دیشب افکار همیشگیام که مثل خوره به جانم میافتند را به سمت دیگری سوق دادم اما احساس تنهاییام عمیق تر از همیشه بود. یاد حرفهای زنده یاد کیارستمی افتادم، ( تنهایی خیلی با شکوهه، در تنهایی با هر آدمی میتونی گفتوگو کنی، هروقت دلت بخواد. هر جوابی از جانب او میتونی به خودت بدی. میتونی تنها به قاضی بری و خوشحال برگردی).
در تاریکی اتاق من بودم و من، سعی کردم دوباره افکارم را به جاهای دگر سوق بدهم پس شروع کردم: عباس کیارستمی گفته بود در تنهایی میتوانیم با هر آدمی گفتوگو کنیم چرا که نه، با او سخن گفتم از روزم برایش گفتم پاسخهایش دلگرمم کرد، برایش در تاریکی رقصیدم لبخندشهایش کمی از دلتنگیام را کم کرد. پس باز هم رقصیدم سایه خود را در نور کمی که از پذیرایی به اتاق رسوخ کرده بود میدیدم از او معذرت خواستم، میدانم که از نور خوشش نمیآید. موسیقی شادی بود او برایم دست میزد انگار که در جشنی دونفره باشیم، اما درد پاهایم مرا دوباره سوق داد به افکار همیشگیام، درد نبودنش درد دلتنگی درد پاهایم... نفس نفس میزدم اما بغض ناشی از همه دردها خفهام کرد و اشکم سرازیر شد میداند زود گریهام میگیرد.
با پاهای دردناک باز هم برایش رقصیدم با اشک رقصیدم با هقهق به بدن زنانهام پیچ و تاب میدادم از او خواستم او هم با من برقصد دستم را به طرفش بردم گفتم: عزیزم بیا، بیا باهم برقصیم... نزدیکتر شدم و با صدای بلندتر گفتم: جان دل بیا ...دوباره افکارم به سمت واقعیت رفت اما من میدیدمش در تاریکی میدیدمش دستم را نزدیک تر بردم تا دستانش را بگیرم، اما سرم به دیوار خورد...
شوک شدم، او نیست ۳۶ روز است که رفته، درد همه وجودم را گرفت باورم نمیشود که نیست ، فریاد زدم: نرو، برگرد، من دلم تنگه توروخدا برگرد ...
اول آبان ماه ۱۴۰۲
سرم درد میکند...
شما بگویید آیا من دیوانهام؟