چند رنگ. شد هزار چینش. هزاران هویت. کمی خاکستری. اندکی معلق. شاید مخفی. از که بود شرمگین؟ گفت بودنم... که بودم من؟ او که خواست هزار باشد. هر، همه، هزار؛ هر کسی بودن... از نگاهت خودش را دید. تکه ای در زیر خاک و تکه ای برای ... که بودم من ؟... روی برگه نوشت: دختر، بیست و اندی ساله... نام ...
دندان فشرد. کاغذ را پرت کرد. باز در بی انتهایی دنبال ته می گشت.نمی فهمید. پر بودم از اضطراب دیوانه شدن. ای کاش کمی کمتر، کمی واقعی، کمی امید بخش تر. ای کاش« هر کس» بودم... هیچ کس. حتی «هیچکس». فکر کرد.هر کسی بودن کسی می خواست ... ولی او... آه ... کس نبود.هیچ. هیچ چیزی که می توانست همه چیز باشد...
یک روز تصمیم گرفت دور باشد. واقعی اما مبهم. اندکی بعد بین آجرها جا شد. و گمان کرد دیوار بودن یعنی من. روزی دیگر خواست بلغزد. یک ماهیِ قرمز روی آب زندگی می کند.راهی برای بزرگ بودن. پر از شوق جعلی برای دستاوردهایی که نمی دانست چرا اشتیاق آورست. روزی دیگر نوجوان شد، روزی یک جعبه و روزی یک زن . بین نقش ها چرخید... روی خود لقب می گذاشت؛ تلاشی انسان پسند برای در بند کردن این «منِ» بی رنگ و شکل گاز مانند.
روزی جایی خواند «مرزی ها نمی دانند کیستند». زیر پایش را نگاه کرد .مرزی بود؟نه. نبود، نه. رفت چپ .رفت راست. باز مثل هم می آمد.«مرزی بودن یعنی... ».مهم نبود . در لحظه هر کسی بود، هر چیزی، همه... و فکر کرد هر کسی یعنی هیچکسی بودن...