زلان
زلان
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

ما


شاید کم اهمیت ترین و بی ارزش ترین نوع محتوا برای ثبت ، ساختار گرفتن و خوانده شدن، گفتن از خود و شرح ِسپری کردنِ تکراری روزهای تکراری تر باشد. کمتر کسی راضی می شود وقتی برای شنیدن و دیدن زندگی معمولی دیگری بگذارد. معمولی به دنیا آمدی، چند دهه ای با هزاران مشکل و دغدغه نا معمول سر میکنی و روزی معمولی از زندگی می روی. تو نه محل حادث شدن معجزه ای آسمانی بوده ای و نه تمثال ایستادگی و سازندگی. نه ممکلتی را فتح کرده ای و نه حتی قلبی را تسخیر.


هر روز صبح با تفاله احساسات و افکار دم کشیده شب قبل بیدار میشوی،(اگر اصلا خوابی در کار باشد) بلافاصله با چشم نیمه باز، جهان را کف دستان بی جانت باز میکنی( شاید که با بیشتر دانستن درد دیگری، کمتر حسرت زندگی نکرده را بخوری) لباسی در خور جماعت می پوشی و حاضر می شوی، به جایی که باید میروی و با یک مشت آدم (؟) که بنیادشان بر باد است تعامل «انسان گونه» میکنی. این مابین برای رفع اضطراب یا پر کردن وقت یا حتی سیر شدن چیزی پایین می دهی. بدون آنکه حتی مزه اش را به یاد بیاوری. به خانه میایی، حال وقت این است که با چنگ انداختن به هر چیزی، آن حس کنترل بر همه چیز هایی که نتوانسته ای را به دست آوری و به زجر کش کردن تک تک ساعت های باقی مانده بپردازی. تو در واپسین لحظات بیداری برای فردایی بهتر هزار جور قول و قرار به کائنات میدهی و اتفاقاتِ در شرف وقوع را تا صبح ده ها بار نشخوار میکنی. نزدیک صبح پلک هایت به هم می رسند.


نخوابیده دوباره از خواب بیدار می شوی...



بین این روزهای کم لذتی و سردرگمی( حرکت از بی لذتی به کم لذتی خودش دستاورد بزرگی است)، تجربه کردن زندگی دیگران از طریق دیدن و خواندن ( مثل ولاگ های رندوم یوتیوب یا روزنوشت های ویرگولی) من را بیشتر به زیستِ زندگی امیدوار می کند. دیدن اندکی شباهت بین آدم ها با وحود هزاران هزاران تفاوت برایم خوشحال کننده است. فرقی ندارد ساعت 6 صبح ، برایت عصرِ همان روز باشد یا شب قبل، تو بالاخره از خواب بیدار شده یا به خواب می روی، نفس میکشی و معاشرت میکنی (در سخت ترین حالت فقط با خودت). حس میکنی، قضاوت می کنی و انکار میشوی. یاد میگیری و باز فراموش میکنی. با خودت حرف میزنی و برای آینده در این دنیا یا جهانی دیگر، برنامه ِسیر در حال یا سفر به گذشته می چینی. زندگی را میبینی و چیزی نمی فهمی.


راستش من، تو و همه آدم های این دنیا بی نهایت شبیه همیم. ما فکر می کنیم تا حس شویم. نیاز به محبت داریم ولی باز خواست می شویم. غم میخوریم و برای حسِ خوب دیگران ناراحت می شویم. ما توی کوچه ها قدم می زنیم و سالها با خاطراتِ پس شیار مغز زندگی می کنیم. به هر طریقی برای جاودانگی تلاش می کنیم و در لحظه ای از یاد خودمان می رویم. برای مشکلات این و آن راهکار می دهیم و در کار خود می مانیم. از شدت ترس از خودمان به دیگری پناه می بریم و از او می گریزیم. من و تو مثل همیم. زیر یک ابر زندگی می کنیم و هر روز یک جهان را تنفس می کنیم. برای صدای کف زدن ها و شنیدن ناممان جان می دهیم و بر دیگری چشم میبندیم. می خواهیم باشیم و دیده شویم. منفعت طلب، زیاده خواه و مغروریم. ما هر دو ضعیف، الکی امیدوار و بی حد و اندازه محتاج چیزی با اسم نوریم. ژستِ ثبات داریم و در گرداب عقیده ها و تمایلات غرقیم. خسته از چرخیم و مدام برای رسیدن به تفاوت، تکرار می کنیم. من، تو و همه ما مثل همیم. روی یک سنگ و با یک ستاره زنده ایم. شب ها زندگی می کنیم و روزها می میریم.


حضور تو و دیدن روزمرگی همه ادم های مـثل من و تو، من را خوشحال می کند، اندکی به زندگی و واقعی بودن آن امیدوارم می کند. بودن تو یعنی من در این بازی ناخواسته و زیبا، تنها سردرگم و سوال کننده نیستم. تو هم درگیر زندگی هستی. مثل من رنج میکشی و بدون دلیل می مانی. حضور تو و همه ادم های معمولی، یعنی این زندگی ارزش دارد، یعنی این زندگی ادامه دارد، یعنی زندگی برایمان معنایی جز ادامه دادن ندارد.



https://www.aparat.com/v/udo6g

The show must go on_Queen




زندگیکوئینامیدراک
بسه دیگه پیش رفتن،خوش گذشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید