برای من آدم خوبهای زندگی مثل هنر میمونن!! مثل پرواز روح حین کشیدن یه نقاشی، مثل فریاد صدا توی قالب یه تابلو، مثل رهایی تو دنیای رویاها و جنگلهای اسرار آمیز نقاشیهای عجیب و غریب!! همینقدر پرهیجان همینقدر پر از آرامش!!! توی روزهایی که به ته خط زندگی رسیدم و هیچ امیدی نداشتم وقتهایی که جز اشک هیچی نداشتم لحظاتی بودن که فکر میکردم آمادهام تا یه چاقو توی شکمم فرو کنم و این زندگی نکبتبار رو برای همیشه خلاص کنم این آدمها سر رسیدن و بهم کمک کردن، شاید کمکشون مالی نبود و تغییر چندانی توی زندگی من ایجاد نکرد اما اونها تا جایی که در توانشون بود از جون و دل برای من مایه گذاشتن و همین برای من کافیه که تا ابد توی ذهن من موندگار بشن من باور دارم که اونها رو خدا برای من فرستاد تا دست من رو توی تاریکی بگیرن، توی لحظاتی که آدم حس میکنه به ته خط رسیده فقط یه تلنگر کافیه تا به زندگی برگرده همونطور که میگن توی یک نامه خودکشی نوشته بود:
به سمت پل میروم
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند نخواهم پرید!!
من هم لبه پرتگاه بودم، آماده بودم تا بپرم، آماده بودم تا رها کنم اما این آدمها دست من رو گرفتن، با محبتشون، با حمایتشون، محبتی بدون چشم داشت بدون اینکه من رو بشناسن، بدون اینکه سودی از من بهشون برسه، بدون حتی یک ریال، از اونها یاد گرفتم چطور محبت کنم و چطور دست آدمها رو بگیرم!
سال ۱۴۰۱ بود ...
دوباره یه سال سخت دیگه، یه سال پر از تکرار و تکرار وقتی در بند باشی زندگی چه ارزشی داره؟ من یه زندانیام، زندانی استبداد، زندانی محبتهای بیش از حد، عشق و علاقه بیش از حد، جنون کنترل و سلطهگری، قربانی که هیچکس متوجه قربانی بودنش نمیشه و همه فکر میکنن چقدر توی این زندگی نکبت بار خوشحالم!! هیچکس نمیفهمه زندگی کردن با خونوادهای که اختلالات روانی دارن چقدر سخته!! پدرم هیچوقت از من راضی نیست از ۱۸ سالگیم و وقتی فهمید دکتر نشدم از من رو برگردوند و دیگه هیچوقت برای من ارزشی قائل نبود هر کاری هم میکردم دست به هر چیزی میزدم از نظر اون بیارزش و هدر دادن پولهاش بود!! سمت هنر رفتم، سمت نقاشی، سمت گلدوزی اما همیشه میگفت "خجالت بکشه اینا چیه یاد میگیره؟ دخترای مردم دانشگاه رفتن شاغل شدن بعد خانوم واسه ما هنر یاد گرفته!" یه مدت سعی کردم برم کار کنم اما توی شهر کوچیکی مثل زابل کاری جز کارگری نیست کارگری برای چقدر؟ سال ۹۶ برای ماهی ۲۰۰ هزار تومن کارگری میکردم امسال حقوق یک کارگر زن توی زابل ۱/۵ تا ۲ میلیون هست در حالی که حداقل حقوق ۸ میلیونه اما این قوانین توی زابل صدق نمیکنه!! به هرحال از کار کردن هم اونقدری در نمیاومد که راهم رو از این خونواده جدا کنم، خوبی پدرم این بود که همیشه پشت سرم غرغر میکرد بابا هیچوقت توی روم اینا رو نمیگفت اما بدی مادرم همینجا خودشو نشون میداد هر غر و لندی که پدرم با اون میکرد مادرم صاف میآورد کف دست من میذاشت ۵،۶ سال تحمل کردم تا اینکه برادرم بزرگ شد و یه روز مستقیم به مادر گفت نگو مگه نمیبینی؟ حالشو نمیبینی؟ نمیبینی غصه میخوره!! گریه میکنه!! نگو چرا حرفای اون مرد رو میاری برای این دخترک تعریف میکنی!! اما مادرم صاف ایستاد و گفت چرا من باید کیسه بوکس شما باشم و منت کارهای شما رو از پدرتون بشنوم؟ وقتی من منتهاشو میشنوم و تحمل میکنم شما هم باید منتهای منو بشنوین اینجا خونه منه و با قوانین من اداره میشه هرکس ناراضیه میتونه بره!!! تنها چیزی که تو کل عمرم میخواستم استقلال بود تنها چیزی که میخواستم یه اتاقک نقلی برای خودم که مجبور نباشم این خونواده نکبت رو تحمل کنم، دوستشون ندارم، نمیخوامشون، از خودشون و منتهاشون و تحقیرهاشون خسته شدم و هر سال خستهتر از سال قبل و ناامیدتر از راه نجاتی میشم!!
امسال دیگه سال آخر بود ... دیگه طاقتم طاق شده بود دیگه نمیتونستم تحمل کنم، هرکسی رو نگاه میکردم یا مدرک تحصیلیش رو ارتقا داده بود، یا ازدواج کرده بود، یا شغل و کاری ایجاد کرده بود من چی؟؟ نخودچی
انگار من تو نظر خدا فقط یه هویج بودم، میگن ما زشتا باید وجود داشته باشیم تا زیباها دیده بشن دقیقا همین احساس رو داشتم، بدبختهایی مثل من وجود دارن تا دوستام امثال منو با دست نشون بدن و از زندگی خودشون راضی باشن و خدا رو شکر کنن مثل من نشدن!! آخه چرا خدایا؟ چرا من؟ حالا که راه نجاتی نیست چرا جونم رو نمیگیری خلاصم کنی؟ چرا منو مضحکه دو عالم میکنی؟
توی اینستاگرام بودم ... خسته از تموم زرق و برقها و پستهای رنگ و وارنگ حال بهم زن، خسته از تموم انرژی مثبتها و شادیها و خوشیهای ملت که ما فقط لایکشون میکردیم مدتها بود که خودم رو قانع کرده بودم فقط پستهای "موفقیت و کارآفرینی" و "روانشناسی" و "هنری" رو لایک کنم تا یک اکسپلورر سالم داشته باشم!! در نتیجه دائم توی اکسپلورر چشمم به پستهای هنری میخورد و از اون جایی که تصمیم گرفته بودم بمیرم پس هوس کردم قبل مرگم یه هنر دیگه یاد بگیرم و بعد بمیرم!! نمیدونم سالها پیش هنر باعث شد از خودکشی منصرف بشم شاید با خودم فکر کردم اگر این بار هم یه هنری یاد بگیرم من رو به زندگی برگردونه پس شروع کردم به پیام دادن، پول زیادی نداشتم، نمیتونستم هر چیزی میخوام یاد بگیرم مسئله فقط شهریه نبود باید فکر وسایل اولیه هم میبودم و جوری انتخاب میکردم که بتونم هم شهریه رو پرداخت کنم هم لوازم اولیه کار رو بخرم
تقریبا به هر پیج هنری که توی اکسپلورر میدیدم و به نظر میرسید هنر ارزونی داره (از نظر هزینه لوازم مورد نیاز) پیام میدادم و شهریه آموزش رو میپرسیدم!! پیجهای آموزش آبرنگ، سیاه قلم، خطاطی، کالیگرافی، نقاشی رنگ روغن، آکریلیک، گواش، نقاشی با راپید، نقاشی با خودکار، نقاشی با مداد، سوزن دوزی، زیورآلات خمیری و هر چیز دیگه، پیام میدادم، شهریه رو میپرسیدم، هزینه تقریبی مواد اولیه رو هم میپرسیدم تا بتونم یه برآورد هزینه داشته باشم و ببینم با ۵۰۰ هزار تومن ناچیزی که توی جیبم هست میشه یه هنر قبل مرگم یاد بگیرم یا نه!! اما تقریبا تموم هنرها بلااستثنا بالای ۵۰۰ هزار تومن شهریه داشت و اونهایی که در حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومن بودن هم در عوض وسایل اولیهشون اونقدری میشد که باید حداقل ۸۰۰ هزار تومن کنار میذاشتم و من چنین پولی نداشتم!! خیلی ناامید کننده بود خیلی خیلی زیاد ... میخواستم قبل مرگم یه کار مفید بکنم، میخواستم دوباره حس زنده بودن داشته باشم اما نشد!!
تصمیم گرفته شد، بدون یاد گرفتن چیز جدیدی توی چند هفته آینده میرم اون دنیا!! به لیست دایرکت اینستاگرامم نگاه کردم تقریبا صد تا دایرکت میشد!! چند ده نفری که ازشون قیمت گرفته بودم و اونقدر راجع به وسایل و لوازم و جزئیات باهاشون صحبت کرده بودم که طفلکیها حتما مطمئن بودن من ازشون خرید میکنم خبر نداشتن این دختر هیچی نداره! خودمو جای اونا میذارم حتما خیلی سخته یه نفر بیاد دایرکت وقت و انرژیت رو بگیره ازت اما خرید نکنه نمیخواستم با لعن و نفرین ازم یاد کنن برای همین یه پیام مشخص آماده کردم و برای همشون فرستادم به این صورت:
"سلام، خیلی ممنونم برای تموم راهنماییها و وقت و انرژی که برای من گذاشتین متاسفانه من از سیستان بلوچستان پیام میدم و اینجا پولی که از شغلم بدست میارم به قدری نیست که بتونم باهاش از پس شهریه و وسایل اولیه بر بیام برای همین تصمیم گرفتم یکم پولام رو جمع کنم و بعد حتما مزاحمتون میشم و دوره قشنگتون رو میخرم!!"
کم یا زیاد، پایین یا بالا تقریبا برای همه یک پیام با چنین مضمونی فرستادم، ازشون عذر خواهی کردم و بهشون قول دادم پول که بدست بیارم ازشون میخرم!! هرچند خودم میدونستم هیچوقت قرار نیست بخرم چون اون دنیا به پول و هنر نیازی ندارم، دونه به دونه همشون دایرکتها رو میخوندن و تشکر میکردن و میگفتن عیب نداره و هر وقت بیام میتونم بخرم ازشون اما بعضیاشون که مشخص بود عصبانی شدن و از حرفهام خوششون نیومده فقط لایک میکردن بی هیچ جوابی و کاملا میتونستم حس کنم و بهشون حق بدم شاید منم جای اونا عصبی میشدم یکی الکی وقتم رو بگیره شایدم فکر میکردن سر به سرشون گذاشتم و این حرفا رو هم از خودم در میارم الله اعلم
دقیقا همینجا بود که خدا یه نشونه بهم داد (:
از بین صد نفری که توی دایرکت باهاشون صحبت کرده بودم و قیمت گرفته بودم و در نهایت عذرخواهی کرده بودم یه خانوم بهم پیام داد، گفت شرایطم رو درک میکنه و ایرادی نداره من میتونم دو ترم مبتدی نقاشی با خودکار رو رایگان عضو بشم و وقتی اونها رو یاد گرفتم ترم سوم که پیشرفتهتر هست رو ازش بخرم!! باورتون نمیشه وقتی آدم انتظار یک خبر خوب رو نداره انتظار یک دست نوازش رو نداره و خدا اون رو بهش میده چقدر احساس خوبی داره، احساس میکردم دارم پرواز میکنم اینجا چه خبر بود؟؟ یه نفر دورهای که برای زحمت کشیده بود و کلی شهریهاش بود رو رایگان بهم داد؟؟ چطوری بهم اعتماد کرد؟ چطوری بهم باور داشت؟ من که با یه پیج فیک بهش پیام دادم چطوری؟؟ باورم نمیشد انگار یه رویاست ... خدایا منو از این رویا بیدار نکن بذار توی این حال قشنگ بمونم یعنی میتونستم یه چیزی یاد بگیرم!! نه این حتما یه خوابه لبخند برای لحظه ای از روی لبم محو نمیشد!!
اسم اون خانوم زیبا "پگاه خندان" بود و با دل پاکش بدون هیچ سند و مدرکی یا حتی بدون اینکه پیج اصلی من رو بدونه یا اثباتی ازم بخواد حرفم رو باور کرد و چیزی که براش زحمت کشیده بود رو بهم هدیه داد.
بعد از یه مدت یه آقای دیگه که نقاشی با راپید آموزش میدادن دایرکتی که ازشون عذرخواهی کرده بودم رو دیدن و بهم پیام دادن و گفتن
"شما مردم سیستان همیشه در رنج و عذاب هستین و من برای تموم سختیهایی که میکشین و بیتوجهی هایی که بهتون میشه شرمندهام اما میتونم یه دوره طراحی ابتدایی بهتون هدیه بدم تا یک مقدار دستتون راه بیوفته!!"
این یه معجزه بود قطعا!! نمیتونست واقعیت باشه توی شهر من اگر بگی مشکل مالی دارم و متاسفم نمیتونم چیزی رو بخرم فروشنده ناراحت میشه و با اخم و تخم طوری رفتار میکنه که بهت بفهمونه وقتی پول نداری پس نباید بیای داخل مغازه و قیمت بگیری و من منتظر بودم دقیقا همینطوری باهام رفتار بشه هرچند درصد کثیری از افرادی که ازشون سوال کرده بودم دقیقا طبق انتظارم بودن اما توقع نداشتم کسانی پیدا بشن که درکم کنن نه نه اصلا نمیشد مگه نه؟چی میتونستم بگم در جواب چنین محبتی؟ جز اینکه با تموم وجودم تشکر کنم!! در اون زمان فقط یه پیج فیک اینستاگرامی داشتم نه تریبونی داشتم نه جایی نه حتی این صفحه هم نبود که بتونم حرفای دلم رو اینجا بزنم و ازشون تشکر کنم!! باورم نمیشد که بهم کمک میکنن مثل یه خواب بود ...
اسم اون مرد دلسوز آقای "علی نادری" بود و ازم خواست توی تلگرام به همسرشون خانم زهرا نادری پیام بدم تا فایلهای آموزش رو برای من بفرسته و یه شماره تماس بهم بده که در صورت اشکال سوالاتم رو توی واتساپ در دو روز هفته بپرسم!! خدای من احساس میکردم دیگه روی زمین نیستم انگار یه ماده مخدر قوی بهم زدن دارم توی آسمونها سیر میکنم!!
نفر بعدی که بعد از فرستادن اون دایرکت بهم گفت کمکم میکنه ایشون بودن، ایشونم هم از مظلومیت مردم سیستان گفتن و اینکه چقدر به ما ظلم میشه و گفتن تلاش میکنن کمکی بکنن و در همین راستا پکیج طراحی خودشون رو در اختیارم میذارن!! لازمه بازم بگم توی آسمونها بودم؟؟؟ فکر نمیکنم چون دیگه مشخص هست!!
اسم این آقای مهربون "شایان اسماعیلی" بود و ایشون توی تلگرام برام شرایط و لوازم رو توضیح دادن و بهم گفتن در صورت بروز مشکلی بهشون پیام بدم و من رو توی کانالهای طراحی خودشون عضو کردن من تا قبل از اون حتی یک دونه کلاس هم نداشتم تلگرامم خالی بود و هیچ هنری به جز گلدوزی و سوزن دوزی که توی استانم برگزار میشه نرفته بودم حالا قرار بود یه هنر خاص یاد بگیرم که توی استانم نظیرش نبود؟؟ خدای من اگر این معجزه نیست پس اسمش چیه؟
یه فرقی هست بین این پیج و پیجهای دیگه و اون اینه که سمیه دوست و همشهری من هست و خودش از نزدیک شاهد زندگی من بوده و از شرایط من با خبر هست چند باری بهم گفت برای سوزن دوزی بلوچ برم پیشش اما من پولشو نداشتم در نتیجه یه روز بهم پیام داد و گفت آموزش آنلاین گذاشته و من رو به رایگان عضو کانال تلگرامی خودش کرد باورتون میشه؟(:
اسم این خانوم مهربون "سمیه قزاق" بود و من به لطف اون عضو کانال سوزندوزی بلوچ شدم تا بعد از خریدن وسایل و لوازم مورد نیازم بتونم سوزن دوزی یاد بگیرم و تمرین کنم، راستش رو بخواین منم از اون بچه سوسول های مدل جدیدی بودم که هیچوقت از گلدوزی و سوزن دوزی خوشش نمیاومد اما جبر روزگار آدم رو مجبور میکنه علایق خودش رو تغییر بده.
پیج بعدی که بهم کمک کرد ایشون بود، من بیشتر از هر چیزی دیوانه وار عاشق زیورآلات خمیری هستم درست کردنشون، شکل دادنشون و از همه مهمتر اینکه گوشواره و گردنبند هستن و آدم میتونه بندازه گردنش یا گوشش بزنه خییییلی من رو به وجد میآورد زمانی که ایشون بهم پیام دادن و گفتن مشکلی نیست وضعیت مالی من رو درک میکنن و اجازه میدن بخشی از آموزششون رو یاد بگیرم انگار یه دور رفتم بهشت و از جام عسل بهشتی خوردم و برگشتم همینقدر خوشمزه و همینقدر جذاب بود.
اسم این آقای دلسوز "جیموس" بود و اسم واقعیشون رو نمیدونم!! چون بنا به دلایلی زمانی که ازشون خواستم اسمشون رو بگن امتناع کردن و حتی شماره تماسی بهم ندادن، من گمان کردم براشون سوتفاهمی ایجاد شده و فکر کردن من یه بچه دبیرستانی سست عنصر هستم که وقتی بهم کمک کردن خواستم باهاشون پسرخاله بشم و بهشون بچسبم در حالی که من فقط میخواستم ناجی زندگیم رو با اسم بشناسم
عاشق نقاشیهاش شده بودم نقاشی انیمههای معروف روی شلوار جین و پیراهن چقدر خاص و چقدر متفاوت امیدوار بودم توی شهر خودم حداقل لباس طرفدار داشته باشه برای همین بهش پیام داده بودم و بهم گفت دوره اصلی نقاشی روی پارچه رو بهم نمیده اما یه مینی دوره نقاشی روی کفش داره که خیلی ساده توضیح داده و اون رو در اختیارم میذاره تا یاد بگیرم من برای همین هم دست بوسش بودم و خوشحالتر از همیشه از این حجم مهربونی!!
اسم این دختر مهربون "آریتا" بود، نه فامیلی و نه شماره تماسی ازش ندارم نمیخواستم فکر کنه قصد یا قرضی دارم اما احساس میکنم یه دخترک ۲۱ یا ۲۲ سالهاس که اینقدر دل پاک و بزرگی داره و من چقدر خودم رو نفرین میکنم که با ۲۵ سال سنم هیچی نشدم!!
در نهایت این بود مجموع تمام آدمهایی که ندیده و نشناخته چیزی که مال خودشون بود رو بدون چشم داشت بدون قصد و قرض، بدون اینکه من رو بشناسن بهم بخشیدن و من خدا میدونه چقدر از این رفتار خوشحال شدم، زمانی که انتظارش رو نداشتم خدا ۶ تا فرشته جلوی راهم سبز کرد تا من رو به زندگی امیدوار کنن و از تصمیم منصرف بشم و بدونم دنیا هنوزم خوبیاش رو داره(: امیدوارم منم یه روز بتونم اینطوری دست آدمها رو بگیرم و خوشحالشون کنم، امیدوارم بتونم از فرصتی که بهم دادن استفاده کنم اما اینو میدونم که من تا ابد قدردان این آدمها و محبتشون هستم و برای همین داستان رو اینجا ثبت کردم تا هرگز از خاطرم نره❤️
پ.ن: علاوه بر این آدم ها کسانی هم بودن که پکیجها و آموزشهایی که خودشون خریده بودن رو برای کمک بهم در اختیارم گذاشتن اما اونها پیج پابلیک نداشتن و برای همین نام بردن ازشون شاید براشون خوشایند نباشه و به حریم خصوصیشون احترام گذاشتم.
پست شماره ۲۷ / ۲۷۳۵ کلمه
تاریخ ۴ شهریور ۱۴۰۲
سایت ویرگول