همه چیز از یک اتفاق شروع شد. مثل خیلی از چیزهای دیگر زندگی که از یک اتفاق شروع میشود. یک اتفاق خیلی ساده و سطحی که بهراحتی ممکن بود اصلا نیفتد. مثل آشنایی با یک فرد خاص در مکانی خاص که اصلا قرار نبود در آن زمان خاص آنجا باشیم. یا مثلا اضافه کردن الکی یک رشته/شهر در فرم انتخاب رشته دانشگاه و قبول شدن در همان و بعد عوض شدن مسیر زندگی بهواسطه آن و سردرآوردن از قلههای بلند موفقیت و باقی ماجرا. از آن اتفاقهای ساده که همهمان ته دلمان دوست داریم بیفتد و مسیر زندگیمان را عوض کند – به سمت مثبت.
این اتفاق برای من آنقدر پیشپاافتاده بود که حتا دقیق یادم نیست چه بود. شاید دیدن یک آگهی در محوطه دانشگاه بود که از «دانشجوهای فعال و علاقمند» (یا کلیشهای شبیه این) دعوت میکرد در فرایند برگزاری رویداد تدکس شرکت کنند. یا شاید دعوت سرسری دوست یا آشنایی در دانشگاه بود برای حضور در این تیم. یا چیز دیگری شبیه همینها. اما بهنظرم همان گزینه اول محتملتر است. در هر حال، من از جلسه معارفه داوطلبان حضور در تیم این تدکس سردرآوردم. و نطفه مربی سخنرانی شدن من در همانجا بسته شد. از امروز، 20 آذر 1400، چیزی حدود 6 سال پیش.
با همه اینها، خوب که نگاه میکنم میبینم چندان هم اتفاقی نبود. منظورم این است که اگر همین اتفاق در شرایط دیگری یا برای آدم دیگری افتاده بود، احتمالا به اینجا ختم نمیشد. همانطور که برای خیلیهای دیگر که در آن جلسه بودند اینطور نشد. در واقع برای آنها یا طور دیگری شد، یا کلا همه چیز همانجا تمام شد. برای من به مربیگری سخنرانی ختم شد، چون از قبل عاشقش بودم. نشانههایش را الان میبینم. مربوط به زمانی پیش از اینکه حتا بدانم مربیگری سخنرانی اصلا چی هست.
کتابی داشتم به اسم Public Speaking. نسبتا قدیمی بود. دانشگاه که قبول شده بودم، عمو به همراه چند کتاب دیگر بهم هدیه داده بودش تا مسیر تحصیل را با موفقیت بیشتری طی کنم. و چون زبان قبول شده بودم، تمامشان انگلیسی بود. قضیه مال نزدیک بیست سال پیش است. از بین تمام آن کتابها، و همه کتابهای مفید دیگری که در دانشگاه بهمان معرفی شد، این یکی جایگاه خاصی برای من داشت. روی چشمم میگذاشتمش. حس میکردم مثل یک آهنربای پرقدرت به سمت خودش میکشاندم. شاید چون از بچگی موجودی بهغایت خجالتی بودم؛ در حدی که وقتی معلم ازم سوال میپرسید خجالت میکشیدم جواب بدهم. شاید چون در اعماق ناخودآگاهم میدانستم اینجا جایی است که باید رویش کار کنم. نمیخواهم وارد بحثهای روانکاوی شوم؛ فقط بگویم این کتاب خلا روانی من را نشانه رفته بود، و همین من را به سمتش جذب میکرد. همان چیزی که آدمها را به عشق در نگاه اول به شخصی دقیقا نقطه مقابل خودشان مبتلا میکند. اگر بخواهیم دقیقتر به قضیه نگاه کنیم، در واقع آن اتفاق خاص اینجا رقم خورد. جایی که برای اولین بار چشمم به عنوان این کتاب افتاد.
بعدها، شاید مثلا ده سال بعدش، در دوره ارشد، که اصلا آن کتاب و همه ماجراهایش را یادم رفته بود، درباره اینکه چطور سخنران خوبی باشیم برای دانشجوها مطلب نوشتم. یادم هست یکی دیگر قرار بود مطلب را بنویسد، اما من با غیرت خاصی گفتم این موضوع مال من است! یادم هم نیست چه نوشتم. اما میدانستم این موضوع باید مال من باشد. با تمام وجود میخواستمش.
هیچکدام اینها در ظاهر اتفاق خاصی نبودند. هرکسی ممکن است بهناگهان از یک کتابی خوشش بیاید و مدتی درگیرش شود و بعد همهچیز تمام شود برود. همان چیزی که بهش میگوییم کراش. به همین صورت، آدمهای زیادی درباره موضوعات زیادی مطلب مینویسند. خیلی طبیعی است. خاص بودن اینها زمانی مشخص شد که من وارد تیم تدکس شهید بهشتی شدم، و بعد عضو تیم آمادهسازی سخنرانها، و بعد گذراندن آموزشها و گرفتن مدرک مربیگری سخنرانی از کریس اندرسون، و بعد شروع مربیگری سخنرانها، و بعد هم – حتا با اینکه آن تدکس به دلیل مشکلات بیش از حد زیادش چندان جالب از آب درنیامد – ادامه مربیگری سخنرانی تا امروز.
این را هم بگویم که برای اینکه یک اتفاق سطحی به اتفاقی خاص تبدیل شود، یعنی یک کراش شانس بقا و وصال پیدا کند، باید عوامل دیگری هم وارد صحنه شود. مثلا همین چیزی که شانس مینامیمش. در مورد من، شانس بُر خوردن با آدمهایی بود که خودشان حرفهای این کار بودند و به من افتخار همراهیشان را در تدکسهای دیگر دادند. یا شانس کار کردن با افراد برجستهای که شنیدن قصه زندگیشان ذهن آدم را زیر و رو میکرد. یا زبان بلد بودنم برای دوره دیدن، اشتیاقم به یاد گرفتن، صبر و حوصلهام برای دنبال کردن این علاقه و ته دورههای آنلاین و آفلاین را درآوردن. حتا استاد کارورزیام در مشاوره هم در این میان نقش داشت، که بهم گفت با این مدل حرف زدنت مشاور از تو درنمیآید. برو دنبال اصلاح کارت. و باعث شد من از آکادمی ارائه ناب سر دربیاورم و بیشتر بیفتم توی خط ارائه و صدا و سخنرانی و چیزهای دیگر. خلاصه که به جز آن اتفاقی که ازش صحبت کردم، اتفاقهای زیادی پیرامون مربی سخنرانی شدن من افتاد.
نکتهای که برای خودم جالب است این است که من هیچوقت بهطور جدی – یا بهتر بگویم، بهطور آگاهانه – نمیخواستم مربی سخنرانی شوم. یعنی اینطور نبود که مثلا یک سررسید یا دفتر برنامهریزی داشته باشم و تویش هدف آن سال یا هدف پنجسالهام را نوشته باشم: «مربی سخنرانی شدن» و بعد به هدفهای کوچکتر تقسیمش کرده باشم و برنامههای کوتاهمدت و درازمدت و نوشتن تو-دو-لیست و از این جور کارها. اصلا اینطور نبود. من فقط اشتیاقم را دنبال کردم. بقیه چیزها خودش آمد. انگار استیو جابز پُر بیراه هم نمیگفت!
اما واقعا مربی سخنرانی شدن چه جذابیت خاصی دارد؟ یعنی چه چیز خاصی در این کار هست که در کارهای دیگر نیست؟ دقیقش را هنوز نمیدانم. مثل این است که به کسی بگویی کراشت چه چیز جذابی دارد و چه فرقی با بقیه میکند که دنبالش افتادهای؟ جواب درستدرمانی در کار نیست. اما میتوانم بگویم کدام بخش مربیگری سخنرانی برای من معنای خاصی داشته است: ارتباط عمیق با آدمها، و فهمیدن اینکه هر آدمی داستان خودش را دارد. و داستان همه آدمها میتواند جذاب باشد، اگر خوب به آن گوش بدهیم. این خوب گوش دادن به داستان شخصی، این اهمیت دادن و دل به دل راویاش سپردن، خیلی اهمیت دارد. خیلی زیاد. در حدی که گاهی میتواند چیزی را در اعماق درون سخنران، و در اعماق وجود مربیاش، جابجا کند. میتواند تحول ایجاد کند. چون یک ارتباط عمیق و معنادار خلق میکند. خیلی معنادار.
من مربیگری سخنرانی را به شیوه تد (TED) انجام میدهم. در این شیوه، تاکید اصلی بر ایده است: ایده باید ارزش انتشار را داشته باشد – و در ضمن، مال خود سخنران باشد. در واقع، ایده از قلب سخنران برمیآید. و برای کشف چنین ایدهای، باید من و سخنران خیلی با هم صحبت کنیم. وقتی میگویم خیلی، ممکن است منظورم حتا چند ماه باشد. و وقتی میگویم با هم صحبت کنیم، منظورم این است که سخنران برایم صحبت کند و من تا میتوانم خوب گوش کنم. این کار به مصاحبههای عمیق با سخنران نیاز دارد، به گفتگو درباره هر چیزی در زندگیاش که بهطور بالقوه میتواند به ایده کمک کند. باید خوب سخنران را بشناسم و به او کمک کنم خودش هم خوب خودش را بشناسد. برای کشف حرفی خاص این آدم که کسی دیگر نتواند بزندش. طی این گوش دادنها اتفاقی میافتد شبیه آنچه در جلسات مشاوره رخ میدهد.
کار کردن با سخنران برای من مثل یک سفر است. سفر به دنیایی جدید که در آن قرار است چیزهای جالبی کشف کنیم. یا مثل خواندن یک رمان: داستان زندگی واقعی کسانی که یا افراد خاصی هستند، یا افرادی خیلی معمولی مثل خودمان که داستان جذابی برای گفتن دارند. داستانی که میخواهیم برای مخاطبان روایتش کنیم. واژه به واژه را انتخاب کنیم و بهترین روات را ازش دربیاوریم. این داستانگویی خیلی معنادار است. میتواند چیزی را در اعماق وجد مخاطبان هم جابجا کند. میتواند تحول ایجاد کند. شما هم امتحانش کنید: داستان زندگی شما چیست؟ این داستان را برای خودتان روایت کنید. بکوشید همه ابعادش را کشف کنید – دیگر آن آدم قبل نخواهید بود.