وقتی که بیخوابی امانم را بریده؛
وقتی که این جان رزین بر لب رسیده؛
وقتی که ساعتها کواکب را شمردم؛
با فکر یک «رنگین کمان» صد بار مردم؛
وقتی سیاهی، آسمان را در نوردید؛
وقتی فروغ و روشنایی بازگردید؛
میبینمت؛
میبینمت ای صبح زیبای رهایی
با اینکه اکنون من نمیدانم کجایی...