خب، تو قرار نیست هیچوقت این نامه رو بخونی.
ولی من چیزهای زیادی از این رابطه یاد گرفتم.
مثل اینکه یک ورژن needy درونم دارم؛
یک دختر مضطرب که دائم از دوست نداشته شدن، دوست داشتن و وابستگی میترسه.
و من، دوستش ندارم.
من آدم قویای که هستم رو بیشتر دوست دارم.
واسه همین ترکت کردم.
من حالم خوب نبود.
اطمینان لازم واسه اینکه برات اهمیتی دارم رو نداشتم.
واسه همین، لاس زدنها بهم حس خوبی نمیداد.
همش از خودم میپرسیدم
نکنه فقط برات یک جایگزینم؟
داشتم خودم رو از دست میدادم.
الان میدونم کاری که میکردی و تعریف هات واقعی نبود
ولی استرس من و نا امنی هام واقعی بود..
من انقدر داشتم بهت بها میدادم که دیگه نمیتونم از دست دادنت رو تحمل کنم اگر میموندم در چاهی سقوط میکردم که خودم به وجود اورده بودمش...
اون یک ماه من انقدر دوستت داشتم و احساسی بودم که یادم رفته بود مراقب خودم باشم.
مشکل از تو نبود؛ از حس زیادی من بود.
قبل تو من برای خودم ارزش قائل بودم،
ولی داشتم تبدیل میشدم به ورژنی که دوستش ندارم.
بعد فرستادن پیامها و گفتن حرف هایی که نمیتوستم رو در رو بهت بگم، خوابیدم.
یک خواب طولانی…
به خاطر یک رهایی،
از یک بندِ شش ساله.
شش سال احساس داشتم و فقط یک ماه تونستم کنارت بمونم.
فکر کن… شش سال حس، یک ماه حضور.
این تناقض خودش همهچیز رو میگه.
شاید باید همون روز اول که یادت نبود شش سال پیش بهم گفته بودی دوستت دارم ترکت میکردم
مگه میشه ادم حس هاش رو یادش بره
(فقط در یک صورت ممکنه یا دروغ گفتی یا به همه گفتی..)
الان نمیتونم بگم خوبِ خوبم، به همه میگم: «اصلاً هم درد نداشت.»
در حالی که میدونم خیلی درد داشت.
مخصوصاً آخرش…
وقتی که آسیب ندیدنِ تو برام مهمتر از حالِ خودم شد.
من نتونستم بهت بگم چیزی که کم بود:
حس بود.
چیزی که زیاد بود هم:
حس بود.
تو قرار نیست این نامه رو بخونی،
ولی من دلم میخواست کاش میخوندی و میگفتی:
آخخخ
فکر کنم زیادی ازت توقع داشتم؛
توقع درک شدن،
و مهم بودن.
ترکت کردم چون حس کردم نیاز دارم تو رابطهای باشم که بهم بیشتر و واقعیتر اهمیت داده بشه.
من همیشه اون دختری بودم که آدما از جواب دادنش ذوق میکردن؛
که حتی اگر گند میزد هم، با عذرخواهی همهچی درست میشد.
شاید بد عادت شدم.
شاید هم هیچوقت دوست داشتن رو یاد نگرفتم و خیلی تازهواردم.
من همیشه دوست داشته شدم،
هیچوقت حسِ بیشتری نداشتم.
این چیزی بود که قبلاً هم اخطارهاش رو شنیده بودم،
ولی خواستم شجاع باشم و با ترسهام روبهرو بشم.
و میگن تو یک رابطهی سالم، روبهرو شدن با ترسها حس خوبی داره...
ولی من حسِ تنهایی داشتم. و خودم رو یادم رفته بود
چرا نتونستم شبی که پنیک کردم، بهت بگم:
«الان حالم خوب نیست. بهت نیاز دارم.
بهم زنگ بزن.
بیا پیشم.»
نمیدونم.
فقط اگر دائم احساس ناامنیام بیشتر میشد، یعنی یک چیزی درست نبود.
نمیدونم میتونم دوباره دوست داشته باشم یا نه.
فقط از این به بعد مطمئن میشم که تنها کسی نیستم که حس داره،
تا تو رابطهم تنها نمونم.
پایان.