زلان
زلان
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

چیزی برای ترسیدن وجود نداشت

سمت آشپرخانه رفت. کنار یخچال بود، یک شیشه آبی رنگ با سری از چوب . یادش آمد از دیشب .یک کیک موز و گردو برای چهار نفر .چند ساعت وقت میخواست برای جایگزین کردن؟ بطری میشد نفر اول و دود دومی و دوپامینِ شکر نفر آخر؟... بطری را خالی کرد. کیک را در سطل انداخت.توی اتاق رفت. گوشی را برداشت. نوشت :« اگر کتابو پس ندادی بیام با هم...»... کلمات تکان میخوردند. با هم... من و تو با هم .«گور بابا مهلت تحویل کتاب و رفاقت» . پیام را پاک کرد. عینک را برداشت... خودش را نگاه میکرد، خسته از وضعیتی که هر شب می ساخت . فکر کرد. شاید باید یک اتفاق اثرگذار می افتاد. مثلا امشب انقدر می نوشید و می کشید تا قدرت دوباره پاک شدن را می داشت ... اما نه... شاید یک راه بهتر. باید با تیغ ابروهایش را میزد،یا برشی عمیق روی دستش به عنوان یادآور امشب . به هیجان آمد. هزاران فکر برای شروعِ دوباره توی سرش می گشت. بالا پرید. ناگهان چند مشت به دیوار زد.«آاااخ». تمام دیوار های اتاق به لرزه درآمد. روی سرامیک دست کشید. چشم هایش را ریزتر کرد...نور لحظه ای متمرکز میشد و دوباره همه جا تار میگشت .«کجاست پس ». از اتاق بیرون رفت.یادش آمد از افتضاح دیشب.با یک فکر خسته شد از گشتن. باز روی زمین افتاد.چشم هایش رو به در...



چند دقیقه خیره ماند. یکی از چشم ها را با دست بست. در، مستطیلی شد قهوه ای رنگ با خطوطی محو در دیوار پشتش. چشم هایش را مالید. دوباره باز کرد. پذیرایی تاریک شد. برق کوچه رفت... همهمه همسایه ها از پایین می آمد. با خود گفت «اینام همش دنبال داستانن... ».گوشه مبل جمع شد.دوباره چشم هایش را بست.در تاریکی اولین فکری که یادش آمد مرگ بود و خوابیدن در قبر... ته دلش خالی شد.با شتاب دست کشید روی دستش. خنده ش گرفت، یک فکر احمقانه که از کودکی به هنگام ترس امتحان میکرد.« اگر مرده بودم نمی تونستم ...». ناگهان صدایی آمد :« تاریک... مثل شب اول قبر... »... ترس وجودش را گرفت. فکر دیگری را برای مقابله با احساس ترس بسیج کرد... «بعد مرگ هیچ چیز نیست و ترس در عدم معنایی ندارد... »... و باز فکری دیگر... «واقعا فکر میکنی بعد مرگ هیچی نیست؟ خودتم قبول نداری. فقط گفتی برای مقابله با احساس ترس...»... کلافه شد از این افکار درهم و برهم. بی اراده به سرش چند بار مشت زد. با صدای بلند گفت « فقط برق رفته ،چرا باید بمیرم...».گمان میکرد شنیدن صدایش قطعیت افکارش را اثبات می کند اما باز فکری دیگر دهانش را بست.« اگه همین الان بمیرم ... ». نمی دانست چه کند. دستش را گاز گرفت. به هوا لگد میزد. دوباره روی مبل نشست.«بسه... نمیمیری... اصلا فردا برم؟ کدوم کتابو بگیرم... » نفس آسوده ای کشید. انگار افکار دست از سرش برداشته بودند. خوشحال شد. زیر لب لبخند زد. حالا موضوع کتابخانه قوی تر از فکر مرگ به نظر می آمد.«هر چی جالب بود بر میدارم... ». برای جلوگیری از فکر دوباره زمزمه میکرد چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. راضی بود از تسلطی که بر خودش پیدا کرد.« چیزی نیست... چیزی برای ترسیدن وجود ندارد... ».



اندکی بعد صدای بلند همسایه ها در راه پله پیچید. الهم صل علی محمد و ال محمد... برق برگشت. خانه مثل قبل شد.همه چیز دقیقا سر جای خودش. دوباره شادی وجودش را گرفت. از روی مبل بلند شد. باز مثل گذشته دنبال دستاویزی برای تمایز بین خود با دیگران می گشت.«اینام هر چی میشه صلوات میفرستن»... خوشحال شد.دوباره منطق بر صدر بود و ترس ها محو. کورمال کورمال برای پیدا کردن عینک سمت اتاق خواب رفت.جلو آینه دوباره روی سرامیک دست کشید. روی میز را گشت. تخت خواب. پشت تخت. ناگهان دستش به عدسی ها خورد. درون قلبش بیشتر از قبل احساس اطمینان کرد. عینک را بالا آورد. به سرعت همان لنز های پرز گرفته را به چشم هایش زد. با عجله دستمال را برداشت. شروع به تمیز کاری کرد. دوباره عینک را زد. به خودش در آینه نگاه میکرد. او همان آدم بود. زنده و سالم. با همان چشم های گود افتاده و مو های تازه درآمده زیر ابروهایش... خیالش راحت شد. برق اتاق را خاموش کرد. سمت آشپزخانه رفت. کیک تولد را از سطل در آورد... قاشق را برداشت. از خودش می پرسید چقدر وقت میبرد خوردن یک کیلو کیک موز و گردو برای چهار نفر؟ شروع به خوردن کرد... و در میان خوردن می خواند:« چیزی نیست...همه دوستانم در کنارم... چیزی نیست... در تاریکی چیزی برای ترسیدن وجود ندارد » :



Radiohead _Pyramid song

https://www.aparat.com/v/b50245a





مرگداستانراک
بسه دیگه پیش رفتن،خوش گذشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید