همه از سینما تاج تا لبِ شط را میگفتند امیری. در حالی که امیری فقط یک خیابان بود. خیابان درازی که از خیابان شاهپور شروع میشد و وسط خیابان دبستان دهان باز میکرد. با اینکه اسم درستش امیرکبیر بود اما نمیدانم چرا همه بهش میگفتیم امیری. حتی توی خیلی از آدرسهای مکتوب رسمی و غیررسمی هم مینوشتند امیری!
بههرحال برای مردم، نصفِ آبادان امیری محسوب میشد. یک جای خوب مثلاً! بالای شهر مثلاً! آبادانی که اگر میتکاندیشاش هم به زور میشد بالاشهر و پایینشهرش را از هم سوا کرد، ازبس که همهجاش توسریخورده و مظلوم بود. ولی خب چه میشود کرد همهمان دوست داشتیم یکجوری خودمان را بچسبانیم به امیری.
دبیرستانی که بودم یادم میآید منا در جواب یکی از بچهها که ازش پرسیده بود خانهتان کجاست؟ قمپزدرکنان گفته بود: «ما امیری هستیم» من هم خیلی نخالهوار پریدم وسط حرفش که: «منا! خونهی شما تانکی دوئه! چه ربطی به امیری داره؟!»
تانکی دو را مستقیم که میآمدی تازه میرسیدی به فلکهی مجسمه. بعد، از آنجا اگر خیابان دراز و پتوپهن شهرداری را رد میکردی تازه میرسیدی زند بعد... یعنی میخواهم بگویم تانکی دو محض رضای خدا نزدیک خیابان امیری هم نبود ولی خب گفتم که همهمان دوست داشتیم یکجوری خودمان را بچسبانیم بهش.
یکبار توی دانشگاه یکی از بچههای اهوازی ازم پرسید: «زیبا شما خونهتون کجای آبادانه؟» من هم بیهوا گفتم: «خیابون پهلوی». این را که گفتم صورتش یک جور گلوگشادی از هم باز شد و با خنده گفت: «جووون! پهلویت رو قربون!» توی فکرم به خودم نهیب زدم که: «چرا گفتی پهلوی!» خب مطمئنم اگر اسم جدیدش یعنی امام را هم میگفتم متوجه نمیشد. آنجا بود که فهمیدم از این به بعد باید در جواب این سوال بگویم امیری. چون شک ندارم که از بچههای دانشگاه کسی نبود که امیری را نشناسد.
از طرفی چهارراه پهلوی درست بعد از چهارراه امیری بود. یک خیایان هم که جلوتر میآمدی میرسیدی به اروند. فاصله خانهی ما تا اروند به اندازهی عرض یک خیابان بود. سرکوچه که میرسیدیم عرض خیابان را که رد میکردیم میرسیدیم به اروند و لنجها و جاشوها. آنطرف آب هم نخلستانهای عراق بود.
اینها را گفتم که برسم به یک چیز! اینکه «یک آبادان است و یک امیری»؛ اینکه اگر یک روز تصمیم گرفتید بروید آبادان تا برزیل را از نزدیک ببینید، از همان فرودگاه یا ترمینال به راننده تاکسی بگویید یکراست ببردتان امیری.
چون هر چیزی که لازم دارید آنجاست. هم هتل و مهمانپذیر، هم بازار، هم ساختمانها و پاساژهای لوکس، هم اجناس خارجی (یا بقول آبادانیها تهلنجی)، هم فلافلی! تا شط هم که راهی نیست، دستتان را هم که دراز کنید میخورد به پالایشگاه. (میدانم زیاد از «هم» استفاده کردم ولی باور کنید لازم بود).
باید اعتراف کنم که دارم احساساتی میشوم و دلم میخواهد خیلی کلیشهای بگویم «امیری قلب تپندهی آبادان است» و خواهش میکنم اجازه بدهید احساساتی بشوم چون هر جور که نگاه میکنم میبینم امیری برای آبادان یک قلب است. قلبی با همان مختصات و بطن و دهلیزی که برایتان تشریح کردم. همان قلبی که آبادان و آبادانی را زنده یا بهتر بگویم سرزنده نگه داشته!
شاید با خودتان بگویید دارم زیادی شلوغش میکنم اما من از چند تا خیابان حرف نمیزنم از امید و شور زندگیای میگویم که توی این خیابانها بین مردم دستبهدست میشود.
اگر از دور به یک شهرِ کوچکِ گرمِ بیامکانات نگاه کنید حتما میگویید «مردم اینجا به چه امیدی زندهاند؟!» اما توی دلش که زندگی کنید میان آن بطن و دهلیزها که قدم بزنید میبینید مردم این شهر از چیزی امید نمیگیرند! چه بسا دقیقتر که نگاه کنید دستگیرتان میشود مردم این شهر از همه چیز و همهکس دست شستهاند اما یکجورِ زیرپوستی و نامحسوسی بدون اینکه بدانند، دارند برای خودشان امیدهای جدید میسازند.
به یک چیزهایی دلبسته و با یک چیزهایی شادند که وقتی آن آدمی که از شهر بزرگ و باامکانات میآید و این چیزها را میبیند با خودش میگوید «چه آدمهای سرخوشی!»
اما باید از من بپرسید! آن وقت به شما میگویم که آبادانیها سرخوش نیستند! آنها دلخوشند به دلخوشیهای ناچیز! آنقدر ناچیز که حتی میشود گفت به سمت صفر میل میکند. اما آبادانیها آدمِ «از کاهِ خوشی، کوه ساختن»اند آنهم فقط برای اینکه توی ساختن امیدهای جدید شکست نخورند.
باور نمیکنید اما آبادانیها غمهایشان را تبدیل میکنند به رقص بندری. بله عجیب است اما واقعیت دارد. برای همین اگر رفتید آبادان و دیدید وسط چهارراه امیری مردم دارند نیانبان میزنند و میرقصند غمشان را به رویشان نیاورید فقط بروید وسط و همراهیشان کنید.