ویرگول
ورودثبت نام
زهره نایبی
زهره نایبیمن عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
زهره نایبی
زهره نایبی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

ژیان کش‌دار شادی

قصه‌ای از دنده عقب به جاده‌ی خاطره‌ها

نداشتن ماشین در کودکی، برای من یادآور صداهای خاصی است؛ صدای سکوت سنگین پدر و مادرم در میانه‌ی شب، وقتی مهمان بودیم و نگاه‌های خسته‌ی صاحب‌خانه که با لحنی اجباری می‌گفت:

«بیایین برسونمتون.»

در آن سکوت، سنگینی بار «منت» را به وضوح روی شانه‌های پدرم احساس می‌کردم. مادرم هم با چشمانی که به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شد، بی‌اختیار لباسهایمان را صاف می‌کرد، گویی می‌خواست شرط بندگی را از روی وجودمان بتکاند.

در آن لحظات، آرزو می‌کردم کاش می‌شد در جیب‌های خالی پدرم چنان سکه‌های طلایی پنهان کنم که هرگز اینچنین به خاطر یک سفر کوتاه، بدهکار لطفی نشویم.


اما جهان ما با ورود «عمو علیزاده» و اسباب‌بازی جادویی‌اش، یک‌باره رنگ دیگری گرفت. اسباب‌بازی‌اش یک «ژیان زرد» بود؛ ماشینی که به باور من، از جنس کش ساخته شده بود.

یادش بخیر...

معجزه همیشه ناگهانی و بی‌مقدمه از راه می‌رسید.

یک عصر گرم تابستان، در خانه که باز می‌شد، با سایه‌ی بلند و لبخند همیشگی عمو علیزاده روبرو می‌شدیم که مثل فرشته‌ی نجات می‌گفت:

«پاشین بریم گردش!»

و آنجا بود که طوفان شادی به پا می‌شد.


مامان و خاله سوسن، مثل دو جادوگر آشپزخانه، به سرعت قابلمه‌های داغ را درون پارچه‌های ضخیم و گل‌دار با مهارتی خاص می‌پیچیدند و با گرهی محکم چنان می‌بستند، گویی گنجی گرانبها را برای سفر به سرزمینی دور آماده می‌کنند.

بوی خورشت قورمه سبزی یا قیمه‌ی نمدار که از لابه‌لای پارچه نفوذ می‌کرد، با بوی عطری که خاله سوسن همیشه به گردنش می‌زد درمی‌آمیخت و عطری می‌ساخت که هنوز هم با بوی شادی و انتظار برایم عجین شده است.

آن قابلمه‌های پیچیده در پارچه، تنها غذا نبودند؛ پیکره‌هایی از عشق مادرانه بودند که به سوی شادی کوچ می‌کردند.


سپس نوبت به سوار شدن در کالسکه‌ی جادویی می‌رسید. ژیان عمو علیزاده، قوانین فیزیک را به مبارزه می‌طلبید. علمکرد صندلی‌ها یک شاهکار مدیریت و سنت بود. صندلی جلو، قلمرو مردان بود:

عمو علیزاده پشت فرمان، پسر بزرگش چسبیده به او، پدرم و برادرم در کنارشان. چهار مرد در یک ردیف. گویی آنها خدمه‌ی کشتی بودند که ما را به سمت جزیره‌ی شادی هدایت می‌کردند.

اما صندلی عقب، جهان ما بود:

جهان مادران و دختران. مادرم، خاله سوسن، و ما پنج دختر با ته‌تغاری عمو علیزاده امین خان. ما مثل دانه‌های انار، روی پای هم می‌نشستیم. پاهایمان درهم تنیده می‌شد، گرمای بدن‌هایمان پتویی می‌شد برای خودمان، و قهقهه‌های بلندمان، بنزین آن ژیان زرد.

کسی به کمبود جا اعتراض نمی‌کرد، زیرا آن فشردگی، درس اول «با هم بودن» بود. همانجا یاد گرفتیم که شادی را باید با هم تقسیم کرد، نه فضا را.


سفر، آیین خاص خودش را داشت. یک ایستگاه اجباری در میانه‌ی راه وجود داشت:

«خریدن هندوانه».

مرد فروشنده کنار جاده، بزرگ‌ترین و قرمزش را برای کاروان پرجمعیت ما انتخاب می‌کرد. هندوانه‌ای که بعداً در سایه‌ی درختی کنار رودخانه، با ضربه‌ی کارد عمو علیزاده شکافته می‌شد و قرمزی شیرین و تفتیده‌اش، تشنگی آن روزهای گرم و خاطراتمان را برای همیشه تسکین می‌داد.

این ایستگاه بین راهی، تنها به انتخاب یک هندوانه ختم نمی‌شد. مرد فروشنده با لبخندی روستایی، با عمو علیزاده دست می‌داد و احوالپرسی گرمی می‌کرد و با تعجب داخل ماشین را نگاهی می‌کرد و این سوال ثابت هر سفر دوازده نفره‌یمان را می‌پرسید:

«شما چطور سوار این ماشین شدین؟!»

مثل همیشه عمو علیزاده با لبخندی جوابش را می‌داد، بعد هندوانه‌ی عظیم، مانند مسافری دیگر، در صندوق عقب ژیان، کنار قابلمه‌ها جای می‌گرفت و سفر ادامه پیدا می‌کرد.


در آن ژیان زرد، ما تنها جابه‌جا نمی‌شدیم. ما یک «خانه‌ی متحرک» بودیم. دیوارهایش از شیشه بود، سقفش آسمان آبی بی‌کران و بنزینش، خنده‌های بی‌دغدغه‌ی ما. بوی غذا از لابه‌لای پارچه با بوی کهنه‌ی صندلی‌های ژیان و عطر خاک جاده قاتی می‌شد.

امروز که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌فهمم که آن ژیان نه از کش، که از ماده‌ی محض خاطره ساخته شده بود. هر قهقهه‌ای که در آن می‌پیچید، به دیواره‌هایش می‌چسبید و برای همیشه در آن جاودانه می‌شد.

همه و همه در تاروپود کهنه‌ی صندلی‌ها نفوذ کرده و آن ماشین را به موزه‌ای سیار از بهترین لحظات زندگی ما تبدیل کرده بود.


حالا، سال‌ها بعد، وقتی سوار ماشین شخصی خودم می‌شوم و صندلی‌های خالی عقب را نگاه می‌کنم، گاهی بوی کهنه‌ی آن ژیان زرد و صدای قهقهه‌هایمان مرا به گذشته می‌برد.

تازه می‌فهمم که ما در آن زمان، با آن همه فقر ظاهری، ثروتمندترین آدم‌های روی زمین بودیم. ثروتمند از عشقی که بار منت نداشت، از دست‌هایی که ما را فقط برای لذت بردن همراهی می‌کرد، و از ماشینی که با همه‌ی کوچکی‌اش، بی‌پایان بود.

عمو علیزاده و ژیان کش‌دارش به ما یاد دادند که گاهی کوچک‌ترین وسیله‌ها، می‌توانند بزرگ‌ترین خاطرات را بسازند، به شرطی که از جنس کش باشند؛ کش بی‌پایان محبت.

دنده عقب با اتو ابزارژیاننوستالژیخاطرات کودکی
۳۱
۱۳
زهره نایبی
زهره نایبی
من عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید