مصدق و قوام دو سیاستمدار ایرانیاند که هرچقدر اولی بین ملیگراهای ایرانی خوشنام هست و در مقام قهرمان شناخته میشه، دومی اگر نگیم بدنام، دستکم گمنام یا مورد بی اعتناییه. این خوشنامی و گمنامی بیشتر ناشی از رقابتیه که تقریباً در آخرین بازی سیاسی این دو نفر رخ داد و اونها شدند رقیب سیاسی همدیگه. دعوا سر نفت بود. مصدق در نقش پرچمدار جنبش ملی شدن صنعت نفت علیه بریتانیا و دربار ایران بازی می کرد، و قوام در نقش کسی که می خواست همون پرچم رو به نفع دربار و بریتانیا پایین بکشه.
توی ذهن بیشترِ ایرانی هایی که تاریخ معاصر کشور رو دنبال می کنن، این یک تصویر یا سناریوی شناخته شده درباره ی این دو چهره است. تصویر نادرستی هم نیست، ولی همه ی ماجرا هم نیست. چیزی که ممکنه تصویر صحیحی از این دو چهره به ما نشون نده اینه که فقط همین تکرخداد یعنی آخرین واقعه یا رویارویی سیاسی رو مبنا و ملاک برداشت و تلقیمون از اونا قرار بدیم. قرار هم نیست وقتی این کارو کردیم یعنی اون دو تا رو در پازل بزرگتری باهم سنجیدیم جاشونو باهم عوض کنیم و قهرمان رو به ضدقهرمان تبدیل کنیم و رقیبش رو جاش بنشونیم. بلکه فقط میخوایم از این برگ از تاریخ معاصر «آشناییزدایی» کنیم بهاصطلاحِ شکلوفسکی ناقد ادبی و فرمالیست روس.
یعنی چیزی که رو شاید تا حالا گمان میکردیم همه ابعادش رو کامل میشناسیم از زاویهی متفاوتی ببینیم.
تفاوتهای این دو شخصیت انکار ناپذیر و برجسته است. مصدق جداً اوصاف یک چهرهی مردمی رو در خودش جمع داره: اغلب سمت مردم وایمیسته تا جایی که مخالف هاش گاهی برچسب عوامگرا یا پوپولیست هم بهش میزنن، قاجاری اشرافزاده هست ولی زندگی تجملی نداره یا اونطور نیست که به چشم بیاد، گزارش فساد نداره، چه سیاسی و مالی و چه اخلاقی، زیاد اهل زد و بند نیست، اغلب مرد قانونه، در اجرای قانون با کسی تعارف نداره، اصول و پرنسیب داره، از صاحبان قدرت معمولاً نمی ترسه، به هیچ ابرقدرتی باج نمیده و لازم بشه با اونا درمی افته. این چهره رو هم فقط در جریان آخرین بازیگری سیاسی اش یعنی رهبری جنبش ملی شدن نفت به دست نیاورده بلکه این دستاورد رو از ناحیه ی نقش های قبلیش یعنی مستوفیگری و والیگری و نمایندگی مجلس و وزارت مالیه و خارجه طی سی سال قبل تر هم داشت.
اما قضیه قوام کمی پیچیده تره، با اینکه سوابق خوب مشروطه خواهی داره و حتی فرمان مشروطه با انشا و دستخط اونه، ولی زیاد از مردم دم نمیزنه، همونقدر که قاجاری و اشراف زاده است اشرافی و باتجمل هم زندگی میکنه، موقعی که والیگری خراسان رو به عهده داره ثروت زیادی جمع میکنه. تقریباً همیشه متمایل به آمریکاست، ولی اگر لازم بشه با مهره های ابرقدرت های دیگه هم بازی می کنه. آدم متکبر و مغروریه، در اون چهار روزی که برای آخرین بار نخست وزیر شد یکی از عوامل سقوطش بیانیه ی تهدیدآمیز و متکبرانه ای بود که علیه مصدق و همه حزب های سیاسی صادر کرد. ولی فقط همین یک بار بود که او جلوی یک جنبش مردمی می ایستاد، او قبل از اون بارها از همین غرور و تکبرش علیه کودتای انگلیسی سال 1299 استفاده کرده بود و سپس بارها جلوی دربار و بریتانیا و روسیه درآمده بود و یک بار بخشی از خاک کشور رو از تجزیه نجات داده بود. گاهی گفته میشه که وقتی قوام بعد از اتمام جنگ جهانی دوم به مسکو رفته بود تا رهبر شوروی رو از تجزیه آذربایجان ایران منصرف کنه، استالین در کنار عوامل دیگه مقداری هم تحت تأثیر شخصیت اشراف منش و متکبر قوام، به خروج نیروهاش از آذربایجان رضایت داده بود.
از قضا، همین یک دستاورد میتونه یکی از شاخص های مهم امتیازدهی برای این دو دولتمرد ایرانی باشه. با معیارهای ملی گرایانه، به جرئت میشه گفت: اگر ملی شدن نفت شاهکار مصدق بود، نجات آذربایجان از خطر تجزیه هم شاهکار قوام بود. البته نه مصدق در قضیه نفت تنها عامل ملی شدن بود و نه قوام در قضیه آذربایجان تنها عامل نجات بود، ولی شکی نیست که اونها عامل تعیین کننده ای بودند.
کارنامه سیاسی قوام فقط در دو جریان همسو با بریتانیا بود: دومی اونجا بود که قرار شد به جای مصدق نخست وزیر بشه تا جلوی ملی شدن صنعت نفت رو بگیره. اما اولین همسویی قوام با انگلستان در همین ماجرای فریب دادن استالین اتفاق افتاد. در بقیه ی موارد، قوام هم درست مثل مصدق البته با انگیزه های شاید متفاوتی عموماً سیاست های ضد انگلیسی داشت، دلیلش هم یک چیز بود: مصدق با هیچ یک از قدرت های بزرگ دنیا کنار نمی اومد و هیچ امتیازی به هیچکس نمی داد و اسم این سیاستشو هم گذاشته بود موازنه ی منفی، یعنی امتیاز ندادن به هیچ کس چه روس، چه انگلیس، چه آمریکا؛ به جای راضی کردن همه شون یا موازنة مثبت.
ولی قوام از همون جوانی که برای بار اول نخست وزیر شد گرایش به آمریکا داشت، اون موقعی که هنوز آمریکا آمریکا نبود یعنی در حوالی جنگ جهانی اول؛ ضمنا هروقت لازم می دید با مهره بقیه ابرقدرت ها هم بازی می کرد. می دونیم که آمریکا در اواسط و بخصوص بعد از جنگ جهانی دوم تبدیل به ابرقدرت شد و قبلش تصویر کشوری بسیار عادی در جایی مثل ایران از او وجود داشت، چیزی در حد سوئیس مثلاً.
حالا که حرف به اون سال ها کشید بیایید در تاریخ کمی به عقب تر و به همون سال های دور بریم و ببیینم این دو دولتمرد بزرگ ایرانی قبل از روی هم ایستادن در قیام سی تیر سال 32، کجاها باهم بوده اند و کِی باهم نزدیک و کِی از هم دور بودند.
محمد مصدق و احمد قوام قبلاً چند دوره شانه به شانه هم در عالم سیاست دویده بودند. هر دو اشرافزادهای بودند منتسب به دربار قاجار؛ ناصرالدین شاه وقتی محمد 10 ساله بود پسر کوچک میرزا هدایتالله وزیر دفتر را «مصدقالسلطنه» خواند و احمد وقتی با مظفّرالدّین شاه از سفر سوم فرنگ بازگشت «قوامالسّلطنه» شد. مصدق پس از مستوفیگری خراسان، دکترای حقوقش را از دانشگاه نوشاتل سوئیس گرفته بود و قوام قبل از فرمانروایی خراسان، عازم اروپا شد تا حقوق بخواند.
مصدق در اروپا بود که خبر رسید وثوقالدوله قرارداد 1919 را امضا کرده است؛ همان عاملی شد برای انتشار نامهها و مقالههایی علیه برادر بزرگتر قوام. کودتای سوم اسفند 1299 برای مصدق و قوام به یک اندازه سنگین اومد؛ مصدق والی فارس بود و چون دولت کودتایی رضاخان و سید ضیاءالدّین طباطبایی را به رسمیت نشناخت از مقامش استعفا داد؛ قوام والی خراسان بود و در برابر کودتا کوتاه نیومد، اما آنقدر در پُست خودش موند و مخالفت کرد که سید ضیاء او رو به جزای سرپیچی بازداشت کرد و به تهران آورد و در روز سیزدهبدر سال 1300 در عشرتآباد تهران زندانی کرد.
یکه تازی سید ضیاء نه برای احمدشاه قاجار خوشایند بود و نه برای رضاخان؛ سه ماه بعد از کودتا، احمدشاه سیدضیاء رو وادار به استعفا کرد و شانس نخست وزیری از قضا به همین زندانی سیدضیا یعنی احمد قوام روی آورد. زمانی که احمدشاه حکم رئیس الوزرائی قوامالسلطنه را صادر کرد، او 55 روز بود که در زندان عشرتآباد بود. حکم در داخل زندان به او ابلاغ شد و قوام در بعدازظهر هشتم خرداد 1300 مستقیما از زندان راهی قصر فرحآباد شد ؛ 4 ساعت با احمدشاه مذاکره کرد و نخستوزیر شد.
حالا شاهد اولین همکاری نزدیک قوام و مصدق هستیم. قوام وزارت مالیه را به مصدق سپرد. مصدق قبلاً هم سابقه 14 ماه خدمت در پست معاونت وزارت مالیه را داشت. مصدق هم مثل اغلب اعضای کابینه قوام از زندانی ها یا طرد شده های دوره سهماهه سیدضیاء بود و در دولت 8 ماهه قوام که تا 29 دی 1300 به طول انجامید برای ایجاد اصلاحات مالی اختیار تام گرفت. کنارهگیری قوام از نخستوزیری سر حمایت از مصدق بود. قضیه اون حمایت این بود که مهلت اختیارات تام تمام شده بود و مصدق تقاضای تمدیدشو داشت، اما نمایندگان مخالف مانع شدند، قوام هم که دخالتش در حمایت از مصدق فایده نکرد، پس از 230 روز صدارت پردردسر استعفا داد.
دوری قوام از قدرت خیلی طول نکشید و در خرداد 1301 برای بار دوم نخستوزیر شد. قوام در سمت صدارت و مصدق در مقام نمایندگی مجلس چهارم شورای ملی هر دو از خودسریهای رضاخان خشمگین بودند که در کابینه هنوز وزارت جنگ توی دستش بود. قوام از طرفی شاهد مخالفت مجلس بخصوص مصدق و مدرس با رضاخان بود و از طرف دیگه حمایت انگلیسیها از وزیر جنگ و ناتوانی احمدشاه برای عزلش رو؛ رضاخان مطبوعات حامی خودش را وادار کرد علیه قوام جوسازی کنند؛ بعضی نمایندگان مجلس چهارم هم آنقدر بر استیضاح نخستوزیر پافشاری کردند که قوام خودش استعفا داد و عمر دولت دومش که این بار هم هشت ماهه بود به سر رسید.
این ماجراها گذشت تا اینکه مصدق و قوام در مجلس پنجم شورای ملی بازهم به همدیگه رسیدند در حالی که این بار هر دو وکالت مردم تهران رو بر عهده داشتند؛ اما قوام با توطئهچینی رضاخان که حالا نخستوزیر شده بود روبهرو شد و به اتهام توطئه برای قتل رضاخان بازداشت شد، اما احمدشاه شفاعت کرد و قوام با وجودی که از مصونیت پارلمانی برخوردار بود به اروپا تبعید شد. پس از سقوط قاجار و نشستن رضاخان بر تخت سلطنت، قوام و برادرش وثوقالدوله راهی ایران شدند؛ وثوق به وزارت و وکالت رسید اما قوام به لاهیجان رفت و به کشاورزی و برنجکاری و چایکاری مشغول شد. در همان ایام مصدق هم که خانهنشین شده بود، در اواخر سلطنت رضاشاه به زندان افتاد و پس از چند ماه آزاد شد و به احمدآباد رفت.
روزگار برای این دو دولتمرد در سکوت و بی حادثه سپری می شد تا اینکه متفقین به کشور سرازیر شد و و وقایع توفانی شهریور 1320 برای کشور پیش اومد. رضاشاه سقوط کرد و تبعید شد، فضای سیاسی کشور باز شد و دوباره مثل روزگار مشروطیت، جنب وجوشی کل کشور رو فراگرفت. مصدق و قوام مثل خیلی های دیگه از کنج عزلت بیرون اومدند و دوباره راه سیاست رو در پیش گرفتند؛ اما در دو راه مختلف. مصدق در مجلس چهاردهم نماینده ی اول تهران شد و اولین کاری که کرد تصویب قانونی برای منع دولت از مذاکره در مورد امتیاز نفت تا زمان حضور نیروهای خارجی در ایران بود. قوام هم یکسال پس از سلطنت محمدرضاشاه جوان، سومین دوره نخستوزیریاش را آغاز کرد.
چون تعداد ماجراهای مقایسه پذیر بین مصدق و قوام زیاد هست و همین مقایسه رو کمی پیچیده میکنه شاید بهتر باشه بیشتر روی همون دو دستاورد اصلی شون تأکید کنیم یعنی قضیه ملی شدن نفت و دیگری قضیه نجات آذربایجان. خب، کدوم قضیه مهمتر بود؟ قطعاً هر دو. یکی نجات ثروت و آبروی ملی بود، یکی هم نجات خاک و آبروی ملی بود.
مصدق زیاد اهل دوز و کلک نبود، او مرد قانون بود. مهمترین و شاید تنها ابزار سیاست ورزی او قانون بود. این مرد قانون بودن، علاوه بر ویژگی شخصیتی اش، ناشی از حقوق دانی او هم بود. مصدق اولین ایرانی گیرنده درجه ی دکتری حقوق آنهم از کشور سوئیس است و شاید اولین مؤلف ایرانی کتاب های حقوقی. در قضیه ی نفت هم انگلیس را با اهرم قانون و البته ضمناً با پشتوانة مردمی خودش، در سازمان ملل و دادگاه بین المللی لاهه شکست داد. ولی آیا مشت استالین رو هم می شد صرفاً با ابزار قانون یا پشتوانة مردمی، باز کرد و آذربایجان رو از توی مشتش بیرون آورد. واقعیت اینه که اولاً شوروی یک ابرقدرت نوظهور بود و پیوند و ریشه و پیشینه و تعصبی رو که کشورهای غربی درباره ی معاهدات حقوقی و بین المللی داشتند نداشت چون ریشه های تمدنی و فلسفی و حقوقی اون معاهدات و قوانین بین المللی توی اروپای غربی بود و لذا با زبان قانونی نسبتاً راحتتر میشد شکستشون داد تا کشوری مثل روسیه رو که پیشینیه ی زیادی در اون چیزها نداشت، ثانیاً استالین خودشو فاتح اصلی جنگ جهانی دوم می دونست، و از این جهت بگی نگی منتی هم بر سر متحدهای قبلیش انگلیس و آمریکا میذاشت. هرچی بود بالاخره زودتر از انگلیس و آمریکا به برلین رسیده بود و موفق شده بود قبل از اون دو متحد پرچم داس و چکش رو بر دروازه برلین نصب کنه. از اون به بعد بود که سه ابرقدرت نشستند و دنیای بعد از جنگ رو بین خودشون تقسیم کردند که دیوار برلین نماد این تقسیم غنایم در تمام سالهای جنگ سرد بود. ولی در حین جنگ قول و قرارهایی هم گذاشته بودند؛ از جمله در دومین سال جنگ، استالین و روزولت و چرچیل در کنفرانس تهران قرار گذاشتند که بعد از جنگ هرسه باهم از ایران برن بیرون تا امتیاز هر سه در ایران باهم برابر باشه. جنگ تمام شد و آمریکا و انگلیس نیروهاشونو از ایران بیرون بردند ولی استالین زیر قولش زد و نزدیک بود که آذربایجان ایران تبدیل به یکی دیگه از کشورهای کمونیستی اقماری و سرسپرده ی شوروی بشه. این اتفاقی بود که توی خیلی از کشورهای دیگه و بخصوص توی شرق اروپا افتاده بود. از قضا استالین روی هرجا دست گذاشت، بعد از جنگ ازش بیرون نیومد، گفته میشه فقط دو جا بود که استالین ازش دست برداشت، اولی بخشی کوچکی از اتریش، و دومی همین آذربایجان ایران بود. یعنی نجات آذربایجان از دست فاتح جنگ که با دو فاتح دیگه طلبکارانه برخورد میکرد کاری شبیه به محال و غیرممکن بود، ولی با دیپلماسی پیچیده ی قوام این امر محال تبدیل به امر ممکن شد.
قوام بهترین گزینه برای نجات آذربایجان بود، چرا؟ چون برای این مأموریت، کار عمیق و پیچیده ای کرده بود که به سال ها قبل برمیگشت. برای جواب این چرایی بیایین به قضایای شهریور 1320 بریم. اوایل جنگ دوم بین الملل بود که متفقین به ایران سرازیر شدند، رضاشاه رو مجبور به استعفا کردند و پسرش محمدرضا رو جاش گذاشتند. کشور در اشغال متفقین، و محمدرضا پادشاهی جوان و ضعیف و گرفتار که قدرت چندانی نداشت. یک سال بعد، قوام نخست وزیر شد بعضاً نوشته اند قوام در اولین دیدارش با شاه بهش میگه: «اعلیحضرت چه بزرگ شده»! خب، قبلاً قوام دوبار هم نخست وزیر شده بود و هر دوبار رضاخان که هنوز شاه نشده بود وزیر جنگ کابینه اش بود و اونموقع محمدرضا بچه ای چهار پنج ساله بود. قوام از این به بعد هروقت فرصت پیدا می کرد نیشی به شاه جوان میزد، گاهی هم اشاره ای به داستان های اولین صدارتش که رضاخان در آن وزیر کابینه اش بود و زیردست حضرت اشرف وایمساد. شاه 26 ساله از یاران پدرش شنیده بود که قوام اونوقتها گاهی بر سر رضاخان فریاد می کشیده و دوبار هم قصد کشتنش رو داشته.
حزب توده در این دوره یکی از احزاب نوپا و قدرتمند در ایران هست. حزب توده یک حزب مارکسیست هوادار شوروی و استالین توی ایران هست که رهبران اصلی زندانیان سابق دوران رضاشاه بودند، ولی حالا که فضا باز شده حزب تشکیل داده اند. قوام در این دوره به قصد نزدیک شدن به شوروی هوای حزب توده را نگه میداره و حتی به ایرج اسکندری عضو مرکزی حزب خیلی نزدیک میشه و همین مقدمه ائتلاف قوام با این حزب در سالهای حساس آینده رو فراهم می کنه. قوام سیاست همیشگیش یعنی نزدیک شدن به آمریکا رو هم عملی میکنه از جمله، در مسائل مالی و نظامی از مستشاران آمریکایی توی کشور استفاده میکنه. خب تا اینجا قوام باید باعث رنجش بریتانیا شده باشه، چون به دو رقیبش محل داده و به اون کم محلی کرده. البته هنوز اون سه ابرقدرت سرگرم جنگ با هیتلرند و باهم همکاری دارند، ولی کارهای قوام هم از چشمشان مخفی نیست. از اینطرف، شاه و دربار قوام را رقیب و دشمنی قدیمی و خانوادگی خود محسوب میکنند. جلوتر درباره سابقه ی این رقابت و دشمنی بیشتر خواهم گفت. پس طبعییه که شاه و بریتانیا، علیه قوام با همدیگر متحد بشن. چون قوام هم درست علیه شاه و انگلیس، با شوروی و امریکا متحد شده است. قحطی هم تا حدودی هست، البته نه به شدت جنگ جهانی اول، ولی کمبود ارزاق عمومی به خصوص نان حس میشه. از کارهای قوام در این دوره تأسیس وزارتخونه ای به اسم وزارت خواربار با هدف تسهیل دسترسی به نان و غله توی کابینه اش هست. ولی دربار درست از همین نقطه بهش ضربه میزنه. در تهران، تظاهراتی از مردم گرسنه با تحریک دربار شکل میگیره و دولت قوام با فریادهای مردم گرسنه ای که شعار میدادن «نون و پنیر و پونه/ قوام ما گشنمونه» سقوط میکنه.
سه سال دیگه از این قضیه میگذره. حالا تازه جنگ جهانی تموم شده، آمریکا و انگلیس طبق قراری که با شوروی در کنفرانس تهران گذاشتن نیروهاشونو از ایران میبرن بیرون. ولی شوروی دست گذاشته روی آذربایجان ایران و نیروهاشو خارج نمیکنه. این بار میشه حدس زد چه اتفاقی می افته. این بار، حالا انگلیس و امریکا منافعشون در خطره، شاه هم بخشی از خاکش رو از دست رفته می بینه. همگان قوام رو بهترین گزینه میدونن، چون هم زرنگ هست، با حزب توده و شوروی سابقه و میونه ی خوبی بهم زده، متحد قدیمی آمریکا هم هست، بریتانیا و شاه و مجلس هم که بهش احتیاج دارن. پس همشون یکصدا قوام رو به نخست وزیری می رسانند. قوام هم که حالا میدونه چه خبره و همه برای چی میخوانش، گوشه ای از اشرافمنشی و تکبرش رو علنی میکنه. او قانوناً باید به دربار بره تا حکم نخست وزیری رو از محمدرضاشاه جوان بگیره، ولی با لباس غیررسمی به دربار میره تا شاه رو تحقیر کنه. چند روز بعد، او راهی مسکو میشه تا مأموریت مهمش رو شروع کنه. در اون سفر، او با تردستی به استالین قول داد با خروج نیروهای شوروی، قرارداد واگذاری نفت شمال را امضا میکند. استالین قبول کرد و قوام مثل یک قهرمان به کشور برگشت و شاه جوان علیرغم میلش چاره ای ندید جز اینکه لقب حضرت اشرف را به او اعطا کنه. شوروی که وعده ی امتیاز نفت شمال رو در یک قدمی خودش میدید حزب توده رو به همکاری با قوام ترغیب میکنه، قوام هم سه وزارتخونه ی کابینه ش رو می سپره به اعضای حزب توده. قوام، از طریق راه دادن اون حزب کمونیستی به کابینه اش، اعتماد شوروی ها رو کاملاً به خودش جلب میکنه، چند وقت بعد، شورویها به وعده خود عمل کردند اما از اونجا که همه چی موکول به تصویب مجلس ایران بود، قوام لایحه اعطای امتیاز نفت شمال به شوروی رو به مجلس پانزدهم میفرسته، ولی مجلس اون قرارداد را تصویب نکرد و سر استالین بیکلاه موند. اما قوام هم بعد از این دستاورد، زیاد نتونست در مسند نخست وزیری باقی بمونه و سرانجام در 18 آذر 1326، به دلیل تشدید اختلافاتش با شاه و مجلس، استعفا داد و راهی اروپا شد.
حالا او در همة مدت پنج سال بعدی تا اشتباه سیاسی بزرگش در ماجرای سی تیر، از وقایع و جریان های کشور دور افتاده بود. از اروپا نامه های تند و تیز سرگشاده علیه شاه می نوشت و او را به زیر پاگذاشتن قانون اساسی مشروطه متهم می کرد. شاه هم لقب جناب اشرف را این دولتمرد مغضوب و دورافتاده پس گرفت و به گرفتاری های خود مشغول شد.
توی مدت این پنج سال دوری قوام از ایران، اتفاق های زیادی افتاده بود و اوضاع داخلی آشفته تر شده بود. شاه از یک سوءقصد جان به در برده بود و در نتیجه حزب توده با اتهام ترور شاه به حزبی نیمه مخفی و تا حدی تندرو تبدیل شده بود. از اون طرف، مصدق جبهه ملی را تشکیل و طرح ملی شدن نفت رو به بحث اساسی کشور تبدیل کرده بود. آیت الله کاشانی هم در موافقت با ملی شدن نفت پایگاه مردمی نیرومندی پیدا کرده بودند. فدائیان اسلام رزم آرای نخست وزیر را که مانعی بر سر ملی شدن نفت بود کشته بودند. و مصدق به عنوان رهبر ملی شدن نفت به نخست وزیری رسیده بود.
خلاصه، در این پنج سال، آرایش صحنه و نیروها و احزاب و اهداف خیلی تغییر کرده بود. اگر، همه ی اون بازی های قبلی حفظ آب و خاک و مرز فقط از دست سیاستمدار جهاندیده و متکبر و مکاری چون قوام برمی اومد، همونطور که کسی مثل مصدق هم شاید فقط برای کارزارهایی مثل جنبش ملی شدن نفت ساخته شده بود.
هر چی بود، حالا قوام بعد از پنج سال تبعید و دوری از کشور، رودرروی مصدق قرار گرفته بود که در ادواری باهاش همکاری هم کرده بود. این روزها قوام تصمیم گرفته بود با انگلیس و شاه که یک عمر باهاشون جنگیده بود متحد بشه و درست به عکس، با حزب توده و درواقع با شوروی دربیفته.
آن روزها مصدق در اوج محبوبیت بین مردم و احزاب ایرانی بود. او به عنوان پرچمدار جنبش ملی شدن صنعت نفت به تازگی و با دستی پر در دفاع حقوق ازمنافع ایران از دادگاه لاهه بازگشته بود و در انتظار رای اعتماد مجلس برای نخستوزیریاش و ترغیب بیشتر دیوان لاهه برای صدور حکم به نفع ایران و بر ضد بریتانیا بود. ایستادگی مصدق جلوی بریتانیا او را به یک چهره محبوب و پرسروصدای بین المللی هم تبدیل کرده بود و اغلب روزها اسمش در تیتر اول خیلی از روزنامه های دنیا بود.
پای قوام اینطوری به رویارویی با مصدق کشیده شد. مصدق در مقام نخست وزیر، همان روزها، از محمدرضاشاه پهلوی خواست اختیار وزارت جنگ رو به دولت بسپاره، ولی شاه خواسته شو نپذیرفت و مصدق هم استعفا کرد. شاه بلافاصله استعفا رو پذیرفت و حکم نخست وزیری رو به احمد قوام داد. مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومدن و خواستار استعفای قوام و بازگشت مصدق به نخست وزیری شدند. همین اتفاق هم افتاد و شاه با فشار مردم عقب نشینی کرد و قوام رو برداشت و مصدق رو به صدارت برگردوند، یعنی این بار که آخرین بار هم بود قوام فقط چهار روز نخست وزیر بود و مجبور شد به نفع مصدق کنار بره و بذاره همکار قدیمی و رقیب جدیدش دوباره به صندلی صدارت تکیه بزنه تا اینکه دو سال بعد و این بار با کودتای معروف 28 مرداد از سمتش برکنار بشه.
مصدق از پشتیبانی سه پایگاه بازار و احزاب و مردم و روحانیون برخوردار بود و قوام از پشتیبانی شاه و بریتانیا. قوام که در اوایل جوانی به خاطر خط زیبایی که داشت، فرمان مشروطیت به قلمش نوشته شد و حتی رابط مظفرالدین شاه و مشروطه خواهان بود، حالا برای مخالفان خط و نشان میکشید و مصدق که جوانه مشروطیت را زیر فشار دربار در خطر میدید، در پی قبولاندن این حرفش به شاه بود که فقط باید سلطنت کند نه حکومت، و برای همین بود که از او درخواست واگذاری وزارت جنگ به دولت را کرده بود.
شاه در30 تیر مجبور شد قوام رو عزل کنه و او در منزل برادرش معتمدالسلطنه در امامزاده قاسم تهران مخفی شد. از جمله اقدامات مصدق که پس از او به قدرت رسید، تصویب لایحه مصادره اموال قوام در 12 مرداد 1331 بود. البته این مصوبه پس از کودتای 28 مرداد 1332 لغو شد. قوام پس از مدتی به اروپا رفت و در پی کودتای 28 مرداد، در روز 6 فروردین 1333 به ایران برگشت و سرانجام در 31 تیر 1334 در اثر بیماری قلبی درگذشت و در قم دفن شد.
مصدق هم بعد از کودتا دستگیر و محاکمه شد، و پس از تحمل سه سال زندان، تحت نظر مامورین و بدون تماس با افراد، از مرداد ۱۳۳۵ش تا اسفند ۱۳۴۵ش به قریه اش در احمدآباد تبعید شد و تا آخر عمر در آنجا زندگی کرد. تا اینکه در سن ۸۴ سالگی درگذشت، و در احمدآباد دفن شد.
محمد حسن حبیبی