چه خوابای عجیبی...
توی خواب دعوام شده بود با مامانم، حالم یکم ناخوش بود و باید سرم میزدم توسط مامان خانوم...
اما تو خوابم قصد اذیت کردنم رو داشت انگار یکمی:/
میخواست سوزن سرم رو توی بازوم فرو کنه...
جیغ میزدم و داد میکشیدم اما براش منم نبود و واقعا میخواست به بازوم سرم بزنه:/
چقد عجیب...
اخه این همه جا چرا باید بازو رو سوراخ کنه...
لای پلکامو باز کردم دیدم ساعت ده و نیمه، کرختی عجیبی داشت بدنم.
جون نداشتم فکر کنم، گرمم بود و زیاد عرق میکردم، حالم از خودم بهم میخورد.
همش بین خواب و بیداری بودم، چشمامو که باز میکردم خواب می پرید اما می بستم ادامه همون خواب رو میدیدم!
از این پهلو به اون پهلو، ساعت یازده و ربع بود که بلاخره چشمامو باز کردم جدی.
گلوم خیلی درد میکرد نمیتونستم حرف بزنم، ترسیدم که نکنه لال شده بودم؟
نگرانیم کم کم برطرف شده بود چرا که اولین بارم نبود مریض میشدم!
هر از گاهی یهو رونم تیر میکشید و نفسم رو قطع میکرد، صدام گرفته بود و نمیتونستم چشمامو تو حدقه بچرخونم، حس میکردم یه توده بالای چشمام تو سرم به وجود اومده که نمیذاره چشمامو بچرخونم!
بابت اونم نگرانی نداشتم فقط درد بود که حس میکردم، بلاخره بار اولم نبود!
سرم گیج میرفت و همه جا رو دودی میدیدم، سعی کردم بلند شم اما چرا سقف دور سرم می پیچید؟
حالت تهوع داشتم، محتویات دلم داشتن میرقصیدن؟
رفتم دسشویی با هر زوری بود و دست از دیوار و ماشین گرفتن...
مامانم و بابام و اجیم داشتن درباره فرمالیته اجیم بحث میکردن، فیلم بردار گفته بود اگر محتوای خوب میخوای تا بریم شمال و براتون بهترین فیلمو درست کنم...
و اونا الان دارن دنباله پول میگردن
هم ما و هم خانواده عموم زیر نزدیک ۳۰۰ میلیون قرض فرو رفتیم اما می ارزه به ذوقی که دارن:)
گلیم فرش توی اشپزخونه رو انداخته بودن که بشورن واسه همین نشستم روی سنگ زمین، یکم سرد بود!
بدنم تب کرده و بود و داغ تر از همیشه شده بود.
داشتن نون و انگور میخوردن، منم دلم میخواست اما همه چیز رو دوتایی میدیدم، همه چیزا جون پیدا کرده بودن و داشتن تکون میخوردن.
محتویاته معدم اومد بالا فقط تونستم با بدن درد به سمت حموم پا تند کنم، کف زمینه سرد نشسته بودم و عوق میزدم اما هیچی بالا نمیومد و خب درست بود چون چیز زیادی هم نخورده بودم.
بی جون توی اتاق دراز کشیده بودم و رو به روم رو نگاه میکردم، داشتم بیهوش میشدم
استرس داشتم، از طرفی دلم میخواست خوب نشم تا امتحان زبانه فردا رو ندم از طرفی از مریضی خوشم نمیومد چون منو ضعیف نشون میداد.
همش بغض کرده بودم اما گریه نمیکردم، ادمی نبودم که برای درد جسمی گریه کنم!
دیگه به خاطر حال خودم و عروسی و امتحانم رفتیم درمونگاه!
خانوم دکتره جوون برام یدونه امپول و سرم و شربت و چنتا قرص نوشته بود...
دلم میخواست بهش بگم امپول ننویسسسسسس، اما خجالت میکشیدم...
سعی کردم به مسئول تزریقات بگم امپولو بریزه توی سرم اما گفت نمیشه و اگر میشد خود دکتر میگفت!
روی تخت دراز شده بودم و منتظر...
یه خانوم تقریباً ۳۵ ساله به پایین اومد و گفت ترس نداره که یکم شلوارتو بکش پایین اروم میزنم برات...
وقتی به فرو رفتن سوزن توی بدنم نگاه میکردم دردم نا خود آگاه کمتر میشد...
لعنت به ترس از آمپول، خندم گرفته بود اما ترسه عجیبی داشتم به محض برگشتن برای دیدنه شروع کارش دیدم امپولو از بدنم کشید بیرون و پنبه گذاشت روش و شلوارم رو کشید بالا...
برگام ریخته بود:/
هیچ دردی رو حس نکرده بودم:)
به همین مراتب یه سرم تقویتی هم برام زد و رفت، حدود بیست دقیقه بعد که با کشتی گرفتن با بابام گذشت، خودم سرم رو جوا کردم و راهی خونه شدیم...
از مغازه سه تا بستنی برای مامانم و اجی و داداشم گرفتم و برای خودم هم یه بسته تخمه و یه کرانچی و یه چیپس پیاز جعفری، قصد داشتم همه باهم بخوریم ازشون اما...
ولی جدا از اون کدوم ادم خلی جز من حتی تو مریضی هم از این خرت و پرتا میخوره...
وقتی رسیدیم خونه اجی و داداشم به محض دیدنه پلاستیک نه گذاشتن نه برداشتن شروع کردن به دعوا که این همه فیلم بازی کرد زینب که ببری براش اینا رو بخری؟ پس ما چی؟
منم بستنی هارو بهشون دادم و رفتم توی اتاق تا لباسمو عوض کنم اما مامانم و بابام شروع کردن به دعوایه اونا که حق ندارید اینجوری بی ادبی کنید و اصلا دلش خواسته خریده!همیشه دعوا... همش دعوا... چقد حوصله سر بر و...
چیپس رو باز کردم و رفتم بیرون که باهم بخوریم اما بابام گفت حالا که به خاطرشون مورد اتهام قرار گرفتی بهشون نده و خودت بخور...
منم خودم خوردمش:)
ابریزش بینی و عطسه هم به علائمم اضافه شده.
با هر عطسه خاندانم تا جلو چشمم میان و میرن اینقد که گلوم سوزش میگیره!
امیدوارم زودتر خوب بشم من حوصله ندارم همش دماغمو بکشم بالا:/
دلم میخواد با اجیم برم شمال برای پر کردن فرمالیته اما خجالت میکشم بهش بگم چون خودش بهم نگفت و به خصوص که الانم دعوامون شد و قهریم:(
خبر دار شدم که قراره بریم روضهٔ خالم، دلم نمیخواد برم...
نه که از روضه خوشم نیاد من عاشق امام حسینم...
از ادما اون اطراف خوشم نمیاد همش قصد فضولی دارن و سرشون تو ماتحت بقیه اس...
خدا خودش امروز و به خیر بگذرونه:/