در را که باز میکند نور، وحشیانه از تخم چشم تا پسِ کلهام را میسوزاند. چشمهام را جمع میکنم و سرم را میاندازم پایین.
با دستهی در بازی میکند: «این طنابا رو از دورت باز کن». با تلخی میگویم که نمیخواهم. چشمهام را به زور باز میکنم، اشک از گوشهی چشمم سر میخورد، از چانهام میچکد و سینهام را تر میکند.
در را میبندد و توی تاریکی گم میشود. گرمای نفسش که به صورتم خورد فهمیدم آمده نزدیکم. انگشتش را میبرد لای طنابها: «چقد محکمه!». خودم را عقب میکشم. چشمهام دارد به تاریکی عادت میکند. نور ماه روشنایی کمجانی توی اتاق پخش میکند. صورتش را از میان تاریک و روشنی میجورم. میبینم که دست میکشد به صورت صافش، میگوید: «فقط میتونی گره بزنی؟ باز کردن بلد نیستی؟»
با خودم فکر میکنم با سبیل چه شکلی میشود؟ نگاهم از پشت لبهاش سُر میخورد روی لبهای بزرگش: «هیچوقت سبیل نذار»
- «ها؟ چرا؟»
از ذهنم میگذرد: «حیفه که اون لبهای برجسته زیر سبیل گم شن!» اما حرفی نمیزنم. طنابِ دورم تنگتر میشود. زبانش را میکشد روی لبهاش و شروع میکند به مکیدن لب پایینش.
دلم میخواهد پاهام را دراز کنم. تمام مدت جمعشان کرده بودم توی سینهام و سرم روی زانوهام بود. دارد نگاهم میکند. با سرِ زانوم میزنم به بازوش. نگاه مات بردهاش جان میگیرد: «چیه؟»
- «میخوام پامو صاف کنم، خشک شدم»
دست میکشد به آستین تیشرتش و خودش را میکشد عقب. میآید کنارم مینشیند پاهاش را به موازات پاهای من دراز میکند.
گرمم شده یا حرارت تنش به تنم سرایت کرده؟ به پاهای برهنهمان نگاه میکنم. انگشت پاهاش کشیده است. نور ماه افتاده روی ناخن شست پایش. برق میزند.
- «برقِ ناخن میزنی؟»
میخندد.
- «ناخنهای دستت رو ببینم» دستهایش را میبرد زیر نور ماه. برق میزنند، تکتک ناخنهاش برق میزنند. دلم میخواهد دست بکشم رویشان اما طنابها نمیگذارند تکان بخورم. طناب مثل افعی محکمتر میپیچد دورم. نفسم جا میماند توی قفسهی سینهام. هوای جامانده را از دهانم محکم بیرون میدهم.
صدایش را بالا میبرد: «اوففف! کلافه شدم کی باز میکنی اینا رو؟» با عصبانیت کش دور موهاش را باز میکند، موهای بلندش میریزد روی شانهاش. دلم میکشد گونهام را بمالم روی موهای براقش.
یاد حرف خاله طلا میافتم وقتی که دید موهام را کوتاه کردهام: «آخرالزمونه دیگه! دخترا موهاشون شده کوتاهِ کوتاه قد یه بند انگشت، پسرا هم که روزبهروز گیسوکمندتر».
آمدم موهاش را بو بکشم که جابهجا شد، نشست روبهرویم. زانوهاش را بغل گرفت. انگار از عمد جوری نشست که نور ماه کجکی بیفتد روی صورت و موهای لَخت بلندش. سرش را کج کرد: «نگام کن». رویم را برمیگردانم. با دو دستش صورتم را میگیرد و میچرخاند سمت خودش: «تا کِی طنابپیچ؟». دستهاش نرم است. نه! «لطیف» واژهی بهتریست برای توصیف این دستها. لطیف و خوشعطر! دلم میخواهد این دستهای بزرگِ نرمِ خوشعطر که به صورتم چسبیدهاند آرام سُر بخورند و برسند به گودی گردنم.
صورتم را از میان دستهاش بیرون میکشم. جوری که انگار به خودش آمده باشد دستهاش را عقب میکشد: «ببخشید» و ناشیانه شروع میکند به مرتب کردن یقهام.
نالیدم: «میخوام دراز بکشم»
- «باشه، باشه. سرتو بذار رو پام» و دستش را کشید روی رانهای درشتش. خط موربی را که از کشالهی رانش شروع میشد و به تمام عضلات رانش فرم داده بود، آمد جلوی چشمم.
هیچوقت عضلههاش را لمس نکردهام. طنابها نمیگذارند. هر روز هم یک گره جدید پیدا میکنم بدون اینکه راه باز کردنشان را یاد بگیرم.
- «کجایی؟ مگه نمیخوای دراز بکشی؟ بیا سرتو بذار رو پام»
- «نمیخوام! برو بیرون!» پاهاش را جمع میکند، انگشتش را میاندازد لای طناب: «تنگترش کردی؟!» رویم را برمیگرداندم. بلند میشود میرود سمت در. نگاهم به پنجره است که میشنوم:
- «خوب شد لامپ رو روشن نکردم، صورتت زیر نور ماه دلنشینتر شده بود»
سربرمیگرداندم که ببینمش، که مطمئن شوم دارد با من حرف میزند اما در را باز میکند و نور میپاشد توی چشمهام. پلکهام را به هم فشار میدهم. دراز میکشم روی فرش. خودم را میسپرم به طنابها که دارند محکم و محکمتر میشوند. صدای بسته شدن در را شنیدم یا شکستن استخوانهام؟ نمیدانم.