ویرگول
ورودثبت نام
زهره نایبی
زهره نایبیمن عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
زهره نایبی
زهره نایبی
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

آغازی ابدی|فصل اول:جرقه‌های پنهان|قسمت۴

او آن‌قدر غرق در افکار شیرین بود که متوجه تغییر ناگهانی حال و هوای شهر نشد؛ آن آرامش صبحگاهی ناگهان جای خود را به یک حس شوم و تلخ داد. یک دل‌شوره‌ی مبهم، شبیه به تاریکی کوچکی که زیر پوست روشن روز پنهان شده بود. سعی کرد با سر تکان دادن آن را از خود دور کند، اما حس مبهمی از اضطراب آرام‌آرام بالا می‌آمد، سنگینی آن را در سینه‌اش حس می‌کرد.

انگار تمام شهر در همان لحظه در یک سکوت مطلق فرو رفت و تنها چیزی که می‌شنید، صدای کوبش قلب خودش بود که در گوشش فریاد می‌زد. او نمی‌دانست چرا، اما پاهایش او را به سمت دانشگاه می‌کشاند، و در هر پیچ خیابان، در هر قدم، در هر نفس، ته دلش خالی می‌شد...

نگرانی، اکنون به دلهره‌ای ملموس بدل شده بود. ضربان قلبش تندتر می‌زد. کوشید نفس عمیقی بکشد، تا هوای خنک صبحگاهی را به ریه‌هایش بفرستد، اما هوای اطراف سنگین و خفقان‌آور به نظر می‌رسید.

خیابان‌ها هنوز خلوت بودند. دقیقا در آخرین پیچ، همان پیچی که هر بار با دیدن ساختمان‌های دانشگاه، شوق را در رگ‌های انجل جاری می‌ساخت، حالا پیش رویش بود. اما این بار، این پیچ آشنا به جای شوق، خجری یخ‌زده در سینه‌اش فرو کرد. نفس در گلویش یخ بست؛ گویی خود خیابان فریاد می‌زد: «اینجا، مرز شادی و تباهی‌ست!»

ناگهان، دنیا فرو ریخت و هدیه‌ای که با هزار شور و ذوق برای جان خریده بود از میان دستان کرخت و بی‌جانش رها و با تمام آرزوهایش بر آسفالت کوبیده شد.

تصویر، مثل یک ضربه‌ی ناگهانی و خفه‌کننده در چشمانش ظاهر شد: یک ماشین واژگون شده، فلز درهم‌پیچیده، دود غلیظ سیاهی که به آسمان صبحگاهی می‌خزید. و در میان آن، رنگ لاک قرمز آشنا، همان ماشینی که جان صبح با آن از خانه رفته بود. صدای مهیب برخورد، شاید چند لحظه پیش اتفاق افتاده بود؛ اما حالا در گوش انجل مثل یک انفجار ابدی پژواک می‌کرد.

مردم در حال جمع شدن بودند، صداهای جیغ و فریاد به گوش می‌رسید، اما هیچ فریادی به اندازه‌ی سکوت مطلق و ترسناکی که از سمت ماشین جان می‌آمد، دلخراش‌تر نبود.

نفس در سینه‌ی انجل حبس شد. بدنش یخ زد. نمی‌توانست حرکت کند. نمی‌توانست فکر کند. بوی سوختگی و بنزین در هوا پیچیده بود و با عطر پنکیک و آرامش صبحگاهی، در حافظه‌ی انجل در هم می‌آمیخت. چشمش به درگاه کنار راننده افتاد، درهم شکسته و له شده.

در میان آن ویرانی: جسد بی‌جان جان' روی آسفالت، چشمان خالی و بی‌روحش که به آسمان خیره مانده بود، صدای جیغ زنی کنار خیابان، فریاد های انجل: «نه! نه!»... همه‌چیز در هم ‌پیچید و صبح بهاری، ناگهان در خاطره‌اش یخ زد. کولاک سکوت، بی‌رحمانه روی ویرانه‌ها فرود آمد.

در یک لحظه: آینده‌اش با جان، لبخندها، آرزوها، آن عشق بی‌کران، همچون شیشه‌‌های خرد شده بر زمین زمان پاشیدند و تیغه‌هایش رگه‌های امید را دریدند. قلبش در سینه فریاد می‌کشید؛ فریادی بی‌صدا که گلویش را چنگ می‌زد.

بوی خون، حس خفگی، طعم تلخ شوک... زانوهایش سست شدند، قدرتش را از دست داد و روی زمین فرو ریخت. انجل بی‌اختیار به خودش می‌پیچید و با مشت‌هایش به آسفالت می‌کوبید. اشک‌هایش با خاک و غبار آمیخته می‌شدند. با تمام وجودش زجه می‌زد، فریاد می‌کشید: «نه! نرو! تو... جان تو نباید بری! چرا؟!»

صدای زجه‌هایش، همان زجه‌هایی که هرگز فکر نمی‌کرد روزی از گلوی خودش بیرون بیایند، در خیابان خالی پیچید، طوری که انگار تنها صدای دنیا بود. و در آن سکوت کرکننده‌ی پس از فریادها، تنها چیزی که باقی ماند، پژواک یک عشق ناتمام و یک آینده‌ی از دست رفته بود و حالا به کابوسی ابدی تبدیل می‌شد.

جان رفته و عشقشان، ناتمام مانده بود. تمام دنیا، تمام رنگ‌ها، در یک لحظه خاکستری شدند. سورپرایز جان... بهترین روز عمرشان... حالا فقط یک کابوس بی‌انتها بود. در آن هجوم بی‌رحم درد و ناباوری، تنها چیزی که وجود انجل را پر می‌کرد، خلاء وحشتناک جای خالی جان بود.

او نمی‌توانست فکر کند، نمی‌توانست نفس بکشد. آینده‌ای که جان وعده داده بود، حالا تنها یک گذشته‌ی دردناک شد، که به طرز فجیعی در هم شکست و انجل می‌دانست که این شکستگی، نه ترمیم خواهد شد و نه فراموش...

درد از دست دادن، مانند خنجری تیز قلبش را شکافت. تمام وجودش، از شدت غم و خشم، می‌لرزید. مردی کنارش زانو زد، چشمانش از اشک تار و دستانش لرزان و در میان نومیدی، دست تسلی‌بخشش را روی شانه های انجل گذاشت...

انجل با لرزشی بی‌اختیار سرش را کمی برگرداند و در میان هاله‌ی اشک و دیدی لرزان، چهره‌ی تام را دید؛ که نگاهش پر از نگرانی خاموش بود. او بی‌هیچ کلامی، بازوی انجل را گرفت، گویی می‌خواست تکه‌ای از بار غمش را بردارد. دنیا در نگاه انجل می‌چرخید... و بعد همه‌چیز در سیاهی فرو رفت...

«داستان ادامه دارد...»


همه چیز برای بهترین روز زندگی‌شان آماده بود... ✨

تا اینکه آن "مرز لعنتی"⛔، حصاری برای حبس آینده‌شان شد.

انجل در آخرین پیچ☄️، با ویرانه‌های رویایی🔥 روبه‌رو شد که تا دقایقی قبل، آینده‌اش بود.

به نظر شما انجل چطور می‌تونه از این فاجعه عبور کنه؟💔


#آغازی_ابدی

#آغازی_ابدی_فصل_اول_قسمت_چهارم


اگر تازه وارد داستان شدید، می‌توانید از قسمت اول شروع کنید:👇

#آغازی_ابدی_فصل_اول_قسمت_اول

هوش مصنوعیعلمی تخیلیداستان کوتاهداستان عاشقانه
۱۹
۴
زهره نایبی
زهره نایبی
من عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید