قبلا فکر میکردم بیست سالگی دیر اتفاق میفته؛ الان حس میکنم سی سالگی خیلی نزدیکه
یک وداع کوتاه
این روایت به اتمام رسید.
این کلاس تمام شد!
و شاهد تمام خواب ها، آهنگ ها و موقع هایی که حواسم به کلاس نبود، بود.
همچنین شاهد تمام جزوه هایم که امیر حسین آنها را برای همه دانشجو ها فرستاد.

زحمت جزوه نوشتن را احتمالا برای پنجاه تا دانشجو کم کردم.
کلاس خوبی بود... با اینکه در عید بود.
اشتباه نکنید! من کشته مرده کلاس و درس نیستم، ولی این کلاس را دوست داشتم
خواب هایش لذت بخش
سخنانش ارزشمند
مباحثه هایش طولانی
شیطنت هایش خنده دار
حواس پرتی هایش با نمک
و پرسش هایش فنی بودند
و اما مانند همه کلاس های دیگر خالی شد.
همه رفتند!
حتی استاد؛
مطالب روی تخته نیز سوار بر ماشین تخته پاک کن رفتند.
مانند همیشه برای وداع آمدم. من همیشه برای وداع حاضرم
من، تنها

کلاسم را دوست داشتم؛ شیطنت هایم با ریحانه و زهرا را نیز.
چیز های جدید یاد گرفتم.
کلاسمان به مانند یک جعبه مداد رنگی بود!
که من همچو یک آدم کوتوله کارخانه شکلات سازی ویلی ونکا درش قدم می زدم.
و از انواع رنگ های جهان سر در آوردم
مطلبی دیگر از این نویسنده
ماجراهای من و ویرگول: قسمت هفتم؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
چند حرف برفی
بر اساس علایق شما
فوری: به یک دوستپسر مهربان و وفادار برای دخترمان نیازمندیم!