ویرگول
ورودثبت نام
زهره نایبی
زهره نایبیمن عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
زهره نایبی
زهره نایبی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

جاودانگی ردپا

جهان بعد از من با زیربنای ردپای من
جهان بعد از من با زیربنای ردپای من

غروب بود. خورشید، بی‌رنگ و رمق، پشت پنجره‌ی آشپزخانه در حال مردن بود و نوری خاکستری و بی‌روح را به درون می‌ریخت.

این نور، بر قاب عکس‌های قدیمی، روی میز غذاخوری خالی و روی دست‌های خسته‌ی سارا می‌لغزید و سایه‌هایی دراز و گرفته می‌افکند.

هوای اتاق سنگین بود. انگار خستگی روز، حرف‌های نزده و استرس‌های انباشته در هوا شناور بودند و به ریه‌ها می‌چسبیدند.

حتی بوی قهوه، که همیشه برایش نویدبخش بود، امروز بوی گس دلتنگی و انتظار می‌داد. از اتاق نشیمن، صدای مبهم و پیچیده‌ی تلویزیون مانند زمزمه‌ای دور به گوش می‌رسید، اما بر فراز این همه، صدای «تیک‌تاک» ساعت دیواری، شفاف و برنده، چون قطراتی از سرب داغ بر روی اعصاب عریانش می‌چکید.

هر «تیک»، سنگی بود که از دیوار صبرش فرو می‌ریخت و فرورفتنش در سکوت اتاق، گویی اعلام می‌کرد که یک روز دیگر نیز، در همین سکوت پر از هیاهوی درونی، به پایان می‌رسد.

سارا در آشپزخانه، خیره به بخار قهوه‌اش بود. بخاری که رقص‌کنان بالا می‌رفت و در هوای سنگین اتاق ذوب می‌شد، درست مثل آرزوهایش برای یک عصر آرام.

و سپس، صدایی ناگهانی، تیز و شیشه‌شکن که سکوت سنگین اتاق را پاره می‌کرد، شنیده شد. انگار نه انگار، که فیوز وجود سارا، از پیش بر اثر آن همه فشار، نازک و شکننده شده بود. این صدا، ناگهان آن را ذوب کرد.

در آستانه‌ی اتاق، تکه‌های گلدان سفالی مادربزرگ، مانند پیکرهای شکسته‌ی یک خاطره‌ی گران‌قدر، روی زمین پخش بودند. آرش، هفت ساله، با چشمانی گرد از وحشت و حلقه های اشک در آن‌ها، به او خیره شده بود.

گویی سارا خودش هم در شرف ترکیدن بود. قبل از آنکه مغزش فرمان دهد، جریانی سوزان و زهرآلود از کلمات، از گلویش برآمد و از دهان خشکش بیرون ریخت.

«چطور می‌تونی اینقدر بی‌دقت باشی؟! مگه کوری؟ همیشه باید یه خرابی به بار بیاری؟»

اما صدا، صداى خودش نبود؛ غریبه و کلفت. تحقیر آشنایی در آن موج می‌زد، بویی می‌داد از گذشته. در چشمان قهوه‌ای و عمیق آرش، که آیینه‌ای از معصومیت بود، تصویر خودش را دید، نه در قامت یک مادر، بلکه در قامت یک دختربچه‌ی لرزان که پدرش بر سرش فریاد می‌کشید برای یک ایده، یک کتاب، یک نگاه مخالف.

سارا دستش را روی دهانش چسباند، انگار می‌خواست آن روح بیگانه را به زور به درون بازگرداند. او بود که فریاد زده بود، اما سایه‌ی سنگین پدرش از حنجره‌اش سخن می‌گفت.

در آینه‌ی دستشویی، زیر نور سرد لامپ فلورسنت، چهره‌ی برافروخته و چشم‌های خشمگین خودش را دید. رگ‌های گردنش برجسته شدند و خطی از عرق بر شقیقه‌اش نشست.

ناگهان برای یک آن، در قاب آن آینه، چهره‌ی پدرش را دید—همان ابروهای درهم کشیده، همان خط لب‌های سفت و باریک که گویی هرگز نخندیده‌اند.

او نه با خشم، که با حسی از تهوع و انزجار به این شبح نگاه کرد. او قول داده بود این زنجیر را پاره کند، اما حالا می‌فهمید این زنجیر، نه به دست و پا، که دور قلبش بسته شده. شکستنش به این سادگی نیست. این یک نبرد همیشگی است، نبردی خاموش در دل سکوت خانه‌ها.

با جانی آشوب‌زده و قلبی که همچون پرنده‌ای زخمی در قفس سینه‌اش می‌تپید، به اتاق آرش برگشت. پسرش خود را به دیوار چسبانده بود، شانه‌های کوچکش بالا افتاده، انگار می‌خواست در پس دیوار ناپدید شود و وجودش را از نظرها پاک کند.

سارا به زانو نشست، طوری که چشمانش در سطح چشمان او باشد. بوی ترس کودکانه‌ی پسرش بوی آشنا و دردناکی بود.

«آرش جان...مامان رو ببخش.» صدایش می‌لرزید، چون برگ در باد. «مامان از دستت عصبانی نبود. مامان از دست خودش عصبانی بود. از دست... از دست خاطره‌هایی که مثل ریشه‌های علف هرز تو وجودم ریشه دوونده.»

و سپس، در آن فضای آکنده از شرمساری و عشق، داستانی را تعریف کرد که تا به حال برای هیچ کس، حتی برای خودش، به این وضوح بازگو نکرده بود.

داستان دختری که تا شبیه پدرش فکر می‌کرد، «عزیزترین» بود، و وقتی جرأت کرد مستقل فکر کند، «نفهم» خطاب شد.

«قول می‌دم آرش جان، قول می‌دم دلبندم که همیشه بجنگم تا تو، بدون توجه به هر کاری که می‌کنی یا هر فکری که داری، بدونی مامان تو رو بی‌قید و شرط دوست داره. حتی اگه همه‌ی گلدونای دنیا رو هم بشکنی.»

آن شب، به جای انداختن تکه‌های گلدان در سطل زباله، آنها را مانند قطعات یک گنج گمشده جمع کردند. سارا چسب مخصوص و غبار طلا را از کشویی درآورد که پر از «روز مبادا»های زندگی بود.

کنار هم، روی زمین نشستند و تکه‌های سفال را، مانند پازلی که معنای زندگی‌شان بود، کنار هم چیدند. سکوت اتاق این‌بار نه سنگین، که مقدس بود.

آرش، با نوک انگشتش که به طلا آغشته شده بود، پرسید: «مامان، این خطای طلایی چیه؟ چرا قشنگ‌تر شده؟»

سارا برای اولین بار آن روز لبخندی از ته دل زد: «این به ما یادآوری می‌کنه که چیزهای شکسته رو می‌تونیم درست کنیم. و وقتی با دقت و عشق درستشون می‌کنیم، جای زخم‌هاشون، قشنگ‌تر و محکم‌تر از قبل می‌شه. درست مثل دلمون.»

او به دستان کوچک پسرش نگاه کرد که با جدیت در حال ترمیم یک شکست بودند و فهمید که این یک نسل است که دارد با طلای عشق و آگاهی، خود را از نو می‌سازد.

او فهمید جاودانگی انسان در ردپای طلا یا ترک زخم‌ها و شجاعت ترمیم کردن آنهاست، نه در بی‌خط‌و‌خش ماندن و بی عیب و نقص دیده شدن...

#روانشناسی_خانواده #شکستن_چرخه #مرزهای_سالم

خود را جاودانه کن!

آیا تو نیز زنجیری را در وجودت حس می‌کنی؟ آیا گاهی صدایی از گذشته، از حنجره‌ات سخن می‌گوید؟ این داستان، «جاودانگی رد پا»، تنها یک روایت نیست. شاید آغاز یک گفت‌وگو باشد. گفت‌وگویی که از تو شروع می‌شود. ردپای خود را به جا بگذارردپای تو چیست؟
جاودانگیروانشناسی خانواده
۱۹
۹
زهره نایبی
زهره نایبی
من عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید