مقاله حاضر در بردارنده برشهای کوچکی از وقایع تاریخی است که در مسیر کشف مولکول DNA رخ داد. لازم به یادآوری است اگر به افراد یا وقایع خاصی در این سیر اشاره نشده است به هیچوجه به معنی کماهمیت بودن آن نیست. روشن است که مقاله حاضر تنها در بردارنده موارد انگشت شماری از وقایع است. وقایعی که نشاندهنده دولبه بودن شمشیر علم است. تیغ برندهای که هم قادر است دمل چرکین را از پیکره سالم جدا کند و هم میتواند چه بسیار زندگیهایی را که ارزش زیستن دارند در مدت زمای کوتاهی با عناوین پرطمطراقی چون «پاکسازی نژادی» -که مصداق سوء استفاده از اکتشافات علمی است- به ورطه نابودی بکشاند.
ابداع واژه یوژنیکس از سوی فرانسیس گالتون
فرانسیس گالتون، عموزادة ناتنی چارلز داروین بود. او در سال 1882 یعنی همان سالِ تولد گرگور مندل به دنیا آمده بود. او سایة دو ابر شخصیت زیستشناسی زمان را بر سر خود سنگین میدید و از این رو به طرز عجیبی با احساس بیکفایتی علمی دست به گریبان بود. او که با داروین 13 سال اختلاف سنی داشت، یک سال پس از درگذشت او، کتاب جنجالی و فتنهانگیزی با عنوان «کنکاشی در باب شعور انسان و توسعة آن» منتشر کرد. او در این کتاب با وام گرفتن فرایندِ انتخاب طبیعی داروین این طور استدلال کرد که اگر طبیعت قادر است از طریق سازوکار انتخاب طبیعی و بقای اصلح چنین تأثیری بر جمعیت جانداران بگذارد پس چرا از این سازوکار در جمعیتهای انسانی بهره نبریم. او اعتقاد داشت از طریق مداخلة انسان، میتوان به فرایند پالایش و بهسازی انسان شتاب بیشتری بخشید. خلاصة چیزی که گالتون قصد داشت بگوید به زبان ساده، چیزی جز این نبود: انتخاب مصنوعیِ قویترین و هوشمندترین انسانها. او برای معرفی آرمان و اندیشة خود نیاز به یک نام داشت. واژة یوژنیکس (بهسازی نژادی) درست همان نامی بود که او به دنبالش بود. یوژنیکس ترکیبی از دو پیشوند یونانی «eu» به معنی پاک و «genesis» به معنی پیدایش بود. گالتون از انتخاب این نام بسیار خشنود بود و بر این اعتقاد بود موضوع اصلاح نژاد به زودی به یکی از مهمترین مطالعات علمی تاریخ بشر تبدیل خواهد شد. واقعیت این است رویکرد او به جای آنکه خدماتی در مسیر ژنشناسی باشد، او را به ورطة پیکاری بیامان با این علم کشاند.
تولد واژة ژن قبل از کشف ماهیت آن
بین سالهای 1900 تا 1910 نظریة «واحدهای انتقال موروثی» داشت جان تازهای میگرفت. زمان آن فرا رسیده بود که «واحدهای انتقال صفات موروثی» مندل رسماً نامگذاری شود. نخستین بار واژة اتم در سال 1808 از طریق مقاله جان دالتون وارد واژگان علمی شد. در تابستان 1909، تقریباً یک قرن پس از آن، گیاهشناس برجستة دانمارکی، ویلهلم یوهانسن واژة متمایزی را برای انتفال صفات موروثی ابداع کرد. او ابتدا به این فکر افتاد که از واژه پیشنهادی دِوریز یعنی پانژن استفاده کند. خود كلمه پانژن از اصطلاح پانژنزيس (Pangenesis) گرفته شده كه در سال 1868 توسط داروين به كار رفته است. اما حقیقت امر آن بود که داروین تصور غلطی از این مفهوم داشت. در نهایت یوهانسن واژه «ژن» را انتخاب کرد که فرم کوتاه شده همان پانژن بود. درست مثل دالتون که واژه اتم را ابداع کرده بود ولی اطلاع دقیقی از ماهیت آن نداشت، اکنون واژه «ژن» ابداع شده بود اما دانشمندان هنوز شناخت روشنی از اینکه ژن واقعاً چیست نداشتند. ماده سازنده آن، ساختار فیزیکی و شیمیایی آن، محل حضور و حتی سازوکار و عملکردش همچنان در هالهای از ابهام بود. با ابداع این نام علمی هزاران پرسش درباره ماهیت آن در اذهان اهالی علم به شکل علامت سوال درآمده بود.
مورد کری باک- اولین مورد قانونی جراحی عقیمسازی
روز 29 مارس سال 1924، مجلس سنای ایالت ویرجینیا با لابیگری مصرانه دکتر آلبرت پریدی، عقیمسازی به منظور بهسازی نژادی را در محدوده ایالت به تصویب رساند. مطابق با این قانون شخصی که قرار بود عقیم شود باید توسط هیأت مدیره انستیتوهای بهداشت روانی قرار میگرفت. به این ترتیب بنا بر رأی نهایی دیوان عالی ایالات متحده، خانم کری باک[1] با برچسب تشخیصی سبکمغز خفیف محکوم به عقیمسازی شد. سرانجام عمل عقیمسازی وی با انسداد لولههای رحم او در روز 19 اکتبر 1927 انجام شد. به این ترتیب به باور طرفداران بهسازی نژادی زنجیره انتقال صفات موروثی کری باک با انسداد لولههای رحم او بریده شد. به گفتة سیدارتا موکرجی، سرطانشناس و پزشک هندی در مقیاس تاریخ 62 سال فاصله زمانی بین آزمایشهای اولیه مندل روی بوتههای نخود فرنگی و عمل عقیمسازی کری باک که با مجوز رسمی دادگاه انجام شد، لحظه گذرایی بیش نیست. اما در همین شصت سال و اندی، ژن از یک مفهوم انتزاعی در یک آزمایش گیاهشناسی، به ابزاری نیرومند برای «کنترل اجتماعی» تبدیل شد.
همراهی جماعت با شخصیسازی انتخاب ژنتیکی
همزمان با برنامههای عقیمسازی که متولیان و حامیان اصلی آن مقامات رسمی ایالتها بودند، جنیشهای خودجوش مردمی در حمایت از آن شکل گرفت. مسابقاتی برای انتخاب سالمترین و شایستهترین کودکان برگزار میشد. در این مسابقات پدران و مادران فرزندانشان را که اغلب یکی دو سال بیشتر نداشتند، با تکبر خاصی مثل سگ و گاو و گوسفند (از این جهت این مثال به کار برده شده است که اغلب این مسابقات زیرمجموعه نمایشگاه های کشاورزی بودند) در معرض نمایش و قضاوت قرار میدادند. به این ترتیب تیمی از دندانپزشکان، روانشناسان و پرستاران و ... در حالی که یونیفورم به تن داشتند کودکان را معاینه میکردند و دست آخر خلقوخوی او را میسنجیدند تا به اصطلاح از میان شرکت کنندگان بهترینشان را برگزینند. سپس مادران مشعوف این کودکان با تبختر در میان جمعیت رژه رفته و عکسشان در نشریات محلی به چاپ میرسید. نگارنده تصور میکند این نگاه هنوز هم در غالب انتخاب دختر شایسته و نیز انتخاب دیگر «ترینها»یی که اکتسابی نبوده و نتیجه پشتکار و تلاش شخصی افراد نیست در جریان است و همچنان طرفداران بیشمار خودش را دارد.
مورگان- از اتاق مگسها تا نوبل
توماس هانت مورگان، زیستشناس آمریکایی به خاطر پی بردن به نقش کروموزومها در وراثت برنده جایزه نوبل فیزیولوژی و پزشکی بود. مورگان در حالی که پژوهشهای بووری و ساتون (کروموزومها را حامل عاملهای وراثتی میدانستند) و نتی استیونز (بر روی شناخت ویژگیهای جنسیتی کار میکرد و در سال 1905 نشان داد عامل جنسیت نر در کرمها کروموزم Y است) را تحسین میکرد در پی تشریح ملموستری از ماهیت فیزیکی ژن بود. ژنها چگونه روی کروموزومها قرار میگیرند؟ آیا کروموزوم مانند تاری است که ژنها بسان دانههای تسبیح از آن میگذرند؟ آیا ژنها همپوشانی دارند و یا به طور فیزیکی و شیمیایی با هم پیوند میدهند؟ اینها سوالاتی بود که ذهن کنجکاو مورگان را غرق در خود کرده بود. او درصدد بر آمد تا پاسخ این پرسشها را از طریق مطالعه روی حشرهای به نام مگس سرکه (دروزوفیلا) بهدست آورد؛ در این نقطه مشخص از تاریخ بود (1905 م.) که پای مگسهای سرکه به پژوهشهای ژنتیک باز شد. آزمایشگاه مورگان نزد دانشجویان به اتاق مگس مشهور بود. این آزمایشگاه کوچک در طبقه سوم یکی از ساختمانهای دانشگاه کلمبیا قرار داشت. آزمایشگاه پر از ظرفهای شیشهای مملو از میوههای گندیده بود و علاوه بر آن در گوشه کنار میشد خوشههای موزهای گندیده را که آویزان بود مشاهده کرد. بوی عجیبی فضای آزمایشگاه مورگان را پر کرده بود. مورگان نیز مانند مندل، کارش را با صفات فابل وراثت آغاز کرده بود. او از راه معاینه هزاران مگس زیر میکروسکوپ، چندین گونه جهش یافته را شناسایی و دستهبندی کرد. مگسهایی چشم سفید، مگسهایی با شاخکهای چنگالی، پاهای خمیده و مگسهایی با اشکال عجیب و غریب دیگر. مدتی بعد گروهی از دانشجویان به مورگان پیوستند. هر یک از این دانشجویان کاراکتر خاص خود را داشت. آلفرد استورتوانت، جوان منظم و نکتهسنجی بود. شاگرد دیگر او کلوین بریجز جوانی خودنماو در عین حال با هوشی کمنظیر بود که سودای عشقبازی آزاد و بیپرده را در سر داشت؛ سومین شاگرد مورگان هرمان مولر، دچار وسواس و پارانویا بود و دائماً میخواست توجه مورگان را به خود جلب کند(در قسمت پایانی این یادداشت درباره مولر بیشتر خواهیم دانست). اما مورگان آشکارا به بریجز توجه میکرد و او بود که در میان صدها مگس چشم قرمز، جهشیافته چشم سفید را کشف کرده بود. مگسی که کشف آن نقطه عطفی در آغاز آزمایشهای تاریخی مورگان شد. در نهایت این سه دانشجو چنان در دور باطل حسادت و رقابت ناسالم افتادند که پایههای رشته ژنشناسی به لرزه درآمد. اما در نهایت به وضعیت آتش بس ظاهراً موقتی رسیدند. مورگان و دستیاران جوان او با آمیزش مگسهای طبیعی و جهشیافته توانستند صفات و ویژگیهای وراثت را در چندین نسل پیاپی ردیابی کنند. بین سالهای 1905 تا 1925، اتاق مگس در دانشگاه کلمبیا، به کانون اصلی علم نوین ژنتیک تبدیل شده بود. اکتشافات زنجیرهای اکتشافات، بهم پیوستگی ژنها و پدیده کراسینگ اوور و... با چنان شتاب و خروشی فوران میکرد که تولید علم ژنشناسی را به آتشفشانی علمی تشبیه کرده بود. در طول چند دهه بعد، گلبارانی از جایزههای علمی بر سر افراد اتاق مگس فرو ریخت؛ شخص مورگان و گروهی از دانشجویانِ دانشجویانش به پاس اکتشافهایشان در عرصه ژنشناسی، موفق به دریافت جایزه نوبل شدند.
فردریک گریفیت و شخصیت فروتن او
گریفیت، باکتریشناس بریتانیایی در اوایل دهه 1920، به عنوان کارمند ارشد امور پزشکی در وزارت بهداشت بریتانیا مشغول به کار بود.. تلاشهای گریفیت، باکتریشناس بریتانیایی برای تهیه واکسنی علیه باکتری مولد ذاتالریه – با نام علمی استرپتوکوکوس نومونیا- منجر به کشف پدیدهای مهم به نام ترانسفورماسیون (انتقال افقی ژن) شد. بدین ترتیب آزمایشی که ارتباط چندانی با ژنتیک نداشت، منجر به کشف بزرگی دربارة ماده ژنتیک شد. گریفیت در این آزمایش که در این یادداشت مجال شرح آن نیست، پی برد باکتری با دریافت ماده ژنتیک از محیط خارج، در ویژگیهای ظاهری خود تغییراتی پدید میآورد. در آزمایش گریفیت وقتی باکتریهای کپسولداری که با گرما کشته شده بودند همراه با باکتریهای زنده بدون کپسول به بدن موش تزریق شد، موش مُرد. نتیجه غیرمنتظره این آزمایش این فرضیه گریفیت را که کپسول عامل مرگ موشهاست رد کرد. در واقع گریفیت فهمیده بود عامل انتقال صفت، باعث انتقال یک ویژگی خاص –در اینجا داشتن کپسول در باکتری- از یک سویه باکتری به باکتری سویه دیگر شده است. سادهترین توضیح برای این ترانسفورماسیون این بود که اطلاعات ژنتیکی به صورت ماده شیمیایی بین دو گونه باکتری رد و بدل شده بود. در حین ترانسفورماسیون، ژن بدخیم به طریقی از باکتریهای مرده خارج شده بود و از آنجا راه خود را به درون باکتریهای زنده پیدا کرده و در ژنوم آنها ادغام شده بود. بدین ترتیب انقلابی در زیستشناسی مولکولی به پا شد. چرا انقلاب؟ چون گریفیت اثبات کرده بود که ژنها میتوانند، بدون نیاز به تولیدمثل، بین موجودات زنده رد و بدل شوند. در واقع برخلاف تصور قبلی مخابره پیامهای موروثی از طریق پانژنها یا جوانهزدن صورت نمیگرفت، بلکه به واسطة یک مولکول منتقل میشد؛ آن مولکول میتواند خارج از سلول به فرم شیمیایی وجود داشته باشد، میتواند اطلاعات را از سلولی به سلول دیگر، از جانداری به جاندار دیگر و از والدین به فرزندان منتقل کند. حال اگر گریفیت این نتیجه شگفتانگیز را تبلیغ و یا منتشر میکرد آتشی به پیکر زیستشناسی میافتاد. اما از گریفیت که دانشمندی بیادعا و به شدت محجوب بود- طوری که همکارانش او را «مردی نحیف که صدایش به زحمت از زمزمه فراتر میرفت»- بعید بود که مطرح بودن و جذابیت گسترده اکتشاف خود را با صدای بلند به گوش همگان برساند. سرانجام در سال 1928 و پس از ماهها «تأخیر و تردید» که گریفیت آن را با این جمله که، «خداوند عجلهای ندارد، چرا من داشته باشم؟» توجیه میکرد، نتایج حاصل از آزمایشهایش را در نشریه بهداشت[2] که گمنامی آن حتی مندل را متأثر میکرد، به چاپ رسانید. جالب است نوشته گریفیت با لحنی حاکی از نوعی سرافکندگی و پوزشخواهی همراه بود آنچنان که گویی به جای غرور و تکبر متأسف بود که پایههای دانش ژنتیک را به لرزه در آورده.
کشف تأثیر اشعه ایکس در جهش مگسها
گرچه آزمایش گریفیت به صراحت این واقعیت را نمایان ساخت که ژن مادهای شیمیایی است، با این حال گروهی از دانشمندان این نتیجه را کافی ندانسته و با تردید در مورد آن صحبت میکردند. در سال 1920، هرمان جوزف مولر، دانشجوی پیشین مورگان، از نیویورک به تگزاس رفت تا تحصیلاتش را در زمینه ژنشناسی مگسها دنبال کند. مولر نیز مانند استاد خود مورگان، قصد داشت انتقال صفات موروثی را با استفاده از جهشیافتهها مطالعه کند. مشکل در این بود که به دست آوردن جهشیافتههایی که به طور طبیعی به وجود میآمدند کاری بسیار دشوار و زمانبر بود. مولر که دیگر از شکار جهشیافتهها مأیوس شده بود، به فکر روشی برای تسریع تولید جهشیافته افتاد. با خود تصور میکرد اگر مگسها را در معرض دما یا نور شدید یا نوعی دیگری از انرژی قرار دهد شاید به نتیجه دلخواه خود میرسید. برای این منظور ابتدا مگسها را در معرض اشعه ایکس قرار داد ولی ملاحظه کرد همگی درجا هلاک شدند. در آزمایشهای بعدی دوز اشعه را پایین آورد، این بار دید مگسها عقیم شدند. در نهایت در زمستان سال 1926، از روی هوا و هوس، باز مگسها را در معرض دوز پایینتری از اشعه قرار داد و سپس نرهای در معرض اشعه را با مادهها آمیزش داد و به تماشای زادههای حاصل از آن نشست. نتیجه شگفتانگیز بود، نتیجهای که برای مورگان و دانشجویانش سی سال طول کشیده بود اکنون در کمتر از یک روز بهدست آمده بود. مولر در مدت زمان بسیار اندک به تعداد زیادی مگس جهش یافته که دادههای خام ارزشمندی برای مطالعات مهم ژنتیک بودند دست یافته بود. این اکتشاف مولر را به سرعت به شهرت جهانی رساند. دانشمندان نیز از ویژگی مادی ژن و نیز انعطافپذیری آن به شگفت آمده بودند. آزمایش مولر نشان داد صفات موروثی میتوانند دستکاری شوند. مولر متوجه تبعات گسترده و نیز سوء استفاده از آزمایشهایش در زمینه بهسازی نژادی انسانی بود و پس از مشاهده تمایل وحشتناک آمریکا به بهسازی نژادی در علایقش نسبت به این موضوع تجدیدنظر کرد. به نظر مولر دفتر ثبت اسناد بهسازی نژادی با هدف پاکسازی نژادی و حذف مهاجران، افراد نابهنجار و معیوب داری انگیزههای شیطانی بود و این چیزی نبود که مولر خواهان آن باشد. رویکرد مولر و مخالفت او با سوء استفاده از بهسازی نژادی او را به سمت عضویت در چند انجمن سوسیالیستی و فعالیتهای سیاسی چپگرایانه سوق داد؛ به دلیل مواضع جسورانه و انقلابی تحت نظر پلیس FBI قرار گرفت. در کنار شهرت روزافزون او اما زندگی شخصیاش در حال فروپاشی بود و در نهایت به جدایی از همسرش انجامید. حس حسادت و رقابت بین او و همکارانش در آزمایشگاه کلمبیا به اوج خود رسیده بود. رابطهاش با استاد قدیمیاش مورگان که از قبل هم چندان تعریفی نداشت، به خصومت منتهی شد. دیری نپایید که زندگی مولر به انزوا کشیده شد،. خلق و خوب رنجوری پیدا کرد و حتی یک بار به خودکشی ناموفق دست زد. اقدامی که به روشنی خیر از بیقراری و نامساعد بودن احوالاتش میداد. مولر احساس خوبی نسبت به کشورش آمریکا نداشت، از نظام حاکم بر آن، سیاستورزیهای زشت، علم ناسالم، جامعه خودخواه و نژادپرست آن زمان منزجر شده بود و عمیقاً دلش میخواست به جایی پناه ببرد که بتواند به راحتی پلی بین علم و سوسیالیسم بنا کند. به تازگی شنیده بود نوعی لیبرال دموکراسی بلندپروازانه با گرایشهای سوسیالیستی در برلین در حال شکلگیری است. سرانجام مولر در سال 1932، در یکی از روزهای سرد زمستان وسایل خود را که شامل چند صد گونه مگس میوه، هزاران لوله آرمایشگاهی و ظرفهای شیشهای، یک میکروسکوپ و یک اتومبیل فورد بود جمع میکند و با کشتی به برلین میفرستد. اما قسمت غمانگیز ماجرا این است که روح مولر از اینکه قرار است به زودی در آرمانشهر آرزوهایش چه جنایتهایی علیه بشریت زیر درفش ژنتیک و بهسازی نژادی انجام پذبرد، بیاطلاع بود.
کشتارهای گسترده و به ناحق زیر درفش قانون
سال 1920 زمانی که آدولف هیتلر به دلیلی کودتای نافرجام مونیخ، در حبس به سر میبرد با مطالعه نوشتههای آلفرد پلویتز[3]- ابداع کننده واژه پاکسازی نژادی- با افکار او آشنا شده بود. هیتلر هم مانند پلویتز بر این باور بود که ژنهای معیوب باعث آلودگی نسلها میشود. سال 1933، نازیها قانونی را به تصویب رساندند که مانع از تولد فرزندان بیمار ژنتیکی میشد؛ این قانون بعدترها به قانون عقیمسازی شهرت یافت. طبق آمار عقیمسازی در سال 1934، هر ماه چیزی قریب به پنج هزار زن و مرد عقیم میشدند. جالب است بدانید در سال 1933، قانونی تصویب شده بود که به موجب آن قرار بود تبهکاران خطرناک عقیم شوند، اما عجیبتر آنکه در مجموعه این تبهکاران خطرناک گروهی از معترضان سیاسی، نویسندگان، روزنامهنگاران نیز قرار میگرفتند. در اواخر دهه 30 بیتفاوتی و خونسردی مردم در برابر این قوانین، نازیها را گستاختر کرد. در سال 1939 یک زوج آلمانی که از طرفداران حزب نازی بودند، به طور رسمی از هیتلر درخواست کردند تا کودک یازده ماهه خود را که به طور مادرزادی نابینا بود و اندام ناموزونی داشت را به روش مرگ آسان از بین ببرند و به این ترتیب از دید خود به کشورشان خدمت کنند. این مراجعه بهانهای شد تا هیتلر این روش را در مورد کودکان بیشتری «تعمیم» دهد. از نظر نازیها اینهای «زندگیهایی بودند که ارزش زیستن نداشتند». کشتار سیستماتیک، از کودکان دارای نقص زیر سه سال شروع شد و کمکم به نوجوانان رسید. در لیست قربانیان بیش از همه کودکان یهودی به چشم میخوردند. پزشکان دولتی کودکان بیچاره را به زور معاینه کرده و با برچسبهای بیمار ژنتیکی به کام مرگ اصطلاحاً آسان میکشاندند. قربانیان را درست مثل گلههای دام که به کشتارگاه میفرستند، با اتوبوسهایی که پنجرههایی با حفاظ فلزی داشت به مراکز خاص آورده و به اتاقهای مونوکسید کربن میفرستادند. پس از آن اجساد را روی سکوهای سیمانی خوابانده و گروهی از پزشکان بدنشان را تشریح کرده و از اندامهای و بافتهای قربانیان برای پژوهشهای بعدی استفاده میکردند. تا سال 1941، نزدیک به دویست و پنجاه هزار نفر به قتل رسیدند. بین سالهای 1933 تا 1943 نیز نزدیک به چهارصد هزار نفر هزار نفر قربانی «قانون عقیمسازی» شدند.
منبع:
Mukherjee, S. (2017). The Gene: An Intimate History.
[1] Carrie Buck
[2] Journal of Hygiene
[3] Alfred Ploetz