سلام از چهارشنبه
چقدر زود روزها میگذره .دوست ندارم اینقدر زود میگذره
دوست داشتم مثل فروردین میگذشت.طولانی و کش داااار
همه ی روزها رو مزه مزه میکردیم ، زندگی میکردیم
دلم میخواد سرعت روزها کم بشه.
بگذریم ...
امروز یکساعت برق رفت ، ساعت 3تا4
تقریبا همه ی مدیرها رفتن ولی خب اعتقاد داشتن ما گرممون نیست و باید بمونیم.
دیشب یه خبر خوب شنیدم از برادرم.قربون خدا برم من فقط
کافیه ازش بخوای .کافیه همه چی و بسپری به خودش .یه جوری میسازه که دهنت باز میمونه
قرص آهن و آوردم شرکت.تو خونه یادم میره بخورم.حس میکنم دوباره کم خونیم داره خودنمایی میکنه
صبح ها دارم با زور از رختخواب جدا میشم .و انرژیم خیلی کمه
از دیشب شروع کردم و اوشین و دارم میبینم .
اصلا هنگ بودما .اون سالها که میدیدم خیلی بچه بودم از اوشین فقط کوفته برنجی و بستن بچه ها به کمرشون و کیمونو و برف و درهای کشویی و تو پیاله چای خوردنشون یادم بود.
اصلا این دیالوگها رو یادم نبود.البته که قطعا تاثیر خودش و تو روح و روان ما گذاشته .
چالش جدید گذاشتم برای خودم که صبح ها دیگه حتما 8 و 30 ساعت بزنم.
نمیخوام روال بشه.
فردا هم تعطیل نیستیم.
جمع کنم برم خونه دیگه