ویرگول
ورودثبت نام
زهره نایبی
زهره نایبیمن عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
زهره نایبی
زهره نایبی
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

آغازی ابدی|فصل اول:جرقه‌های پنهان|قسمت۲

انجل با قلبی که در سینه می‌کوبید، به دفتر جان رفت. جان با لبخند همیشگی‌اش از او استقبال کرد. «خب، انجل، فکر می‌کنم این پروژه می‌تونه برا هر دوی ما خیلی هیجان‌انگیز باشه.»

«بله، استاد. من واقعاً مشتاقم.»

جان توضیح داد: «ما روی چگونگی پردازش و تقلید احساسات انسانی توسط AI کار می‌کنیم. از جمع‌آوری داده‌های عاطفی گرفته تا طراحی مدل‌هایی که بتونن این احساسات رو در موقعیت‌های مختلف بازسازی کنن. کار سختیه، اما پتانسیل عظیمی داره.»

طی ماه‌های بعد، دفتر جان به خانه‌ی دوم انجل تبدیل شد و فضای صرفاً علمی آن، آرام‌آرام گرمای حضور مشترکشان را به خود گرفته بود؛ انگار دیوارها هم نفس می‌کشیدند. نور خورشید از پنجره‌های بلند به داخل می‌تابید و روی مانیتورهای روشن‌شان می‌افتاد، در حالی که آنها ساعت‌ها کنار هم کد می‌نوشتند، داده‌ها را تحلیل و در مورد پیچیدگی‌های ذهن انسان و ماشین بحث می‌کردند.

جان، علاوه بر هوش بی‌نظیرش، شوخ‌طبعی خاصی داشت که فضاهای خشک علمی را شیرین می‌کرد. بارها پیش می‌آمد که جان در حین کار، ناگهان از یک الگوریتم پیچیده به یک دستور پخت جدید برای لازانیا می‌پرید و با جزئیات کامل توضیح می‌داد که چطور پنیر را لایه لایه بچینند. انجل با خنده به او گوش می‌داد و از این ترکیب عجیب نبوغ و سادگی لذت می‌برد؛ لذتی که جان از تماشای آن، حس خوشایندی در دلش احساس می‌کرد.

کم‌کم، مرزهای رابطه‌ی استاد و دانشجو محو و بحث‌های علمی‌شان به مکالمات شخصی‌تر کشیده شد. در مورد رویاهایشان، ترس‌هایشان، و حتی گذشته‌شان صحبت می‌کردند. جان از آرزوهایش برای آینده‌ی هوش مصنوعی می‌گفت و از اینکه چگونه برخی از فقدان‌ها او را به این مسیر کشانده بودند، و انجل از اینکه چطور همیشه به دنبال معنایی فراتر از اعداد و ارقام بوده، صحبت می‌کرد.

یک شب تا دیر وقت، آنها تنها در آزمایشگاه کار می‌کردند. کدها بالاخره کامپایل شدند و یک مدل اولیه از AI که می‌توانست 'غم' را تشخیص دهد، با موفقیت عمل کرد. خستگی جای خود را به رضایت داد. جان به انجل نگاهی انداخت. نور مانیتور روی صورت انجل می‌تابید و چشمانش از هیجان می‌درخشید.

«انجل...» جان با صدایی آرام گفت. «می‌دونی، کار کردن باهات... خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکر می‌کردم.»

انجل سرش را بلند کرد و نگاهش به او گره خورد. در چشمان جان، چیزی فراتر از تحسین علمی بود؛ چیزی گرم و عمیق که قلب انجل را به لرزه درآورد. سکوت سنگینی بینشان حاکم شد، سکوتی پر از احساسات ناگفته. در آن لحظه، هر دو می‌دانستند که این پروژه‌ی علمی، فقط بهانه‌ای برای نزدیک شدن دو روح بوده است...

عشق، بی‌صدا و قدرتمند، در میان کدهای برنامه‌نویسی و الگوریتم‌های پیچیده، شکوفا می‌شد. برای انجل این حس شبیه به کشف یک الگوریتم جدید بود؛ منطقی، اما در عین حال، مرموز و پر از پتانسیل نامحدود. هر نگاه، هر کلمه از جان، گویی یک خط کد جدید به قلبش اضافه می‌کرد و او را بیشتر به سوی این معادله‌ی شیرین می‌کشاند. انجل که همیشه به دنبال منطق می‌گشت، حالا در بی‌منطق‌ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی‌اش غرق شده بود.

یک عصر جمعه، جان انجل را به آپارتمان کوچک اما دنجش دعوت کرده بود. بوی سیر و ادویه‌های معطر در فضا می‌پیچید. انجل با کنجکاوی به جان نگاه می‌کرد که با تمرکز عجیبی، گوجه‌فرنگی‌ها را خرد می‌کرد.

«چی داری درست می‌کنی، استاد؟» انجل با خنده پرسید.

جان بدون اینکه سرش را بلند کند، پاسخ داد: «امشب قراره با لازانیای 'آرابیا'‌ی من آشنا بشی. این یه دستور پخت مخفی خانوادگیه. البته، نه به پیچیدگی الگوریتم‌های ما، اما به همون اندازه نیازمند دقت و عشقه.»

انجل کنارش ایستاد و به حرکات ماهرانه‌ی جان در آشپزخانه خیره شد. «عشق؟ به گوجه‌فرنگی؟»

جان بالاخره سرش را بلند کرد و لبخند زد. «به هر چیزی که باهاش سروکار داری، باید عشق بورزی، انجل. چه کد باشه، چه گوجه‌فرنگی. اون وقت نتیجه‌اش فرق می‌کنه.»

وقتی لازانیا آماده شد، انجل اولین لقمه را چشید. چشمانش گرد شد. «وای جان! این فوق‌العاده‌ست! طعمش... نمی‌دونم چطور بگم. یه جورایی هم تند و هیجان‌انگیزه، هم گرم و آرامش‌بخش.»

جان با غرور ساختگی سینه سپر کرد. «این اثر همون عشق به گوجه‌فرنگیه که گفتم. این طعم، امضای منه.» او به انجل نگاه کرد، نگاهی که پر از محبت بود. «یادت باشه، این طعم، فقط مال ماست.»

انجل لبخند زد و سرش را روی شانه‌ی جان گذاشت. در آن لحظه، طعم لازانیا، بوی سیر و ادویه، و گرمای وجود جان، در حافظه‌اش حک شد. طعمی که بعدها، بیش از یک خاطره، یک کلید خواهد بود.

چند ماه بعد، جان و انجل برای شرکت در یک سمینار بین‌المللی هوش مصنوعی به شهری ساحلی سفر کردند. این اولین سفر آنها به عنوان یک زوج بود، ترکیبی از علم و عشق.

سمینار پربار بود، اما لحظات تنهایی آنها در ساحل گوهری بی‌بدیل شد. یک شب، پس از یک روز طولانی از سخنرانی‌ها و پنل‌های تخصصی، پا به شن‌های سرد ساحل گذاشتند. نسیم نم‌دار، موهای انجل را نوازش می‌کرد و هم‌زمانی صدای امواج و نفس‌های جان، آرامشی‌ ژرف در وجودش تزریق می‌کرد.

جان دستش را گرفت و به سمت صخره‌ای بلند هدایتش کرد: «بیا اینجا! می‌خوام شگفتی آسمون رو بهت هدیه بدم.»

بر فراز صخره، آسمان رازآلود ستاره‌باران شده بود. جان اشاره کرد «می‌بینی؟ هرکدوم از این ستاره‌ها به تنهایی یه دنیان. یه عالمه داده، یه عالمه احتمال. درست مثل ذهن انسان. و هوش مصنوعی ما، داره یاد می‌گیره که این دنیای بی‌کران رو لمس ذهنی کنه.»

انجل به ستاره‌ها خیره شد. «خیلی بزرگه... و ما چقدر ناچیزیم.»

دستان گرم جان انگشتان لرزان انجل را در آغوش گرفت. می‌خواست او نه تنها با منطق، که با تمامی سلول‌های وجودش این عظمت را حس کند. سپس آهسته در گوشش زمزمه کرد: «کوچیکیم، اما توانایی درک و عشق ورزیدن داریم... این چیزیه که ما رو خاص می‌کنه. فکر می‌کنی یه روز هوش مصنوعی هم بتونه این لرزش وجودی ما رو درک کنه؟ این ترس شیرین روبرو شدن با بی‌کرانگی رو؟»

انجل سرش را به شانه‌ی او تکیه داد، بوی نم دریا که با عطر گرم تن جان درمی‌آمیخت، روحش را جلا می‌داد: «شاید نه به اندازه‌ی ما. اما اگه راه رو بهش نشون بدیم، ممکنه بتونه بهش نزدیک بشه.»

بازوی جان محکم‌تر دور کمرش حلقه زد: « داریم همین کار رو می‌کنیم، نه؟ داریم بهش یاد می‌دیم که چطور قلب داشته باشه.» چشمانش زیر نور ماه چشمک ستاره‌ها را دزدید: «انجل...، تو برای من فراتر از هر الگوریتم — و هر ستاره‌ای.»

آنها تا دیروقت زیر آسمان پرستاره نشستند؛ در مورد آینده، در مورد عشقشان و در مورد هوش مصنوعی که قرار بود مرزهای احساسات را بشکند، صحبت کردند. ناگهان انجل دست جان را کشید و انگشتش را به سمت یک ستاره‌ی خاص درخشان نشانه رفت: «اون یکی رو ببین، جان. درست بالای اون صورت فلکی بزرگ. از امشب، اون ستاره‌ی ماست. شاهد عشق ما، هر چقدر هم که دور باشیم.»

لبخند جان مه صبحگاهی را ذوب کرد: «ستاره‌ی ما. قول می‌دم همیشه پیداش کنم—حتی اگه کائنات همه‌ی چراغاش رو خاموش کنه!»

آن شب، زیر آن ستاره‌های بی‌شمار، انجل و جان عمیق‌ترین پیوندشان را حس کردند. این صحنه، نمادی از عشق بی‌کران آنها شد.

هفته‌ ها و ماه‌ها گذشتند...

«داستان ادامه دارد...»


​✨ عشق آن‌ها زیر نور ستارگان کامل شد. 🌌 به نظرتان ماجراجویی بعدی این دو نفر در دنیای هوش مصنوعی 🤖 و احساسات ❤️، به کدام سو خواهد رفت؟ 🚀


#آغازی_ابدی

#آغازی_ابدی_فصل_اول_قسمت_دوم

برای خواندن قسمت اول👇

#آغازی_ابدی_فصل_اول_قسمت_اول

نوشتن را در مدرسه ویرگول بیاموزید

در مدرسه‌ی ویرگول، بهتر نوشتن و زیباتر نوشتن را یاد می‌گیرید. برای آشنایی بیشتر با مدرسه‌ی ویرگول به صفحه‌ی آن مراجعه کنید.شروع یادگیری
هوش مصنوعیعلمی تخیلییادگیری ماشینداستان عاشقانهداستان کوتاه
۳۹
۵
زهره نایبی
زهره نایبی
من عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید