بچه که بودم، عاشق اسکیت بودم.
اما مامان و بابا هیچوقت مرا کلاس اسکیت ننوشتند.
نه اینکه نخواهند، نه اینکه نمیتوانستند، بلکه تصمیم گرفتند به جای اسکیت، درس زندگی یادم بدهند.
"اگر واقعاً دوستش داری، باید خودت برایش تلاش کنی."
اولین اسکیت واقعیام را با جایزهی معدلم خریدم—۳۰ هزار تومان، سال ۸۶.
شاید بیشتر بود، شاید کمک کردند، اما گذاشتند که حس کنم خودم به دستش آوردهام.
هر شب به کوهسنگی میرفتیم.
مامان، بالای شیب میایستاد.
بابا، پایین سراشیبی.
و من، بین آنها، سر میخوردم، زمین میخوردم، بلند میشدم، دوباره امتحان میکردم.
"ببین بقیه چطور حرکت میکنند."
هرشب با وجود خستگی کنارم ایستادند، مراقبم بودند، اما گذاشتند که خودم یاد بگیرم.
حتی قبل از اینکه اسکیت داشته باشم، برایم زانوبند خریدند.
که بدانم افتادن، بخشی از مسیر است، نه نشانهی شکست.
و من فقط اسکیت یاد نگرفتم.
یاد گرفتم که زمین خوردن، بخشی از راه است.
یاد گرفتم که هیچکس همیشه دستت را نمیگیرد.
یاد گرفتم که اگر بخواهی، خودت راهش را پیدا میکنی.
حالا، سالها بعد، هنوز همان درسها را زندگی میکنم.
در برنامهنویسی، در تصمیماتم، در مواجهه با مشکلات.
منتظر نمیمانم، ناامید نمیشوم.
میدانم که باید خودم راهش را پیدا کنم.
و این، چیزی است که از اسکیت نیاموختم، از انها آموختم.
نه فقط مهارتِ حرکت، نه فقط تعادل، بلکه شجاعتِ دوباره بلند شدن.