زیبا حیدری
زیبا حیدری
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ما سُنت‌زدگانِ مدرن‌نما

بیایید باهم روراست باشیم!

زن مدرن ایرانی مدرن نیست، مرد ایرانی هم. هر دو بلاتکلیف‌اند. یک پایشان این ور جوی است، در سمت سنت و آن یکی پا سمت دیگر، توی مسیر مدرنیته و یادشان می‌رود که جوی از یک جا گشاد می‌شود.

نمونه آوردن از میان آدم‌هایی که می‌شناسم دردی را دوا نمی‌کند چون عینی و ملموس نیست برای همین می‌خواهم از فیلم‌هایی که دیده‌ام شاهد بیاورم که اگر دیده‌اید دوباره توی ذهنتان مرورشان کنید و اگر نه، ببینید و قضاوت کنید.

«فاطی» را دیده‌اید توی فیلم «رضا»؟ شوهرش را دوست دارد ولی خیلی خوشحال و خندان با هم می‌روند دادگاه و جوری که خنده‌شان نگیرد نقش یک زن و شوهر دلسرد را بازی می‌کند تا حکم طلاقشان صادر شود.

چرا؟

چون فاطی دلش آزادی‌های دوران تجرد را می‌خواد، رهایی از بند تعلق به دیگری و مسئولیت‌هایش، بیرون کشیدن دست و پا از لولیدن دو نفره زیر یک سقف. اما چند وقت بعد رو به رضا شوهر نصفه‌نیمه‌اش می‌گوید: «بعضی وقتها فکر می‌کنم که دوباره برگردم» و اقرار می‌کند که خودش هم نمی‌داند چه می‌خواهد.


«سایه»، توی فیلم «نبات» شوهر عاشق و دختر کوچکش را رها می‌کند که برود خارج از کشور به‌دنبال پیشرفت‌های تحصیلی و شغلی‌اش. ولی بعد از سال‌ها دوباره برمی‌گردد در حالی که از سرتاپایش بلاتکلیفی می‌چکد انگار که در تمام این سال‌ها میان امواج پرتلاطم «چه کردم؟» و «چه کنم؟» دست و پا می‌زده.

«محسن» در «زندگی خصوصی آقا و خانم میم» مدام به زنش سرکوفت می‌زند که: «این چه سر و وضعیه؟» و خودش دست به کار می‌شود تا لباس و آرایش همسر ساده‌اش را به روز کند و هلش می‌دهد میان معاشرت‌های کاری.

ولی نمی‌تواند از درخشش همسرش ذوق کند و نگاه پر تحسین مردها نسبت به همسرش را تاب بیاورد، چون مردِ سنتیِ درونش دارد مدام بهش نهیب می‌زند و نمی‌تواند باور کند که زنش می‌تواند با مردی گفتگو کند و بخندد بی‌آنکه داستان به جاهایی که او ازش می‌ترسد برسد.


در «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو»، «منصور»، ساناز دخترِ خواهرِ همسرش را به‌عنوان یک زن امروزی قبول دارد و رفتارهایش را حتی اگر تایید نکند به‌راحتی می‌پذیرد اما وقتی همسرش می‌پرسد: «اگه من و دخترت هم شبیه ساناز باشیم می‌پسندی؟» آقای محمودی عصبانی می‌شود و با یک جواب سر بالا دستِ پیش را می‌گیرد.

می‌خواهم بگویم مدرن شدن و عبور کردن از سنت‌های ریشه‌داری که تا ته‌وتوی زندگی‌مان رسوخ کرده کار ساده‌ای نیست. من هم بارها مچ خودم را گرفته‌ام همان وقت‌هایی که در ادعا مدرن بوده‌ام اما سنتی، کلیشه‌ای و جنسیت‌زده فکر یا عمل کرده‌ام.

ما مردان و زنان بلاتکلیف درست همان جایی که جوی گشاد می‌شود می‌فهمیم که یک جای کارمان می‌لنگد ولی تعداد آنهایی که می‌ایستند، فکر می‌کنند و یک پایشان را برمی‌دارند می‌گذارند آن طرف و تکلیف خودشان را و دور و بری‌هایشان را روشن می‌کنند خیلی کم است، خیلی خیلی کم.


یک نویسنده‌ی محتوا که در اینجا از روایت‌ها، تجربه‌ها، داستان‌ها و خواندنی‌هایش می‌نویسد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید