دلم پر بود، اما دستم خالی. نمیدانستم به چه چیزی می توانم پناه ببرم و مثل همیشه جواب این بود: نوشتن. نوشتن دلشوره ها را تبدیل به تجربه های قابل فهم می کند، دستت را می گیرد و تو را از مه سرگردانی بیرون می کشد. این روزها به هر کاری که باید انجام بدهم فکر می کنم، رنگ بی معنایی سرتاپایش را می پوشاند و با یک چرا؟! از لیست کارها خط می خورد. این سوال بنیادین ذهنم را درگیر کرده که آیا ایده هایی که به ذهنم می رسد در اثر رو به رویی با موج فزاینده اضطراب است یا در مواجهه با یک تجربه مرزی وجودی. چون تصمیم در نتیجه اولی حتما به پشیمانی می رسد و دومی به رستگاری. البته تا حدی که در این تصمیم پایدار بمانی.
دستم خالی است اما سرم پر است. پر از خیال های زندگی نکرده. پر از امیدهای بربادرفته و پر از آرزوهای شکننده. با تعجب زیاد میبینم که ای کاش های کمی دارم. به خودم این دلخوشی را می دهم که قبل از این اتفاق خیلی هم اشتباه زندگی نکردم. تصویر آینده بعضی روزها خیلی تاریک است و بعضی روزها روزنه های نوری مثل آسمان پرستاره در آن پیداست.
نوشتن همیشه مهم ترین علاقه من در زندگی بوده. بازی با واژه ها که قدرتشان از هر چیزی بیشتر است. اما نوشتن همه ترس های بزرگ من را هم فاش می کرده. اما در این نقطه دیگر به ترس ها می خندم، چون غریزه بقا و سودای جاودانگی نیرومندتر هستند. می خواهم بنویسم که بهتر بفهمم، دست همراهی به سمت دیگران دراز کنم و اگر اتفاقی افتاد، امید اندکی داشته باشم که این نوشته ها می مانند و در زمانی خط هایی هستند از لمس بلافصل لحظه های تاریخ البته به قلم یکی از کسانی که این لحظه ها را تجربه کرده. از بعضی ها نزدیک تر و از بعضی ها دورتر. از بعضی ها سطحی تر و از بعضی ها عمیق تر.
و دعوت می کنم که همه در مورد این لحظه ها بنویسیم. تنها کاری که نیروهای درونم را آرام می کند همین است. بنویس و روایت کن و محو شدن لحظه ها را متوقف کن. حداقل به خاطر کسانی که اگر برخی حقایق را بدانند، راجع به خیلی چیزها تصمیم های بهتری می گیرند.
۱ تیر ۱۴۰۴
1 تیر 1404