تا امروز به این پی بردم که اگر اشخاص معروفی هستند که در طول زندگیشون با فقر، اجاره نشینی، بدهکاری مالی شدید و عواقب این ها مثل بیماری و انزوا درگیر بودند، میتونه به دلیل این باشه که در بازی های سرمایه داری جامعه نتونستن برنده باشند. حالا اینکه کارت های خوبی داشتند و بد بازی کردند یا کارت های خوبی هم نداشتند؛ مثلا از طبقه متوسط به پایین بودند، بحثش جداست. اما معمولا از جایی که بخوای توی زندگیت پول کافی در بیاری، باید به قوانینی تن بدی و وارد زمین های بازی بشی که با باورهای قبلی متفاوت بودند (بحث در مورد اینکه این باورها از اساس چطور شکل گرفتند و چطور میشه تغییرشون داد مفصله و اینجا ازش میگذرم). مثلا در دوران کودکی و نوجوانی خیلی از کارهایی که میخواستیم انجام بدیم یا اهدافی که دلخواهمون بود، رابطه تقریبا مستقیمی با تلاش داشت. یا حداقل تلاش واریانس زیادی از اون رو پیش بینی می کرد. اما در دنیای بزرگسالی تعداد عواملی که نمیتونی پیش بینی و کنترل کنی خیلی بیشتره و سازگاری، انعطاف پذیری و تاب آوری ابزارهای اصلی هست که به کمکت میاد. یکی از راه های سازگاری، تغییر رفتار به تناسب محیطه و برای اینکه از این تغییر رفتار، حس بدی نداشته باشی، باید باورهات رو هم تغییر بدی. اینجاست که اگر انعطاف پذیر نباشی نمیتونی خوب عمل کنی. از طرفی اگر بخوای نقش یک آلفا رو توی جامعه داشته باشی، باید به خودت و کاری که خلاف جهت جامعه است باور داشته باشی. برای این مسیر، تاب آوری بیشتر به کمکت میاد. حالا فکر کن که آدم های صف شکن و متفکر معمولا سعی می کنند تا لحظه آخر برای باور و چیزی که فکر می کنند برای خودشون و جامعه درسته بجنگند. اما این جنگ فقط برای درصد اندکی تا قبل از مرگ اتفاقات خوب به همراه داره. اکثر متفکران و آدم های سرشناس توی مسیر تاریخ محو میشن و یا اونقدری که باید کارشون دیده نمیشه. درصد زیادی هم جلوتر از زمانه بودند و بعد از مرگشون این اتفاق میفته که دیگه پول و شهرت به دردشون نمیخوره. حتی از زندگی کردن در جامعه ای که داره تئوری های اونا رو پیاده میکنه هم لذت نبردند.
حالا توی این دورانی که ما زندگی می کنیم با هجوم هرچه بیشتر سرمایه داری، جامعه از یک شخص جوان که مهم ترین وظیفه زندگیش کار هست چی میخواد؟ اینکه به درآمدزایی بیشتر برای خودش و جامعه اش فکر کنه. اینطوریه که خانواده بهش افتخار می کنند، آدم های اطرافش قضاوتش نمی کنند (مثلا بگن این همه درس خوندی چه فایده اینقدر حقوق بهت میدن؟) و سیستم کاری نگهش میداره و مثل زباله پرتش نمی کنه بیرون. پول چه خودت به دست آورده باشی چه از جایی بهت رسیده باشه، اعتماد به نفسی بهت میده که باعث میشه توانایی هات هم برای مخاطبانت بره زیر ذره بین و رشد با شیب تند، حداقل ترین دستاوردشه. بماند که با همون پول همه چیز من جمله اعتبار، آسایش، راحتی و حتی طول عمر رو میتونی بخری.
و من توی این شرایط چطوری فکر می کنم؟ یه بخشی از وجودم بهم میگه باید مثل بقیه باشی و پول واقعا مهمه. این بخش صداش خیلی بلنده و من میفهمم که علاوه بر جامعه انگار یه فشار درونی داره عذابم میده. چه بسا که عذاب درونی، اسفبارتر هم هست (باز باید راجع به این جنگ درون و بیرون یه جای دیگه حرف بزنم). یه بخشی درونم هست که معلم اخلاقه و میگه زیر اصول اخلاقی و تخصصیت نزن و توانایی هات رو هم زیر سوال نبر. شاید حتی از این حرفا که روزی رو خدا میرسونه هم بزنه. یه بخش دیگه هست که با دل نگرانی و ترس از معلم اخلاقه، داره آرزوهای مالیش رو بیان میکنه (مثلا میگه یه استانبولمون نشه توی سی سالگی؟!). یه بخش خودشیفته هم هست که اتفاقا طرفدار معلم اخلاقه است و میخواد باور کنه رسالت خاصی داره که باید حتما بهش برسه مثلا یه نظریه خفن بده، یه کتابی بنویسه، یه کاری بکنه که زندگی آدما رو تغییر بده. در نهایت بخش ناظر ذهنم گیج شده که الان فرمون و باید بده دست کدوم یکی (به استناد انیمیشن insideout).
اما من معتقدم علاوه بر اینکه این نزاع ها از زمان حضور پول و شغل توی زندگی انسان ها بوده، تفکر سرمایه داری روز به روز این فشار رو بیشتر میکنه. این فشار فزاینده باعث میشه تو در نهایت همه بخش های وجودت رو خفه کنی و بشی آدمی که نگاهش به کار و پول در حدیه که زندگیش بگذره و تقریبا بی رویا زندگی میکنه. به علاوه با اضطراب و افسردگی هم دست و پنجه نرم میکنه.