درین
درین
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خوب ولی بد

تا حالا براتون پیش اومده که همه چیز توی زندگیتون نرمال باشه ، همه چیز سر جاش باشه ، حالتون خوب باشه ولی در عین حال حالتون بد باشه ؟!

مدتی رو من اینجوری گذروندم ؛ سالم بودم ، میخندیدم با دوستام بیرون میرفتم ، دورم شلوغ بود ، کسایی بودن که دوستم داشتن ، خانواده ام کنارم بودن ، یه برنامه واسه ایندم داشتم و...

ولی ...

ولی توی هر لحظه یه ولی وجود داشت ؛ یه ولی که میگفت اکی همه چیز خوب به نظر میرسه ولی انگار اونی نیست که باید باشه ؛ اونی نیست که تو میخوای

میدونین اون لحظه ای که اینو به خودتون اعتراف میکنید واقعا لحظه ی سختیه

باید تصمیم بگیریم : میتونیم چشما و گوشامونو ببندیم روی ولی ها و به زندگی زیبامون ادامه بدیم ؛ حالا خنده هامون از ته ته دل نبود که نبود ، دلمون قنج نزد که نزد ، مهم نیست ، به جاش زندگیمون قشنگه از بیرون یا اینکه میتونیم ریسک کنیم ؛ همه ی این زیبایی هارو با دستای خودمون نابود کنیم و بعد تلاش کنیم برای ساختن اونی که خودمون میخوایم

صادقانه میخوام باهاتون حرف بزنم ؛ اینجا از اون پیجای روانشناسی زرد نیست که بخوام با تیتر پر رنگ بنویسم نا امید نشید ، تلاش کنید ، حتما موفق میشد ...

حقیقتش اینه که هیچ تضمینی وجود نداره که بعدش پشیمون نشید ، یا اینکه صددرصد میتونید اون چیزی که میخواید بسازید ؛ این فقط یه ریسکه . شما اهل ریسک کردن هستید ؟

من نیستم ؛ من همیشه تمام تلاشمو میکنم که طبق یه برنامه دقیق همه چیز پیش بره ، حتی تصور ادمها از خودم ؛ اما اون موقع حس میکردم توی یکنواختی زندگیم دارم غرق میشم و فقط باید یه کاری واسه خودم بکنم و یه شب بدون فکر کردن اولین قدممو برداشتم ، ادمایی که توی زندگیم بهم نزدیکترین بودم و زمانی فکر میکردم تا اخر عمر قراره کنارم بمونن رو از زندگیم حذف کردم

این کارم مثه انداختن یه سنگ توی دریاچه بود ، من سنگو انداخته بودم و حالا اون سنگ داشت همینطور موج درست میکرد و حقیقتش اصلا وضعیت خوبی نشد

کلی قضاوت و چرا بود که باید بهشون جواب میدادم ؛ خب معلومه وقتی انقدر یدفعه ای اینکارو میکنید برای همه سوال پیش میاد من اما در برابر همشون فقط سکوت کردم و اولین حس پشیمونیم وقتی بود که هیچکسو نداشتم باهاش وقت بگذرونم ؛ درسته که من فقط چن نفر انگشت شمارو حذف کردم ولی خب با رفتن اون چن نفر اطرافیانشونم رفتن و به معنای واقعی کلمه تنها شدم

اگه بخوام این دوره رو خلاصه کنم به ترتیب میشه :حذف کردن ، سکوت کردن ، تنهایی ، پشیمونی ، ترس از برگشتن ، سرزنش خودم ،عادت به تنهایی ، فکر کردن درمورد ساختن زندگیم، پیدا کردن ادمهای جدید ، دلتنگی برای ادمهای قبل ، پذیرفتن مناسب نبودن اون ادما ، دونه دونه انجام دادن کارها ، گریه های طولانی و بالاخره خنده های از ته دل بعد اون گریه ها

من نمیگم اگه شما هم همین حسو داشتید یه سری از ادمای زندگیتونو باید حذف کنید ؛ من اون موقع متوجه شدم که یکی از دلایلی که حالم خوب نیس اینه که جلوی ادمایی که هر روز باهاشون در ارتباطم خودم نیستم بخاطر همین اولین کاری که کردم حذف اون ادما بود

الان که خشم و گریه و پشیمونی گذشته میدونم نه تقصیر من بوده و نه اون ادما ، اونا هیچ بدی در حقم نکردن فقط ما مناسب هم نبودیم . یه جا خوندم : "گاهی هیچ کس در هیچ داستانی مقصر نیست."

قضیه دقیقا همینه و در اخر باید بگم الان خیلی روزا ناراحتم ، حس میکنم دارم درجا میزنم ، کارا خوب پیش نمیره ولی حالم با زندگیم خوبه ؛ چون به نظرم گریه کردن تو راهی که خودت خواستیش و دوسش داری لذت بخش تر از لبخند زدن های مصنوعی توی مسیر مورد قبول دیگرانه

شما چی فکر میکنید ؟


حذفزندگیمquot داستانیپیشنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید