ویرگول
ورودثبت نام
gol ziba
gol ziba
gol ziba
gol ziba
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

روز بارانی و ماشین عروس

پاییز سال ۱۳۹۰، روز عروسی‌مان را متناسب با تولد حضرت علی (ع) انتخاب کردیم تا روزمان خوش‌یمن و پربرکت باشد. از شب قبل، همه‌چیز را آماده کرده بودم؛ لباس عروسم آویزان بود، کفش‌های مرواریددوزی کنار تاجم می‌درخشید، کیف کوچک، شنل و چتر سفید توری هم خریده بودم. چون پاییز بود و احتمال بارش باران وجود داشت، نمی‌خواستم هیچ چیز مرا غافلگیر کند. حتی چند بار از پنجره بیرون را نگاه کردم و از شدت هیجانی که در دلم می‌جوشید، خواب به چشمانم نمی‌آمد.

سرانجام روز موعود فرا رسید. صبح زود از خواب بیدار شدم؛ هم شادمان بودم، هم هیجان‌زده، و هم دلشوره‌ای عجیب داشتم. زنگ در زده شد؛ آقا داماد (امیر) بود. پشت آیفون سلام کردم و در را باز کردم. پرسیدم: «می‌آیی بالا؟» پاسخ داد: «نه، زود بیا پایین، کارهای زیادی داریم.»

با عجله وسایلم را برداشتم و به پایین رفتم. ماشین ۲۰۶ سفید او از شدت تمیزی برق می‌زد. گفتم: «ماشینت چه برق دلنشینی دارد!» لبخندی زد و گفت: «تازه گل نزده‌ام، تا شب ماشینم مانند تو عروس خواهد شد.»

به آرایشگاه رسیدیم. کیفم و وسایلم را از ماشین برداشتم و خداحافظی کردم و گفتم: «مواظب خودت باش.» و امیر با سرعت رفت.

کارم تا عصر در آرایشگاه طول کشید. آسمان ابری شده بود و گویی پاییز تصمیم گرفته بود ما را شگفت‌زده کند. باران آرام‌آرام آغاز شد؛ ابتدا نم‌نم، سپس شدیدتر، و نهایتاً به قدری شد که صدای برخورد قطره‌ها با شیشه، همچون رقصی پرهیاهو، در فضا طنین‌انداز شد. لحظه‌به‌لحظه اضطرابم بیشتر می‌شد و دلم می‌خواست زمان کمی آرام‌تر حرکت کند.

با امیر تماس گرفتم؛ چند بوق خورد اما پاسخی دریافت نکردم. چند بار دیگر تماس گرفتم، باز هم خبری نشد. پیام دادم: «کجایی؟ آماده‌ام!» اما پاسخی نرسید. نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت.

نیم ساعت بعد، موبایلم زنگ خورد. گوشی برداشتم؛ صدای امیر کمی گرفته بود. پرسیدم: «کجایی؟ چرا جواب نمی‌دادی؟» پاسخ داد: «وسط راه ناگهان ماشین خاموش شد. هر کاری کردم روشن نشد. آن را به تعمیرگاه بردم؛ گفت تعمیر ماشین طول می‌کشد. به دوستم زنگ زدم و ماشین او را گرفتم. الان در حال تزیین و گل‌آرایی آن هستند، هر وقت تمام شد، بلافاصله برای بردنت می‌آیم.» و قطع کرد.

زیر لب دعا می‌کردم امیر به موقع برسد. ساعت از پنج گذشته بود. مهمان‌ها کم‌کم راهی تالار شده بودند و من هنوز در انتظار بودم. حسی میان امید و دلشوره در وجودم جریان داشت و تمام لحظه‌ها مانند سالی طولانی از کنارم عبور می‌کرد.

ناگهان صدای بوقی از بیرون شنیده شد. به سمت پنجره دویدم و دیدم امیر با ماشین ال ۹۰ نقره‌ای دوستش آمده است؛ ماشینی که با گل رز قرمز تزیین شده بود و انعکاس چراغ‌ها بر بدنه‌اش منظره‌ای شگفت‌انگیز ایجاد کرده بود.

نفس راحتی کشیدم. امیر از ماشین پیاده شد و به سمت در آرایشگاه آمد. با شوقی که نمی‌توانستم پنهان کنم، گفتم: «همسرم رسید!» از آرایشگر و خانم‌های سالن تشکر کردم و به سمت در حرکت کردم.

امیر تا مرا دید، گفت: «وای، چه زیبا شده‌ای، عروس خانم!» سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. خیابان‌ها پر از آب شده بودند و برف‌پاک‌کن بی‌وقفه کار می‌کرد و قطره‌ها را کنار می‌زد. به دلیل ترافیک، از کوچه‌پس‌کوچه‌ها عبور کردیم. رهگذران با لبخند به ماشین گل‌آرایی‌شده نگاه می‌کردند و بعضی دست تکان می‌دادند و می‌گفتند: «مبارک!»

وقتی به تالار رسیدیم، چراغ‌ها روشن بود و صدای موسیقی از دور شنیده می‌شد. کف کفش‌هایم هنوز خیس بود و مراقب بودم روی سنگ مرمر تالار لیز نخورم. هنگام ورود، مهمان‌ها با دیدن ما دست زدند و شادی فضای تالار را پر کرد. مراسم تا شب با خوشی و شادمانی گذشت.

و اکنون، هر بار باران می‌بارد، یاد روز عروسی می‌افتم و لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند.

ماشین
۲
۱
gol ziba
gol ziba
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید