زینب شاهدی
دیروز اول ژانویه بود. شروع سال نوی میلادی. خیلیها جشن گرفتند. روز خاصی هم نبود. یک روز مثل تمام روزهای دیگر. نه مثل سال نوی ما اول بهار بود و طبیعت نو میشد، نه کسی در آن متولد شده بود که دنیا را متحول کرده باشد، نه هیچ چیز خاص دیگری. یک روز معمولی بود، وسط زمستان، با هوای سرد و درختهای خشک و خیابانهای یخزده. فقط یک شروع بود. اما خیلیها جشن گرفتند. دلیل جشن گرفتنشان هم همین بود: شروع.
شروعها مهمند. این را در تمام سالهای کارم با سخنرانها به چشم دیدهام. سخنرانی اگر خوب شروع نشود، سخت میشود ادامهاش را خوب پیش برد. دلیلش این است که شروعها فقط یک بار اتفاق میافتند. مثل شروع یک آشنایی. مثل شروع یک سفر. مثل شروع یک زندگی. نمیشود دوباره برگشت و از اول تجربهشان کرد. آن شروع، فقط یک بار اتفاق میافتد. ما دو بار به دنیا نمیآییم. یا دوبار به کسی معرفی نمیشویم. شروعها مهمند، بهخاطر همین جشنشان میگیریم و بزرگشان میداریم. بهخاطر همین، بیشتر شروعهای بزرگ زندگی با آداب و رسومی ارج نهاده میشوند: شروع زندگی مشترک، شروع دوران مدرسه، حتا شروع زندگی.
شروعها نشانمان میدهند که بعدش باید منتظر چه باشیم. تاثیر اولیهای میگذارند که قرار است تا آخر بماند. همان که میگویند سالی که نکوست از بهارش پیداست. بهخاطر همین است که مهمند. یعنی اگر شروع به دلمان ننشست، دیگر به ادامه هم امیدی نخواهیم بست. بهارمان اگر خوب نبود، تکلیف تابستان و پاییز و زمستانش پیداست. یعنی اگر شروع را از دست دادیم، دیگر نمیشود جبرانش کرد. یا سخت میشود. باید به شروع فکر کرد.
سخنرانی را سفری ماجراجویانه فرض کنید: سفری که در آن میخواهید مخاطب را با خودتان همراه کنید. به عبارتی، میخواهید مخاطب را قانع کنید که همراه شما به این سفر بیاید. حالا سوال این است که چرا مخاطب باید زحمت همراهی شما را قبول کند؟ به هر حال، هر سفری زحمت دارد و مخاطب همیشه به این فکر میکند که آیا رنج راه به جان خریدن ارزشش را دارد؟ احتمالا به این دلیل که فکر میکند سفر برایش مفید و جذاب است.
این چشمانداز که در این سفر قرار است بهش خوش بگذرد یا چیزی یاد بگیرد یا لذت ببرد به او انگیزه همراهی میدهد. انگیزه همراهی. این همان چیزی است که در شروع سخنرانی باید به دست مخاطبتان بدهید. به شروع فکر کنید. به اینکه سفر شما چه جاذبههایی دارد و چه چیزهایی میتواند یاد همراهانتان بدهد، و چطور باید این را – همان اول – به او ثابت کنید. وگرنه، شما راه میافتید و مخاطب همانجا سر جای خودش میماند. شما تنها به سفر میروید، و برگشتن و دوباره مخاطب را قانع کردن که با شما بیاید در کار نخواهد بود. هرچه هست در همان شروع است.
شما چگونه شروع میکنید؟ چطور سفرتان را به مخاطب معرفی میکنید و او را قانع میکنید تا در این ماجراجویی با شما همراه شود؟
خودتان را روی صحنه سخنرانی تد، درست وسط آن دایره قرمز معروف، زیر نور تند پروژکتور تصور کنید که در مرکز نگاههای خیره جمعیتی منتظر ایستادهاید. نمیشود حدس زد چندنفرند. سالن از همهمه افتاده و چیزی جز سکوتِ محضِ انتظار شنیده نمیشود. همه چشمها به دهانتان دوخته شده تا اولین واژهها را ادا کنید. به محض اینکه دهانتان باز شود، قضاوت مخاطبانتان هم شروع میشود.
تصور کنید اولین واژههایی که به زبان میآورید چه خواهند بود؟ با چه جملهای، عبارتی، یا واژهای شروع میکنید؟ شروع داستانتان از کجاست؟ لحظه هولناکی است. فرصتی است که دیگر هرگز تکرار نمیشود. فرصتی که معمولا با واژههایی بیش از حد امن دود میشود و به هوا میرود: «با عرض سلام، ممنونم که من رو به اینجا دعوت کردید...».
شروعهای «باعرضسلامی» زیادی داریم. شروعهایی که شاید اولین چیزی باشند که در آغاز سخنرانی به ذهنمان میرسند – و اغلب فکر کنیم گزینهای عالی هستند – اما من اسمشان را میگذارم «شروعهای فرصتسوز.» اینها شاید زمانی شروع خوبی بهشمار میآمدند: کلاسیک، فاخر، متناسب، محترمانه، «امن». اما این دیگر شیت شدهاند. دیگر نه تنها اثر خوبی نمیگذارند، نه تنها محترمانه و کلاسیک بهشمار نمیروند، بلکه دافعه ایجاد میکنند. یک جورهایی شاید حالبههمزن هم شدهاند. و شانس ربودن دل مخاطب را از شما میگیرند. این شروعها حرامند، ازشان بپرهیزید:
«با سلام خدمت حضار گرامی، خیلی ممنونم از اینکه این فرصت رو در اختیار من گذاشتید... »
«خوشحالم از اینکه در اینجا در خدمت شما هستم ... »
«من قرار نبود اینجا صحبت کنم، همین چند روز پیش/ چند ساعت پیش به من خبر دادن که بیا و سخنرانی کن ... »
«به نام خدا، خیر مقدم عرض میکنم خدمت همه حضار گرامی ... »
«حتما خسته شدین ... یه دست برای خودتون بزنین!»
فقط به این فکر کنید که چند نفر پیش از شما عین همین واژهها و عبارتها را در شروع سخنرانیشان به کار بردهاند. شما نفر بعدی نباشید. شروع سخنرانی لحظهای است که شما قرار است در آن بدرخشید. کلیشه هیچ درخششی ندارد. اگر کلیشه بگویید، فرصت طلایی نفوذ و تاثیرگذاری را به راحتی از کف دادهاید.
زمانی تبلیغات خیابانی فقط به صورت نوشته و عکس بود. یک تابلو بالای سر فروشگاهها بود که رویش عنوانشان نوشته شده بود: خواروبارفروشی، خرازی، لوازمالتحریر. تبلیغات روی در و دیوار هم به صورت عکس و نوشته بود: شیر و لبنیات، شکلات، قالیشویی، خودرو. این عکس و نوشتهها را میشد دید، چون محیط هنوز خلوت بود. تبلیغات به همین شکل به چشم میآمدند.
کمی بعدتر، اوضاع عوض شد. رقابت بالا گرفت، دست بالای دست آمد، هر تبلیغ تلاش کرد به هر شکلی که شده توجه بیشتری را به خودش جلب کند. و نور به صحنه آمد: نوشتهها با نئون روشن شد و نور پروژکتورها روی بیلبوردهای بزرگ افتاد و تبلیغات حاشیه خیابانها همگی با فلورسنت و نورهای چشمکزن برای جلب توجه مخاطب به تکاپو افتادند. خیابانها نورباران شد: هرکه نورش خیرهکنندهتر باشد بیشتر دیده میشود.
امروز وضع خیابانهای محتوا هم همین است. هرجا را که نگاه کنی محتواست: رادیو و تلویزیون، کتاب و نشریه، فیلم و عکس، اینترنت، شبکههای مجازی. هر موضوعی را که انتخاب کنی فت و فراوان محتوا دربارهاش هست. در این شرایط، چرا باید کسی به حرفهای شما گوش کند؟ چیزی که زیاد است، حرف. اطلاعات. داستان. حتا خیالبافی. چرا باید کسی ذهنش را از آنها بردارد و به سمت شما متمرکز کند؟ فقط یک دلیل میتواند داشته باشد: چون شما جالبترید.
شروع باید خیرهکننده باشد، جلبتوجه کند، توی چشم مخاطب بزند، مثل فلورسنت؛ طوری که مخاطب نتواند توجه نکند. باید بزرگترین و روشنترین بیلبوردی باشد که در آن حوالی نصب شده است. شروع فلورسنت یکی از راههای میخکوب کردن مخاطب و جذب او به سخنرانی است. چند نمونه از شروعهای فلورسنت اینها هستند، ازشان برای جذب مخاطب در همان شروع سخنرانیتان استفاده کنید:
آمار تکاندهنده:
«یک، دو، سه، چهار، پنج، شش ... یک نفر در اثر کرونا فوت کرد. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش. یک نفر دیگر بر اثر کرونا فوت کرد. در هر شش ثانیه یک نفر در اثر ابتلا به کرونا فوت میکند. یعنی تا پایان سخنرانی بیست دقیقهای من، دویست نفر دیگر در بین ما نخواهند بود.»
حقیقت شگفتآور:
«حتما تا به حال توپ تنیس دیدهاید. یا دستکم میدانید اندازهاش چقدر است. همان توپهایی که ما در دوران کودکی با آن هفتسنگ بازی میکردیم. من توموری به همان اندازه در شکمم داشتم.»
ایجاد شکاف دانش:
«همه ما میدانیم که مثبتاندیشی و داشتن امید به آینده زندگی را بهتر میکند. همیشه همین را به ما گفتهاند. اما میخواهم به شما بگویم که تحقیقات اخیر نشان داده مثبتاندیشی بیش از آنکه به نفع ما باشد، به ضررمان است.»
سوال درگیرکننده:
«میدانید چرا بعضیها با کمترین تلاش به موفقیتهای چشمگیر میرسند، اما بعضی دیگر انگار هرچه بیشتر میکوشند از موفقیت دورتر میشوند؟»
شوخی:
«در این سالن حدود 300 نفر در ردیفهای 10 نفره نشستهاند. میخواهم حقیقتی را به شما بگویم. از بین ما، دستکم 100 نفر مبتلا به اختلال شخصیت هستند. این یعنی هرکدام از شما یا خودتان اختلال شخصیت دارید، یا یکی از نفرات سمت راست یا چپتان!»
همانطور که میبینید، این شروعها متفاوتند. شروعهایی هستند که نمیشود منتظر شنیدن ادامهشان نبود. مخاطب میخواهد بداند بعدش چه میشود، ذهنش درگیر میشود، از خواب میپرد، سرش را از توی گوشیاش بیرون میآورد، و حواسش را جمع صحبت میکند. به عبارتی، مخاطب در همان آغاز سخنرانی به دام میافتد. او احتمالا با خودش میگوید:
«هر شش ثانیه یک نفر در اثر ابتلا به کرونا فوت میکند؟ نفر بعدی چه کسی است؟ ممکن است من یا اطرافیانم باشیم؟ حالا باید چه کار کنیم؟ بیشتر بگو تا بدانم!»
«واقعا؟ غدهای اندازه توپ تنیس؟ کجای بدنت بود؟ مشکل چه بود؟ با آن چهکار کردی؟ تعریف کن، میخواهم بیشتر بدانم!»
«شوخی نکن! چطور میشود که مثبتاندیشی به ضرر ما تمام شود؟ این همه شواهد برایمان آوردند که مثبتاندیشی خوب است، مگر میشود امید به آینده برایمان بد باشد؟ حرفت را باور نمیکنم، زودتر ادامه بده ببینم چه میخواهی بگویی؟ میخواهم جواب سوالهایم را بدانم!»
«نه نمیدانم چرا، و مشتاقم که بدانم. من خودم بارها تلاش زیادی کردهام اما موفق نشدهام، اما کسانی را میشناسم که با کمترین تلاش به جاهای خوبی رسیدهاند. بگو، ادامه بده، میخواهم دلیلش را بدانم.»
هنگام طراحی شروع سخنرانی – بله، باور من این است که شروع سخنرانی را باید از قبل طراحی کنید؛ به شروع باید فکر کنید – خودتان را جای مخاطب بگذارید و ببینید موقع شنیدن آن واژه، عبارت، یا جمله چه حسی پیدا میکند. آیا کنجکاو میشود؟ آیا سوالی در ذهنش شکل میگیرد؟ آیا تکان میخورد و بیدار میشود؟ آیا جواب این سوالش را میگیرد که «چرا باید زحمت گوش دادن به حرفهای تو/ همراه شدن در سفر تو را به دوش بکشم؟
از هرکدام از این روشها برای شروع سخنرانیتان استفاده کنید و ببینید کدام به سخنرانیتان میخورد و کدام تاثیرگذاریاش بیشتر است. بعد، دوباره خودتان را جای مخاطب بگذارید و حستان را در هنگام شنیدن اولین جملههایی که از زبان سخنران روی صحنه تد، وسط آن دایره قرمز معروف، میشنوید مقایسه کنید با حستان نسبت به شروعهای «باعرضسلامی.»
شما بگویید، کدام بهار نیکوتر است؟