عکاسی که کوچ زندگی شد و جز دیدن نمیدانست در www.nimeyehtarik.com
چرا پرواز دوست داشتنی است؟

خیلی وقت است که دیگر خواب پرواز کردن نمیبینم. خوابهایم زیاد یادم نمیماند، فقط زمانی که میخواهم بیدار شوم گاهی چیزهایی از افکاری که بین خواب و بیداری در سرم میگذرد، به یاد میآورم، اما پرواز نه. خوب به یاد میآورم که پرواز کردن در خواب، قواعد مخصوص به خودش را داشت، درست مثل رانندگی. اگر سر و بدنت را به سوی جلو متمایل میکردی، حرکتت رو به جلو و اگر سر و بدنت را عقبتر از پایین تنهات نگاه میداشتی، حالت ترمز ایجاد میکرد و به این شکل آرام آرام متوقف میشدی و پایین میمیآمدی. اگر هم بدنت در یک راستا باقی میماند در هوا ساکن میماندی. البته کنترل و تنظیم این وضعیتها و تسلط به آنها به تمرین احتیاج داشت ، همان طور که خلبانی، رانندگی و دوچرخهسواری به تمرین و کسب مهارت احتیاج دارد.
دلم خواب پرواز میخواهد. دلم میخواهد در بیداری هم میشد پرواز کرد. علیالخصوص که آن روز ابری و بارانی هم باشد. بروی روی ایوان، خودت را شل کنی، مثل زمانی که در استخر روی آب بالا میآیی و بعد پاهایت را بفشاری به دیوار ایوان و آرام و افقی بروی در هوا، بالای سطح شهر و با شیب ملایمی که به بدنت میدهی، آرام از سطح شهر و خانهها دور شوی. فکرش را بکنید. بروی و بروی تا از شهر خارج شوی. از جادهها و دشتها و کوهها عبور کنی و بعدش ... بعدش برسی به کجا؟
چرا پرواز دوست داشتنی است؟ چرا دورها، آدم را میخواند؟ آن دورها چه خبر است؟ در ضمن وقتی به دورها برسی که دیگر دور نیستند، آنها هم میشوند نزدیک، آنها هم میشوند، ملموس، روزمره و معمولی. این چه اشتیاقی است درون آدمی که همیشه میخواهد چیزی را به دست بیاورد که ندارد، جایی باشد که نیست، نوعی حرکت کند که نمیتواند. چرا چیزهای نشدنی خواستنیتر از چیزهای در دسترس هستند؟ سوال سادهای است، نه؟ اما به نظرم آنقدرها هم ساده نیست.
من میگویم یک دلتنگی غریب است که آدم را میکشاند به جاهایی که نمیداند کجاست، به رها شدن از شر طی مسافت با پاهایش. من میگویم برای همین است که آدمها هواپیما را اختراع کردهاند ولی از آنجا که زمین گرد است، هی آن را دور میزنند. من میگویم ما دلمان برای یک چیزی تنگ است که خودمان هم نمیدانیم چیست. شاید به ما قرصهای فراموشی خورانده باشند و ما یادمان نمیآید که دلتنگ چه چیزی هستیم و آن دورها چه میخواهیم. ولی من مطمئنم آن دورها یه چیزی بوده که ما هنوز به دنبال همان هستیم به خصوص وقتی که آسمان گرفته است و باران میبارد. من فکر میکنم ما از یک جای دور آمدهایم و دلمان میخواهد به همانجا برگردیم. میدانم یک چیزهایی هست که من فراموش کردهام. به همین خاطر است که صبحها قبل از بیدار شدن بین خواب و بیداری میمانم تا شاید یک چیزهایی را به یاد بیاورم.
مطلبی دیگر از این نویسنده
هم تو واگو هم تو بشنو هم تو باش
مطلبی دیگر در همین موضوع
چرا پدر پولدار، پدر بی پول خواندنی است؟
بر اساس علایق شما
سیر توسعه ی اپلیکیشن های موبایل چندسکویی (Cross-Platform Apps)