اون بیرون آرمانشهری وجود نداره. من هیچ وقت نخواستهم از ایران مهاجرت کنم. یا آرزو و هدف خاصی درمورد زندگی در خارج از کشور نداشتم. از ایران حالم به هم نمیخورد. فکر نمیکردم جای زندگی کردن نیست. اما این حس را در مقیاس کوچیکتر تجربه کردم. من شهرم رو هیچ وقت دوست نداشتم. زندان من بود. جبر من همیشه جبر جغرافیاست و فاصله. شهر من نسبت به همه اتفاقات فرهنگی جذاب، دور بود. من از مردم کوچه و خیابان متنفر بودم. شهر من جمعیتی نداره(حدود شصت هزار نفر) آدمها همه، همدیگه رو میشناسند. فضولی و دخالت و خاله زنک بازی...میتونم پنجهزار کلمه دیگه بنویسم از فکتهایی که جمع کرده بودم، تا به خودم اثبات کنم، مردم بیفرهنگاند و این شهر جای موندن، ساختن و زندگی نیست. همینطور که هرکس سودای مهاجرت از ایران داره اینجور فکت جمع میکنه. وقتی جغرافیات رو دوست نداری، بهش احساس تعلق هم نمیکنی، دردی هم نسبت بهش نداری. فانتزیم این بود اگه اینجا نباشم، همه چی درست میشه. به علاوه یک عشق کهنه (کهنه تر از سن خودم حتی!) به تهران
من با این فانتزی کنکور دادم. دانشگاه قبول شدم و (مهاجرت؟)کردم. دو ماهه که به عنوان یک زرینشهری/اصفهانی شناخته میشم. هویتی که هیچ علاقهای بهش نداشتم، اما به طرز عجیبی برجسته بود. نمیتونستم پنهان یا کتمانش کنم. بیشترین سوالی که ازم میشد «اهل کجایی؟» بود. اوایل میگفتم «اصفهان». بعد گفتم «یه شهری توی اصفهان» اما الان دیگه میگم «زرینشهر، توی استان اصفهان» جبر من، جبر جغرافیاست. الان کاملا زرینشهری بودن، یکی رکن های مهم فردیتم محسوب میشه. از چیزی که همیشه فراری بودم ازش، نمیشه فرار کرد. وطن رو نمیتونی عوض کنی. آرمانی هم فکر نمیکنم «برخواهمگشت و شهرم/کشورم رو دگرگون خواهم کرد» نه من فقط یه دعوای قدیمی درونی رو حلش کردم. الان با عشق، دود و هوای کثافت تهران رو توی ریههام میدم و واقعیت رویاهام رو از نزدیک میبینم. این انتخابیه که پای درداش میایستم. اون بیرون هیچ آرمانشهری وجود نداره اینو مطمئنم. اینجا تهرانه یعنی شهری که...