با اینکه راهبهراه دم گوشمان میخوانند: «حال خوشتان را وابسته کسی یا چیزی نکنید» اما من هر کاری میکنم باز هم یک آدم یا یک شی میآید و خودش را سنجاق میکند به حال خوبم. آن هم از آن سنجاق قفلیهای بزرگی که اگر با آه و ناله هم بازش کنم، باز هم جای سوراخ سوزنش روی حال خوبم باقی میماند!
اصلا این آدمها یا این اشیا از جان ما چه میخواهند؟
مثلا همین ماگ صورتیام. اولش فقط یک ماگ معمولی بود توی قفسه یک مغازه. همه چیز عادی بود تا اینکه نزدیکش رفتم. خوب نگاهش کردم و یکهو دلم افتاد توی حفره صورتیاش.
کمکم حس کردم رنگ صورتیاش دارد بازتر میشود! همانجا بود که فهمیدم مهر من هم به دلش نشسته و یک علاقه دوطرفه بینمان شکل گرفته!
این شد که ماگ را برداشتم و جلوی مغازهدار گذاشتم. پیرمرد همانطور که با انگشت اشاره عینکش را هل میداد عقب، گفت: «انگار یه چیزی افتاده توش، بذارید تمیزش کنم»
گفتم: «نه! نه! این قلب خودمه!»
وقتی این را که گفتم مردمک چشمهایش داشتند ار تعجب میترکیدند! حق هم داشت حتما تا الان چنین رابطهی عمیقی بین یک آدم و یک ماگ ندیده بود!
اما من به روی خودم نیاوردم. قیمت ماگ را حساب کردم و فروشنده را با تمام تعجبش تنها گذاشتم.
الان دیگر این ماگ را ندارم و روی قلبم، یک جای سوراخ سنجاق قفلی باقی مانده و یک لکه بزرگ صورتی!