میگفت وقتی به دیگری کمک میکنی، اولین پاداشت همان لحظه اول است. همان لحظه که نوری در قلبت میتابد و غرق رضایت میشوی. چه حرف قشنگی!
اما انگار نمیشود یک نسخه را برای همه پیچید.
- با عصبانیت ظرفها رو توی سینک گذاشتم. با صدایی نهچندان بلند، به زهرا گفتم میدانی من برای خوبیهایی که به دیگران کردم بیش از بدیها احساس پشیمانی دارم! گفت این حرف را نزن. همیشه هم که اینگونه نبوده.
- گوشی تلفن را برداشتم. فاطمه بود. زنگ زده بود که حالی بپرسد. بحثمان طولانی شد میگفت تا جایی به دیگران کمک کن که امید جبران نداشته باشی. گفتم ندارم. هیچوقت نداشتم. کارهایم را خودم راست و ریس میکنم. ولی کمک کردن به دیگران لذتی هم برایم ندارد. گفت پس چرا انجامش میدهی؟ پاسخ دادم: انگار فقط میخواهم با عذاب وجدانم گلاویز نشوم!
- وقت مشاوره داشتم. تراپیستم میگفت تو دیگران را به خودت ترجیح میدهی. زینبِ درونت را نادیده میگیری. خواستههایش را. نیازهایش را. بعد هم کمکم صدای درونت بلندتر میشود. خسته و فرسودهات میکند.
- اکنون چند روزی است که از مهلت تحویل کارم گذشته است و من هنوز یک خط هم ننوشتم. تمام این دو هفته را مشغول پیشبردن کارهای خانه و کمک به خانواده بودم! خانه را برای مراسم بلهبرون آماده میکردیم. بلهبرون تمام شد.
احساسی که الان تجربه میکنم مجموعهای است از خشم، غم و اضطراب. احساسی که تجربه نمیکنم خوشحالی و رضایت است! عجیب نیست؟!
میدانید دلم تنهایی میخواهد. تنهاییِ ژرف و عمیق که در آن بیندیشم به چرایی انتخاب این راه. به کشیدن حد و مرز در روابطم. به رسیدن تعریفی درست از زندگیام. دلم تنهایی میخواهد تا ذهنم را آرام کنم.