اینکه صبح روزی که تازه از خونه برگشتی
همهی حس های دوست نداشتنیت بیان سراغت و قدرت تمرکزت رو ازت بگیرن
اینکه این حس ها اونقدر قوی هستن که تو همش دلت بخواد بزنی بیرون از خوابگاه و به چیزهای متفرقه فکر نکنی و درس
یعنی ی جای کار بدجوری ایراد داره
ادما نیاز دارن دوست داشته بشن گاهی این حس انقدر شدیده که باعث میشه راضی بشن با هرکسی دوست بشن تا دوست داشته بشن
نمیدونم از کجا بود که این حس سراغم اومد و هرلحظه شدیدتر شد ولی با هر رفتار سرد از دوستام داره بدتر و بدتر میشه این ی ضعفه ی ضعف خیلی بزرگ ضعفی که باعث شد وقت زیادی رو تو شبکه های اجتماعی دنبالش باشم
ولی خوب میدونید اونجا همه چندتا عکس و چندتا نوشته هستن نمیشه ازشون توقعی داشت
ادم نیاز داره به حس مقبول بودن و تنها چیزی که اینجا حس نمیشه همینه
شاید اگه دوستی داشتم که مطمئن بودم با من واقعا دوسته نه اینکه صرفا چون من ی همکلاسیم که ی روزی دوستش بوده داره تحملم میکنه خیلی راحت تر و خیلی معقولتر رفتار میکردم
اما گاهی ادم نیاز داره بزنه زیر گریه تا ببینه کی میاد دلداریش بده کی مسخره اش میکنه که خوب متلسفانه گذینه ی دوم واسم رخ داد
حس سوخته بودن حس موجودی که واسه هیچ کس جالب و باحال نیست از رفتار های همشون معلومه و
خوب من ی کم فقط زیادی خودم بودم بی نقاب ادما هیچ وقت خود واقعی ما رو دوست ندارن و نداشتن وگرنه چرا اینهمه نقاب داریم
راستش فکر کنم بد نباشه دوباره برم تو اتاقم برم سراغ چیزی که میدونم دوسش دارم و میدونم دوسم داره و دوباره به همه سلام کنم تا حس هام یادم بره
راستش اتاق ترم پیشم اگرچه توش همیشه دعوا بود اما به قدر کافی توجه بود الان بیشتر حس روح بودن دارم تا...
در اینکه من به قدر کافی دوست داشتنی هستم مثل بقیه ادما هیچ شکی نیست شاید باید اونا رو کنار بزارم
لازمه بازم بگم قبل امتحانه و ویرگول نویسیم گل کرده??