روز چهارم جنگه. زیر کولر در اتاق با پردههای کشیده در حالی که به بهبود زندگیم فکر میکنم، هنوز کانسپت جنگ رو باهاش کنار نیومدم. انگار زندگی منتظر نمیشه حال ما خوب بشه و فقط باید ادامه بدی. خیلیا از حالت خبر ندارن و دوست هم نداری خبر داشته باشن. گاهی دوست ندارم رو باشم. دوست دارم خودمو در پتویی بپیچم و اینجور وقتها مخفی بشم. و چه بسا سوخت کافی برای ادامه دادن نداشته باشی؛ روحی یا جسمی. اما این روزها تمام تلاشم رو میکنم به گذشتهم نگاه نکنم؛ به انتخابهایی که الان من رو ساختن. البته که پذیرش چیز خوبیه، فیالواقع پذیرفتم. اما دوست دارم آرامشم رو تا جایی که میتونم حفظ کنم و زخمی نزنم. به محدودیتها الان که میخورم دوست دارم زیاد گیر نکنم و یه راه دیگه پیدا کنم. اولویت بندی کنم. تاب آوریم رو بالا ببرم. از مخم استفاده کنم. ایگوم رو بزرگ نکنم بلکه خودم رو بزرگ کنم. بخونم یاد بگیرم. حرفهای هر آدمی رو ملاک خودم قرار ندم و به صدای درونم گوش بدم. که زهرا الان بهترین کاری که میتونی بکنی چیه؟ پریروز حالم خوب نبود و حال یه نفر رو بدون این که بدونم بد کردم. البته که طرف هم دریغ نکرد و حال بدش رو انتقال داد. به هر صورت من خودم رو قربانی جلوه دادم.
کاری نداریم. چیزی که گذشته مهم نیست. چیزی که میشه مهمه. باید دل نبست به معنی واقعی کلمه. باید گوش سپرد به مسیر و کاری که میشه الان انجام داد. یکی ظریف بزرگی داره، به دیگری خیلی قشنگ کمک میکنه. یکی هنوز نمیتونه اضطراب خودش رو تحمل کنه. یکی زخم میزنه و نمیخواد. یکی میخواد و میزنه.
بههر حال من مینویسم چون فکرهام زیاده. چون سرکوب نمیکنم. چون آرامشم بیشتر میشه حتی کسی نخونه. چون جوانم و کلی تجربه دلخواهم رو نکردم. اما اشتباه نمیکنم؛ حسرت نمیخورم. میرم جلو. به دوستیهام. به خانواده و خودم فکر میکنم. به مردم کشورم. به چیزی که میتونم باشم و هنوز نیستم. به پتانسیل هام. به کارهایی که میتونم خوب انجام بدم. به ادامه دادن.