چن روز پیش توی اینستا داشتم بی حوصله استوریا رو رد میکردم یه دفعه صفحه رو نگه داشتم ؛ یه سوال چالش برانگیز بود ، شایدم ترسناک
نوشته بود : همونی هستی که اطرافیانت میشناسن ؟
ازخودم پرسیدم واقعا من همونیم که بقیه میشناسن ؟!!
و صادقانه میدونستم که جوابم منفیه ؛ من واقعی که الان اینجا نشسته خیلی دور بود از کسی که بقیه میشناختن
غم انگیزه ؛ با خودم میگم اخه چرا ، مگه منه واقعی چمه که همش تظاهر میکنم
به خودم اعتراف میکنم : اخه خود واقعیم شاید خیلی دوست داشتنی نباشه ، خود واقعیم زیاد از حد گرم نمیگیره ، دلش میخواد تو کافه با دوستاش سر اخرین فیلمی که دیده یا کتابی که دوس داره بخونه بحث کنه ، دغدغه های فکریشو بگه ؛ دوست داره خیلی وقتا تو خلوت خودش باشه ؛درس بخونه ، مقاله زیر و رو کنه ، بولت ژورنال بسازه ، دوست داره یه مانتو گشاد سفید جلو بسته بپوشه که بتونه بدون نگرانی بدوه ، به جای کافه بره روی اون پل ابی راه بره ، سیگار بکشه ،یه لیوان چایی همیشه تو دستش باشه ، مهمونی بره ولی مست نکنه ، برقصه هر وقت حس راحتی با جمع کرد ، بدون در نظر گرفتن هر کسی یا چیزی بی ارایش بیرون بره با موهای خودش بدون اتو کشیدن و بابلیس ، دوست داره نقاشی کنی هر چند ابتدایی و ساده ،دوست داره بنویسه!
ولی خب ادمای دورم به نظرشون این منه واقعی کسل کنندس؛ دوسم دارن تا وقتی توی کافه ها بشینم باهاشون شوخی های بیخود کنم ، تو مهمونیا مست کنم و مهمونیو دست بگیرم ، لباس هایی بپوشم که چشمارو جذب کنن، هیچ وقت نگه الان درس دارم کار دارم میخوام تنها باشم ؛ همیشه در دسترس باشه ، حتی واسه نیم ساعت بیرون رفتنم ارایشش کامل باشه ، به جای بحث سر کتاب و نقاشی از اخرین مدلای گوشی و غیبت دوست پسر فلانی بگه و نوشتنم که اصلا گفتنش جلوشون مثه اینه که دونسته خودتو بندازی تو چاه ، فقط مسخره میکنن اگه بفهمن
همه اینا رو به خودم میگم بعد یه لحظه انگار تازه دوزاریم افتاده باشه از خودم میپرسم
خب اینا واقعا چه ادمایین که من دورم جمع کردم ؟ وقتی خودمو دوست ندارن پس به چه درد من میخورن
ولی از اون طرف ترس بزرگ تنها موندنم سرکوبم میکوبه
چی مهمتره ؟ زندگی کردن منه واقعی یا تنها نموندن ادم متظاهر توی اینه ؟