دانشگاه رفتن و زندگی خوابگاهی فصل جدیدی از زندگی منه
1. مسئولیت پذیری بهترین چیزیه که به دستش آوردم. هنوزم گیج میزنم ولی این حجم از کار کردن بدون اینکه کسی چیزی بهم بگه خیلی برای خودم خوشاینده. همیشه میخواستم از زیر دست مامانم فرار کنم تا بتونم این بخش ذهنمو فعال کنم. الان که فرصت دوری از خانواده دست داده خیلی قشنگ فعال شده.
2. من کوزت اونا نیستم! هماتاقی شدن با افرادی که نمیشناسی و تصادفی باهاشون تو یک اتاقی ممکنه شرایطی به وجود بیاره که سخته، مثلا ممکنه اونا هنوز بخش مسئولیت پذیری ذهنشون فعال نشده باشه؛ تو لازم نیست قربانی اونها باشی لازم نیست از دستشون حرص بخوری و لازم نیست با بقیه که حرص میخورند همراهی کنی. کارایی که باید رو انجام بده نه کمتر و نه بیشتر
3. امروز رفتم سینما مردی بدون سایه رو دیدم. یکی از تصور هایی که همیشه از زندگی مستقل آیندم داشتم این بود، تنهایی سینما رفتن.
4. هفتهی اول مهر قبل از اینکه کلاس هامون شروع بشه سوار اتوبوس های دانشگاه شدم. دانشجوهایی که اونجا بودن رو نگاه کردم. هرکس سرش به کار خودش بود و به نظرم رسید که غرور خاصی دارند و خودشونو گرفتند. یه صدایی از درونم گفت «اینا دانشجوای دانشگا تهرانن هااااا» یه بار دیگه نگاهشون کردم اینبار از دید آدمی که بزرگان رو نگاه میکنه. صدای دیگه ای درآمد که«احمق تو هم همین طور تو هم دانشجوی دانشگاه تهرانی»
5. رویای زندگی کردن تو شهر شلوغ و بزرگ وقتی برام ریخت که از در مترو انقلاب بیرون اومدم. این حجم از شلوغی بوق و دود حالمو به هم زد. اینکه این تنها باریه که مامان بابام همراهیم میکنند منو ترسوند. همونجا به این نتیجه رسیدم که رویا ها برای اینکه حسرت نشوند باید به واقعیت تلخ و خاکستری تبدیل بشوند. تهران دیگه برام سرزمین فرصت ها نیست. شهر بزرگیه که هرچی بری نمیرسی
6. کلاس اولی که رفتیم کلاس فارسی عمومی بود. استاد بسیار جذاب ادبیات بهمون این نوید رو داد که تو دانشگاه خبری نیست. و با مسخرگی پرسید که آیا وقت کردیم با عکس پنجاه تومنی عکس بگیریم یا نه؟
7. هفته دوم توی خوابگاه سرما خوردم و افسرگی گرفتم. رفته بودم توی دستشویی. گریه میکردم کرسی خونمونو میخواستم. مامانمو که برام سوپ بپزه. بابامو که ببرتم دکتر و داداشمو که دواهامو بگیره. کار احمقانه ای کردم ولی زنگ زدم به مامانم و گفتم من اینجا میمیرم و کسی نیست جمعم کنه
8. اول این متن تصمیم گرفتم تایپ ده انگشتی تمرین کنم. نمیدونم از کی تا حالا دارم دو انگشتی مینویسم...
9.یه چیز جالب...برای نوشتن اومدم سالن مطالعه و توی گوشم هندزفری بود با صدای بلند آهنگ نمیرم عقب زانیار خسروی...نمیشنیدیم چقدر پر سر و صدا دارم کلید های کیبورد رو فشار میدم الان که هندزفری رو برداشتم دیدم چقدر فاجعه سروصدا ایجاد میکردم. امیدوارم بقیه اذیت نشده باشن.
10. من گذشته رو نمیشه برگردونم پس میرم جلو تا جایی که میتونم.