وای وحشتناکه که نصفه شب دلم آب نبات چوبی خواست...
اگر توی همچین موقعیتی اجیم هوس میکرد نامزدش از هرجا که شده بود برای میخرید و من؟ بله من حسودی میکردم:)
یادمه وقتی به دوستم میگفتم حسودیم میاد میگفت:
« حسودی نکن کره بز نوبت توهم میاد بری نامزد بازی...»
اما من بعد ها فهمیدم به نامزد بازیش حسودیم نمیشد به توجهی که بهش داشتن همه حسودیم میشد...
تنها آدمی که بهش حسودی میکردم این خواهرمع...
البته دیگه نمیکنم...
چون باهاش کنار اومدم که باید قبول کنم بعضی شرایط رو...
توی ایل و طایفهمون اگر بپرسی اسطوره محبت کیه پدرم و مثال میزدن در محبت کردن به من...
البته این محبت ها برای حداقل تا پنج سال پیش بود...
تا قبل از اینکه خواهرم کنکوری بشه همه توجه بابام بره روش و من یک آدمه توهمی بشم...
توهمی بودنه آدم چقدر ترسناکه...
از ترس این توهمات نمیرم بخوابم:)
خلاصه بگذریم از این حرفا
الان دلم یه سری چیزا میخواد...
اگر گفتید چین؟ بعله نمیدونم...
خودمم نمیدونم
شاید فقط آبنبات چوبی اما نه... دلم کیک ماکارون هم میخواد...
دلم میخواد یکی لوسم کنه نازم کنه، دلم میخواد یکی باهام بازی کنه
دلم میخواد یکی باهام بحث کنه حتی اگر حق باهام نباشه حق به جانب باشم و اون بعدش بهم بخنده
دلم میخواد درس بخونم و شاغل بشم
دلم میخواد لباسه آبی بخرم « یه جریان شاید خنده دار پشتشه»
دلم میخواد برم شهربازی
دلم میخواد بخوابم...
دلم میخواد کتاب بخونم اما کم کم خواب داره مهمون چشمام میشه...
دلم دلمه برگ مو میخواد
دلم لج کردن با کسی رو میخواد که ناز کشیدن بلد باشه...
من یه خردادیه مودیه لجبازم که کسی نمیتونه تحملش کنه:)
راستی دلم خرید هم میخواد
دلم مدرسه و منچ و تیله بازی و پاسور بازی هم میخواد...
حتی دلم یه قل دو قله تو مدرسه رو هم میخواد...
اما هم اکنون فقط باید چکار کنم؟ بعله الان فقط یه خواب میچسبه...
دلم میخواد رمانمو بنویسم
دلم میخواد موسیقی و اسب سواری یاد بگیرم...
دلم میخواد بعد از مدت ها تیر اندازی بکنم...
آه...
دلم میخواد خیلی کارا انجام بدم اما نمیشه چون اینقدر محدوده که فقط یه گزینه جلومه...
برم تو حموم رگمو بزنم و خلاص...
خلاص چقدر کلمه قشنگیه...
قشنگ آرامش رو توش احساس میکنم
اما فقط توش اون کلمه...
اگر مردم پیش خدا هم همون آرامش رو دارم؟ قطعا خیر
اگر زنده بمونم چی؟ پیش خانوادم دارم؟ به تکرار قطعا خیر
پس مجبورم تحمل کنم...
دلم خواب راحت میخواد توی یه جای نرم..
دیشب که نوشتنه این پست رو تموم رو کردم و خوابیدم، صبر کن ببینم اصلا خوابیدم؟
نه...
اون موجود دوباره اومد...
تونستم دوتا بختک رو مهار کنم اما سومی رو هم تونستم؟ نه نفس نداشتم، فلج شده بودم، عرق کرده بودم و توش قلب...
خدا این حالو برای کسی نیاره...
رفتم پیش داداشه ۱۳ سالم خوابیدم و سعی بر این داشتم که بهش محبت کنم و تو خواب حداقل بدون خجالت بغلش کنم اما اون...
فکر کرد بدخوابم و رفت پیش بابام خوابید...
دیشب اصلا خوابم نبرد...
ساعت هشت و پنج دیقه بود که بیدار شدنه مامانمو دیدم و رفت گوشی رو اورد گذاشت سر مبل کذایی...
گفت میدونم بیداری برو گوشی اونجاس...
و من با خودم فکر میکردم که:
« این احساس حقارته توی دلم از کجا نشأت میگیره؟ اصلا چرا باید باشش...»
دلم نمیخواست برم سمت گوشی اما یادم اومد پستایی رو که دیشب با چشمای نیمه باز نوشتم...
حقارت...
متنفرم...
حس خوبی ازش دریافت نمیکنم اما هیچوقت نمیخوام از دستش بدم...
موندم
یکی راهنماییم کنه...