من هجده سالمه. در حد یه آدم هجده ساله هم میفهمم. درد از جایی شروع میشه که توقعات از خودمو اونقدر بالا میبرم که دیگه با خودم حال نمیکنم.
تاییدطلبی پدرمو در آورده...اگه یه جمعی پذیرش منو نداشته باشن میریزم بهم. دیگه خودم هم خودمو قبول نمیکنم.
انگار باید هرروز به خودم یادآوری کنم جسارت زندگی داشته باش. اگه اشتباه کنی مهم نیست. تو برای خودت ارزشمندی...این جمله ها باور قلبی من هستند ولی گاهی که فراموششون میکنم، حس ناامنی بهم دست میده. عین بچه ی چهار ساله ای که تو خیابون مامانشو گم کرده باشه همه چیز ترسناک تر از همیشه به نظرم میرسه.
الان تو یکی از اون حالت هام. تله ی بی ارزشی م زده بالا و حالم خوب نیست. فقط به این دلیل که تو چند موقعیت متفاوت ابراز وجود کردم و مورد پذیرش واقع نشدم.
شما وقتی تاییدطلب باشی و تو این وضعیت گیر کنی راهی که میتونی باهاش این میل رو ارضا کنی اینه که بری پیش یه نفر یا افرادی بنشینی و خودتو دست کم بگیری و از خودت هی بد بگی...اون موقع جواب های دلخواهت رو دریافت خواهی کرد: نه اصلا هم اینجوری نیستی...تو فلان تری نسبت به فلانی و خیلی تعریف های دیگه...
ولی مسئله اینه که با این کار فقط به خودت مخدر میزنی. درد اصلیتو درمان نکردی. حالت خوبه...تا یه جای دیگه، این خونه خرابه دوباره رو سرت آوار شه.
کاری که میتونی انجام بدی اینه که خودت نقاط مثبتت رو لیست کنی برای خودت. و سعی نکنی اون ها رو از دیگران بشنوی. شاید اینطوری شهوت تایید طلبی و وابستگی به نظر دیگران رو کمترش کنی.
راستش اولش که شروع کردم به نوشتن این پست دلم میخواست یه جوری با حال بد و دست کم گرفتن خودم تمومش کنم که کامنت مثبت و تایید بگیرم. ولی الان ترجیح میدم حال بدم ادامه داشته باشه تا اینکه به مرض تایید طلبیم ادامه بدم.
ماهم بتاب امشب هیچکی غمت رو نمی خره/سینا حجازی-ستاره