زلان
زلان
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

غم بار اما واقعی




چشامو باز کردم. دیدم از جایی آویزونم. نمی دونم تو چه وضعی بودم. بالا سرم میشد آسمون یا که زمین بود؟


با سه تا طنابِ بلند بسته بودنَم. دو تا دور ِپاهام و یکی واسه دستم. اما دست راستم آزاد بود. به هیچی وصل نبود و می تونستم راحت به عقب و جلو تابش بدم. حال خوبی نداشتم. یک جورایی حس تهوع و سردرگمی اما چشامو بیشتر باز کردم. دورم و برم کاملا خاکستری بود .انگار هیچی نبود. در واقع هیچی جز توده های دود خاکستری رنگ نبود. فقط خودم بودم و صدای نفسام. یادمه خیلی عرق کرده بودم و از گوشام گرما بیرون می زد. مثل وقتی «منتظر» خبر بد می موندم.


دستم رو به زور آوردم جلو صورتم.عقب جلو بردم.
انگشتامو تکون دادم و به فرم ناخونام و مسیر رگای دستم خیره شدم. من، من بودم. چیزی عوض نشده بود. فقط اون لحظه از یک جایی آویزون بودم، نمی دونم برای چند لحظه یا دقیقه. اما هر چی می گذشت غیر قابل تحمل تر میشد و بیشتر اذیتم می کرد.


طناب باریک دور دست نگاهم رو سمت خودش کشوند. به بالا سرم نگاه کردم و ردِ طناب ِدست چپم رو گرفتم ولی هیچی اون بالا دیده نمی شد. فقط چند متر از بلندی طنابا معلوم بود. رنگ طناب دور دستم «قرمز» بود. یک جور قرمز که از ترکیب زرد، بنفش و سیاه ساخته میشه. بالا تر که میرفت رنگش کم تر و کم تر می شد و بعد تشخیصش تو محیط غیر ممکن بود. تو اون وضعیت، دیدن رنگی غیر دود و ابر، خوشحال کننده بود. پای راستم رو با زور زحمت کشوندم بالا. شاید بازم طناب رنگی ببینم. ولی این بار رنگ طناب پا راستم« آبی» بود. مثل رنگ دیوارای دانشکده، انگار تو یک سطل رنگ سفید چند قطره آبی ریخته باشن.

با دست راستم پای چپم رو آوردم جلو صورتم. رنگ «سبز» رو دیدم، مثل...




خسته بودم و کلافه. تا کی باید آویزون می بودم؟ همه بدنم درد میکرد. منتظر موندم. خوابم گرفت. جنبیدم. فایده نداشت. داد زدم:« یکی منو اینجا زنجیر کرده... کمک... توروخدا کمک کنین » کسی نیومد.


زود تصمیم گرفتم. باید بیشتر فکر میکردم اما کار خودمو کردم. با دست راستم طناب دور دست چپم رو باز کردم. دور مچم رنگ قلاب طناب افتاده بود. طناب پام رو هم باز کردم. بعدش فقط از پا چپ آویزون بودم. لنگ در هوا...معلق... دو تا دستامو سمت پام بردم و با زور و زحمت چند تا گره اونو هم باز کردم... پرت شدم...


رنگ طنابا تو بدنم پخش شد، مخلوط سبز و قرمز و آبی، یک جایی نزدیک قلبم بهم رسیدن و شدن سفید....




* عنوان نوشته برگرفته از آهنگی به همین نام از متالیکا است.


غم بار اما واقعی _ متالیکا _۱۹۹۱
غم بار اما واقعی _ متالیکا _۱۹۹۱



https://www.aparat.com/v/tUO4B




واقعی
بسه دیگه پیش رفتن،خوش گذشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید