واقعیت این است که برپا کردن بنای سعادت خواست همه ی انسان هاست منتهی این بر پا کردن بنای سعادت با عملیات جمع تفریق لذت ها و دردها (برای این که نفع جامعه به عنوان یکی از عام ترین سخنان است که در متون اخلاقی عنوان می شود و امری بسیار کلیشه ای تلقی می شود) به نظر بسیار ایده آلیستی میاید! در این مقاله سعی بر این است که درباره آزادی به دیدگاه های مشترک و تفاهم آمیز برسیم. البته که همانستی اندیشه و شهود کلید تفاهم است.
از نظر هگل آزادی مفهوم محوری تاریخ بشری است؛ جوهرهی روح عالم تلاش برای واقعیت بخشیدن به آزادی در تاریخ است. پرسش اصلی هگل این است که چگونه انسان در جهانی که توسط قوانین ضروری اداره میگردد آزاد باشد. نظر هگل این است که عوامل اصلی تاریخ، افراد نیستند بلکه روح این یا آن ملت است. روح یک ملت است که قوانین و رسوم آن ها را می سازد و فرد در این جریان ناتوان است. به طور کلی از دیدگاه هگل فرد چندان هستی مند نیست(بیشتر جمع را در نظر دارد.) آزادی یعنی امکان سر پیچی از جبر حاکم و گریز از زنجیر علیت که جهان را و جان را می آفریند و به حرکت در می آورد و به نظم می کشد و اداره می کند. نبود آزادی در انسان اراده را از وی سلب می کند. دنباله این اتفاق سلب مسئولیت از انسان است که بدین ترتیب تمام ارزشهای انسانی تحقیر می یابد و یا حداقل باعث ایجاد خلل در آگاهی انسان می گردد. در واقع با این که کلمات فوق سعی در ارائه تعریفی از آزادی داشته اند اما به هر حال مفهوم آزادی بالذات نا پوشیده نیست و باید دقیق تر بررسی شود. وظیفه درک این مسئله نه از طریق خواندن مجلات و مقالات بلکه از طریق ناخودآگاه جمعی در یک جامعه سنجیده می شود؛ هرچند که برداشت غلطی باشد! اما به هر حال معضلاتی در جامعه باعث فهم غلط از تعریف این واژه میشوند؛ یکی از آن ها لذت گرایی مفرط و اپیکوریسم شدید در اخلاق جامعه است؛ مشکلی که جامعه ی ما به شدت گرفتار آن شده است! چیزی که جامعه امروز ما می خواهد آزادی با کانتکست آمریکایی است؛ آزادی برای شکم و نه آزادی برای فکر. نمونهی چیزی که در اتحادیه های کارگری میبینیم مثلا تهدید به انقلاب توسط اتحادیه اما نه برای زیادی و طاقتفرسا بودن کار، بلکه برای بسته بودن میخانهها.(ویل دورانت) مثال ویل دورانت در نشان دادن آزادی آمریکایی با جایگزین کردن شراب به جای زندگی ، دلیل متقن بر این مدعاست که انسان امروزی بیشتر به دنبال لذت است تا آزادی.
حکومت ها، دولت ها و قوانین نیز از جمله مسائلی هستند که با ذات آزادی در تضاد به نظر میرسند. در ابتدا به نظر جمعی از فلاسفه در مورد حکومتها میپردازیم. توماس پین از بنیان گذاران ایده آل گرای ایالات متحده آمریکا میگوید: قسمت اعظم نظم و ترتیب موجود میان افراد بشر از حکومت به دست نمی آید ریشه آن در اصول اجتماع و تشکیلات طبیعی مردم است. این اصول و تشکیلات پیش از حکومت وجود داشت و اگر هم روزی حکومت رسما ملغی شود، باز بر جای خواهد ماند؛ وابستگی و منافع متقابلی که میان افراد انسان و میان یک اجتماع متمدن با اجتماع متمدن دیگر وجود دارد زنجیر بزرگی از روابط و پیوستگی ها را می سازد که همه را به هم می بندد و نگاه می دارد... خلاصه آنکه تمام آن چیزی که به حکومتها نسبت داده میشود ساخته و پرداخته خود اجتماع است.
روسو دولت را شر میدانست و منکر آن بود! همچنین باور داشت که قانون همیشه به نفع دارایان و ضرر ناداران بوده است. و جفرسن میگفت که بهترین حکومت آن است که کمتر حکومت کند. یا مثلا گودوین مطمئن بود که طبیعت انسانی با فضیلت فطری خود می تواند بی کمک قانون نظم را نگاه دارد؛ اگر همه قوانین ملغی شوند، عقل و خوی و خلق انسانی به نحو بیسابقه و بی مانند می شکفد. هرچند گودوین در نظر خود تجدید کرد. نیچه گفت آنجا که دولت تمام شود، انسانیت آغاز میشود. پرودن نوشت که جامعه وقتی در کمال عالی خویش است که نظم را بی احتیاج به دولت مستقر سازد. ویتمن می گفت وظیفه حکومت باز کردن راه است برای جامعه ای که در آن حکومتی نباشد. تمام قدرت های منظم نفسانی می کوشند که عمل اهلی ساختن و اجتماعی کردن فرد را تکمیل کنند؛ بنابراین هر چند در برهههایی باور بر این وجود داشته که عملا جایگاه دولت کنار گذاشته شود اما اتفاقاتی مثل جنگ بین ملتها و یا بلایای طبیعی مثل کرونا این باور را عملا زیر سوال برد. همانطور که فیخته وطن دوست گفت حقایق ساخته ذهن است و ذهن محصور در چهاردیواری است که میان او و عالم خارج است. بنابراین اشتباه کردن از ویژگیهای غیر قابل اجتناب ذهن است. به هر حال همان طور که ارسطو در کتاب پنجم سیاست ذکر می کند تمام انواع اشکال نظام قانونی ناپایدارند.
به هر حال فلسفه آزادی هم معایبی دارد؛ زیرا اولاً تجاوز قوی بر ضعیف را در نظر نمی گیرد : همین تسلط بیرحمانه ای که به دولت نسبت می دهیم در صورت نبودن دولت بیشتر به چشم می خورد و زورگویی مستقیم با هرج و مرج بسیار و رنج و آزار فراوان شایع می گردد. بنابراین قسمتی از تمدن مدیون همین استقرار نظم و قانون است که معلول دولت است. در نگاه نیچه ای در دنیای خشن امروزی تنها دولتهای ضعیف خواهان فضیلت هستند. امروزه هم با وجود تشکیل سازمان های بین المللی باز هم هیچ اخلاقی برای امپریالیسم وجود ندارد.
عیب دیگر آزادی چیره شدن کسانی است که ذاتا امکان های بهتری نسبت به دیگران دارد همانطور که در رساله گزنفون سقراط به آریستیپوس فرالذتگرا (سیرنایسیسم) می گوید: اگر در عین زندگی در میان مردم خیال می کنید بهتر آن است که در اجتماع انسانی فرمانده و فرمانبری نباشد، بدانید که در چنین اجتماعی طولی نمی کشد که اقویا راه بنده کردن ضعفا را بهتر یاد می گیرند. مشابه این اتفاق در قضیه تشکیل جوامع پُست فئودالی هم افتاد: مردم برای رهایی از یوغ اربابان به قلعه هایی به نام بورژوا فرار می کردند تا از دست اربابان در امان باشند و همچنین از مساوات و عدالت اجتماعی برخوردار شوند اما همین حصارها بعد ها از بطنش پرولتریا و بورژا را به وجود آورد.