... نزدیکایِ ظهر جمعه بود و از بیکاری و کنجکاوی دستم رو کردم تو دهنم. هر جوری بود هلش دادم پایین. رفت پایینِ پایین تر. مچ دستم از گلو که گذشت با سر انگشتِ اشاره آروم سرش رو نوازش کردم. گفتم «تو چت شده درد میکنی این چند وقت؟». دستم رو بردم پایین تر. « سیاه شدی...بم بگو چجوری دوباره قرمزت کنم؟». صدای کنتور برق و گردش آب لوله ها میومد اون وسط. جواب نمیداد به من. دستم رو از دهنم کشیدم بیرون. رفتم جلو آینه و انگشتمو از جایی که اشکم درمیاد فرو کردم و چشم راستم رو آروم در آوردم.کف دست نگاش کردم. چشو بین دو تا انگشت گرفتم و دوباره دستمو بردم تو دهن.«تا کجاها سیاه شده! این گوشه اصلا رگ نداره». سیاه نبود. سوخته بود. جزغاله. دستم رو باز با زحمت بیرون کشیدم. اگه صبحانه نخورده بودم احتمالا همونجا روی فرش اتاق بالا میاوردم. فکر کردم سطل آشغالو نزدیک تر بیارم و اون تو بالا بیارم.بعد دیدم تا الان روی فرش استفراغ نکردم.چی میشد اگه روی فرش اتاق خواب عمدا محتویات معده م رو خالی میکردم؟
چشم راست خونی شده بود. تو روشویی زیر شیر آب گرفتمش و دوباره جوری که مردمکم رو به دنیا باشه تو حدقه جاش انداختم... فکر کردم چجوری از شر سیاهیِ سوختهِ قلبم خلاص شم.یک چاقو میوه خوری از تو کشو برداشتم و دوباره دستم رو بردم تو دهنم.«اگه اینجا رو بِبُرم اون وقت دیگه دردشو حس نمیکنم...». یک سر سوخته قلبم رو گیر دادم به جناق سینه و بعد شروع کردم به بریدن. تا نصفه رفتم و بعد دست کشیدم.«اگه الان تو رو ببرم فردا از همین جا شروع میکنی به سیاه شدن. اونوقت همین یک ذره قلبِ مونده رو هم از دست میدم.». با درموندگی رو زمین نشستم؛ با یک چاقو میوه خوریِ خونی و دستایی که برای اولین بار قلبم رو نوازش کرده بودن. فکر کردم تیکهِ آویزون رو به قلب بدوزم. از روی میز، جعبه سوهان ِقدیمی رو آوردم و دستمو بانخ و سوزن دوباره کردم تو دهن. هیچی نمیدیدم. چشم راستم رو دوباره از جاش بیرون کشیدم و اونم بردم کنار قلبم گذاشتم. بین دو تا استخون پهن با فشار جاش دادم و بعد شروع کردم به دوختن...
هنوز درد میکرد. بیشتر از قبل... با کلافگی گفتم «یا زود خوب شو یا به جای نخ و سوزن و چاقو این دفعه خودتو درجا از جا در میارم».قلب ترسید. خودشو جمع کرد. فکر کردم جرات دارم قلبم رو یهویی بِکنَم و از تو دهنم بیرون بکشم؟ اونوقت باید جای خالیش رو با پنبه و کاه پر میکردم؟!
درد میکرد.گفتم بگو چیکار کنم... شده بود مثل وقتایی که با گلی حرف میزدم و ازش جواب میخواستم .« تو رو از همه بیشتر دوست دارم. حداقل با من حرف بزن». جواب نمیداد. واسه چی سوال میکردم؟ یادم اومد روزی که کف زمین سجده کردم .«اگه تو خدایی باید همین الان دوباره مثل قبل ببینم، خب؟ من نمیخوام چشام تا همیشه ضعیف باشن.».
با کی حرف میزدم من؟ با عروسک، خدا، با قلبم؟ داشتم دوباره تلاش می کردم واسه جواب گرفتن... جواب از چیزایی که هر چی فکر کردم دیدم حتی صداشون رو هم نشنیده بودم...