هیچ مادری را مباد که فرزندش را به عاشقی بفرستد زیرا که عاشقی یک جنگ تمام عیار است. بیرحمانهتر از هر جنگی و کدام مادری جگر آن را دارد که فرزندش را به جنگ بفرستد، به مصاف آتشپارهها و ترکشهایی که قلب فرزندش را نشانه میگیرند که پاره وجودش را دیگر نبیند یا بدتر از آن با جسمی تکهپاره تحویل بگیرد و عشق روح را میگیرد و قلب را تکهپاره میکند.
هیچ انسانی را مباد عاشقی که بزرگترین شکنجهگر تاریح است با ظاهری فریبنده که تو را مست از خویش میکند و پس از آن به سخره میگیرد و رهایت میکند یا با بازیهای خطرناک به زنجیر میکشید و وادارت میکند تا با پوششی از لباس دلقکها برقص آیی.
جگرت را با چاقویی نادیدنی خون میکند و به رویت میخندد. عشق بیرحم است، بیرحمتر از زنده به گور کردن زیرا که با پای خودت به سویش میروی با پاهای خودت در آن میخوابی و حتی با لبخندی بر لب و شاید آوازهای زیبایی هم زیر لب زمزمه کنی.
چه کسی میداند عشق چیست؟ ترکیبی این چنین هراسآور و خواهش برانگیز که شب و روز برایش اشک میریزی و از ان محظوظ میشوی. چه کسی میداند که عشق چیست که شلاق به دست و لبخند به لب وادارات میکند زیباترین نغمههایت را را برای دنیا فریاد کنی، قلبت را به لرزه درآوری و همزمان دیگر تپش قلبت را نشنوی.
آه ای عاشق بیچاره، لعنت بر تو و بر عشق. دست بکش ازین افسونگر هزار چهره، بگذر، ازین زیبای نفرین شده. ازین زیباترین شکنجهگر همه اعصار که با سحرهایش تو را زندگی میبخشد و همان زمان به مرگ نزدیک میکند. رها شو ازین خشونت زیبا، بگذار تا بادها تو را رها کنند. رها شو که باطل سحرت باز عشق است و عشق.