من یک ایرانی مسلمانم. در دستهبندیهای موجود،مذهبی جمع غیرمذهبیها و غیرمذهبی جمع مذهبیها محسوب میشم. از تمام اعتقادات نصفه و نیمه و نیمبندی که دارم نماز رو بیشتر دوست دارم. از همه آموزههایی که از بچگی تا الان شنیدم هم نماز از همه مهمتر بوده. نماز ستون دین است و فلان. خلاصه بعنوان کسی که داره در یک حکومت (مثلا) دینی زندگی میکنه، که پایتخش مدعی الگوی کلانشهر جهان اسلامه، وقتی از خونه میرم بیرون برای پیدا کردن یه جای مناسب برای نماز خوندن مشکل دارم. چرا؟ چون مساجد که برای همین کار ساخته شدن تا نماز جماعت تموم میشه بسته میشن و اگه تو یه سازمان دولتی، بیمارستان یا همچین جاهایی کاری نداشته باشی، احتمال زیاد هیچ جای دیگهای پیدا نمیکنی که نماز بخونی. وقتی میری از هموطنت میپرسی که آیا جایی برای نماز خوندن میشناسه جوری نگاهت میکنه انگار بچه ناف کَلیفرنیاست.
حالا میخوام از جالبترین موقعیتهام برای پیدا کردن جا برای نماز خوندن بگم.
مقام اول در صدر لیست میرسه به اون شب زیبا که با دوستام رفتهبودیم آ اس پ. دوستم گفته بود فکر کنم اونجا بتونی جایی رو پیدا کنی. ما هم خوشحال رفتیم و گشتیم. منم دیدم داره دیر میشه رفتم از نگهبانی پرسیدم آقا اینجا نماز خونه هست؟ (فکر کنم از تاریخ ساخت آ اس پ تا الان تنها نفری بودم که همچین سوالی پرسیدم=)) ) یعنی یه جوری این سوال تو اون کانتکست بیربط بود که بعدش خودمم خندهام گرفت. من که اون شب خودمو به خونه رسوندم ولی خب شب خاطرهانگیزی شد.
دو. شب بود و شلوغ. از صبح کلی گشته بودیم و شب هم معلوم نبود کی برمیگردیم هتل. فالوده شیرازی پشت ارگ کلی بهمون چسبیده بود و داشتیم تو همون محوطه میچرخیدیم. یه سری بازارچه و غرفه هم بود. مثل همیشه من و دوستم کلی گشتیم و سوال کردیم ولی بازم جایی رو پیدا نکردیم. آخرش مجبور شدیم وایسیم تو چمنهایی که خیلی مطمئن بنظر نمیومد. شانس آوردیم چیزی رومون اثر نکرد :)).
سه. برج سیزده طبقه. هر طبقه 6-7 واحد. داخل دفتر فضا کوچیکه. مسجد دوره. میرم بیرون به پارک بغل و پاساژهای اطراف نگاهی میندازم. جایی نیست. میرم ساختمون روبرویی که بنظر دولتی میاد به نگهبانش میگم اینجا نمازخونه هست؟ میگه در حال تعمیره. برمیگردم داخل برج به نگهبان میگم اینجا جایی پیدا میشه بشه نماز خوند؟ میگه نه دخترم اینجا اداریه از این خبرا نیست. فقط من نماز میخونم که چون پام درد میکنه نشسته رو صندلی میخونم. برو خونه قضاشو بخون. دستمو میکنم تو جیبم و برمیگردم دفتر. یه تایمی که بقیه میرن بیرون و خلوت میشه سجاده و جا نمازی که خاک گرفته بود رو پهن میکنم یه گوشه. غروب تو راه برگشت پلیسهای گشت رو میبینم که میدون به میدون ایستادن. یکیشون از یه خانمی که روسری نداره عکس میگیره. من به زود بسته شدن مساجد فکر میکنم. به تذکر به حجاب. به سطح دغدغهها. به اولویتبندی.