وقتی به این عکس نگاه میکنین چی میبینین؟؟
یه گوشی تر و تمیز بدون هیچ برنامه کاربردی، بدون هیچ واتساپ، تلگرام، روبیکا، شاد و باقی برنامههایی که روی هر گوشی امروزی نصب هستن!! آدم فکر میکنه حتما این گوشی تازه خریده شده و قراره استفاده بشه اما خبر ندارین که این گوشی ۴ ساله در حال استفاده هست!!!! و این کابوس هر شب منه ... دقیقا همین جاست همین صفحه ... گاهی با خودم میگم ای کاش هیچوقت فضای مجازی بوجود نیومده بود ای کاش هممون محکوم به زندانی شدن تو صفحات گوشیمون نبودیم شاید اینطوری منم به چنین رنج پنهانی دچار نمیشدم!!! میپرسین کدوم رنج و چطور؟؟ خب هیچکس اینها رو نمیبینه اما هر روز خدا وسواس بهم خوردن نظم همین صفحه من رو داغون میکنه، باور نمیکنین؟؟؟ پس ادامه این مطلب رو بخونین تا با هم وارد جزئیات بشیم.
وقتی سالهای عمرم رو مرور میکنم خیلی چیزها رو متوجه میشم که شاید در اون زمان عادی به نظر میرسید اما حالا بیمارگونه بودن خودش رو بهتر نشون میده!!
به خاطرم هست که راهنمایی بودم (سالهای هفتم تا نهم نظام امروز) و درسهایی مثل علوم تجربی و ریاضی جزوههایی داشتن که سر کلاس باید مینوشتیم و یادداشت میکردیم و چون سعی میکردیم تند تند بنویسیم تا عقب نمونیم و معلم از دستمون عصبانی نشه تبدیل میشد به یه دفتر پر از خط خطی و غلط غلوط اضافه!! اوایل به چشمم نمیومد اما همین که از امتحانات ترم اول میگذشتیم و دفتر کم کم پر میشد احساس میکردم چه دفتر کثیف و بدی دارم (باور کنین در ظاهر تمیزتر از خیلی از دفترهای اون زمان بود اما این وسواس باعث میشه اینطور به نظر برسه) در نتیجه یه ندا توی سرم بهم میگفت "زهره وقتشه!! باید دفتر رو پاکنویسی کنی!!!" خدای من نه!! با خودم کلنجار میرفتم دائم به اون صدای توی سرم میگفتم ساکت بشه دست از سرم برداره اما هر هفته که علوم تجربی داشتیم این صدا دوباره و دوباره تکرار میشد!!! دست آخر دیگه نمیتونستم این صدا رو تحمل کنم بسه دیگه هر کاری بگی میکنم فقط ساکت شو!!! لطفا تمومش کن خواهش میکنم!! میرفتم لوازم تحریری و یه دفتر خوشگل انتخاب میکردم هر روز ۲ تا ۳ ساعت بعد از مدرسه صرف نوشتن خط به خط جزوه ۲۰۰ صفحهایم میکردم تا زمانی که به پایان برسه و بعد با شکوه و جلال میرفتم مدرسه ... برای یه مدت راحت میشدم، صدای توی سرم گم میشد تا اینکه دوباره میچسبید به یه جزوه دیگه و دوباره یه دوران دیگه ... هر سال پاکنویس کردن جزوههایی که چند ماه بعدش همشون روانه سطل آشغال میشدن!!! چه کار بیهودهای!!
این وسواس فکری صرفا به درس و نظم جزوههام خلاصه نمیشد بلکه توی زندگی هم خودشو به هر شکلی نشون میداد. به عنوان مثال وقتی ۱۳،۱۴ ساله بودم اتاقی نداشتم، تخت خواب، کمد لباس، میز تحریر چیزهایی که برای بقیه عادی بود برای ما یه رویای دور از دسترس بود اما گاهی وقتی به این وسواس فکر میکنم با خودم میگم چه بهتر که این وسایل رو نداشتم اگر داشتم وسواسم صد برابر بدتر بود!! به هرحال من اتاقی نداشتم اما یه سری وسیلههای رویایی داشتم، یه جعبه جواهر یادگار مادربزرگ عزیزم، یه باکس فلزی که برام مثل جعبههای جادویی باربی و راپنزل بود و یه سری وسیله به این شکل اما این وسواس اینجا هم رسوخ کرده بود چطوری؟؟ بعد از یه مدت این ترس به جونم افتاده بود که اگه یه روزی خونمون آتیش بگیره چی؟؟ اونوقت باید چیکار میکردم اگر وسایل دوست داشتنی و جادویی من توی آتیش سوزی از بین میرفتن؟؟ برای همین همشون رو توی یه پلاستیک زباله جمع کرده بودم و توی یه اتاق نزدیک در ورودی پنهان کرده بودم که اگر روزی خونه آتیش گرفت من سریع بپرم توی آتیش و وسایلم رو نجات بدم!! وسواس دزدیده شدنشون، گم شدنشون، آتیش گرفتنشون باعث میشد هر هفته اونها رو پهن کنم، بشمارم، لیست کنم و دوباره بذارم سرجاشون!
فکر میکنم تا قبل از ورود گوشیهای هوشمند به زندگیم این وسواس خیلی کمتر به چشم میومد اما با داشتن گوشی هوشمند اوضاع برای من خیلی خیلی پیچیدهتر شد!! ۱۷ سالم بود که اجازه پیدا کردم گوشی داشته باشم و چه سن بدی بود برای گوشی دار شدن، منی که تا قبل از اون با چنین دنیایی آشنایی نداشتم یهو غرق شدم تو یه دنیای رنگارنگ مجازی، توی سایتهای مختلف عضو میشدم، نظراتم رو به اشتراک میذاشتم و نظرات بقیه رو میشنیدم، توی واتساپ با همکلاسی هام صحبت میکردم، توی تلگرام عضو کانالهای مختلف میشدم و تموم اینها مثل یه دنیای بیانتها بود که هر چقدر هم پیشروی میکردی باز هم به انتهاش نمیرسیدی و من شده بودم مثل یه انسان بدوی که تازه با تمدن و شهر نشینی آشنا شده و روحیه کنجکاوش باعث میشه هر روز شروع به جستجو کنه تا ابعاد مختلف زندگی جدیدش رو کشف کنه!! اوایل وسواسم به صورت اعتیاد ظاهر شده بود، اعتیاد به هر روز کشف و جستجو توی این دستگاه کوچیک اما بعد از مدتی اعتیاد تبدیل به همون وسواس همیشگی شد، هر روز از اپلیکیشن بازار برنامههای مختلف رو نصب میکردم و امتحانشون میکردم، بازیهای مختلف، اپهای ادیت ویدیو، برنامههای کمک درسی، خدایا این دنیا چرا اینقدر بزرگه؟من چطوری به همشون برسم؟ چیکار کنم که از بقیه عقب نیوفتم؟
توی واتساپ گروه مدرسه رو داشتیم و همزمان با دوستام هم توی پیوی شخصی هر کدوم چت میکردم همین مسئله بعد از یه مدت آزاردهنده شده بود، ده ها چت مختلف کنار هم جمع شده بودن که نمیدونستم کدومشون خوبه و کدومشون بد؟ کدومشون رو باید حذف بکنم و کدومشون یه روز لازمم میشه و باید نگهشون دارم؟؟ کلنجار رفتن با حذف و نگهداری چتها خودش یه بخشی از وسواس من بودن، چتهایی که فکر میکردم مهم باشن رو اسکرین شات میگرفتم و چتهای دیگه رو به سختی حذف میکردم، بعد یه مدت گوشیم پر شده بود از هزاران اسکرین شات که خدا میدونست هیچ کدومشون هیچ وقت کاربردی نداشتن
توی تلگرام اوضاع پیچیدهتر بود چون علاوه بر چتهای شخصی، انواع و اقسام کانالهای رنگارنگ هم بودن، میخواستم کشفشون کنم، میخواستم فتحشون کنم، میخواستم زیر و بم کارو یاد بگیرم و ازشون سر در بیارم اما از اینکه دهها ساعت عمرمم توی این کار تلف میشد به شدت حرص میخوردم از اون طرف نمیتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم. دوباره هزاران اسکرین شات دیگه از تلگرام جمع شده بود، کانالهایی که نگه داشته بودم وقتی کنکورم تموم شد برم سراغشون و کلی از جوکهاشون رو بخونم و روده پر بشم و خیلی از زندگی قشنگم لذت ببرم
موتور جستجو گوگل که دیگه یه نمونه اعلا بود از وسواس من، شده بود مایه عذاب روح و روانم، نمیتونستم این حجم از اطلاعات رو تحمل کنم احساس میکردم نسبت به مادرم و نسلهای قبل یک موهبت الهی نصیبم شده تا به دریایی از دانش و اطلاعات دسترسی داشته باشم و حالا این وظیفه منه که از این دریای اطلاعات به نحو احسن استفاده کنم انواع و اقسام سایتهای کاریابی و درآمدزایی تا سایتهای زیبایی و مراقبت پوستی رو زیر و رو میکردم و توی یه دفتر نکته برداری میکردم چرا؟؟ خودمم نمیدونم شاید مثل ملاصدرا که دانشش توی کتابهایی سوار اسبش بودن منم میخواستم دانشم رو همیشه همراهم داشته باشم تا اگر یک روز دسترسی به اینترنت قطع شد و زمین مثل داستان فیلمها پر از زامبی شد و دیگه اینترنت و تلویزیونی وجود نداشت من بتونم از این دفترها استفاده کنم.
وسواسهای مربوط به گوشی صرفا به دسته بندی اطلاعات محدود نمیشد، رفته رفته وسواسم مثل یک سرطان گسترش پیدا میکرد و بزرگتر و عمیقتر میشد و به همون اندازه دوری ازش یا مقاومت در برابرش سختتر و سختتر میشد و اینجا دقیقا همون جایی هست که میخوام بهش بپردازم:
بعد از سالها مقاومت در برابر اینستاگرام بالاخره سال ۹۸ واردش شدم و ای کاش که نمیشدم، اینستاگرام یه شمشیر دو لبهاس، در عین حال پر از نکات و آموزشهای جالب برای یه زندگی کاربردی و همچنین کلی آموزش و محتوای مفید هست و در اون روی سکه پر از نمایش زرق و برق هایی که ذهن آدمهای فقیری مثل من هرگز بهشون خطور نکرده بود!! دخترهایی که تنهایی مهاجرت کرده بودن!! دخترهایی که مستقل و خودساخته خطاب میشدن!! دخترهایی که کتاب میخوندن و پادکست گوش میدادن!! یه بار دیگه غرق شدم توی یه دنیای رنگارنگ دیگه ... گیج شده بودم نمیدونستم راه درست چیه؟ از کجا باید شروع کنم؟ باید کتاب بخونم؟ یا پادکست بشنوم؟ یا فیلم ببینم؟ چطوری به همه چی توی زندگیم برسم؟ چطوری هم زبانم رو فول کنم، هم مهاجرت کنم، هم یه اتاق قشنگ داشته باشم، هم لوازم التحریر جالب، هم یه رشته دانشگاهی باکلاس!!! خدای من ... دیوونه کننده بود!!! تا قبل از اون انگار پشت کوه زندگی میکردم، زندگی ساده و بیآلایش ما فقط این بود که دانشگاه بریم و لیسانس بگیریم و ازدواج کنیم حالا چیزهایی میدیدم که تو کل عمرم فکر میکردم حرامه!! حالا باید چیکار کنم؟ حالا راه زندگی کدومه؟ هدف من کدومه؟ چیکار باید بکنم؟
دوباره طبق معمول یه دفتر برداشتم، تحت عنوان دفتر آرزوها، قرار بود راهنمای زندگیم باشه، بهم یاد بده چطور یه راه درست از بین تموم راههای ممکن انتخاب کنم، دختر بیهدف و بیچاره ما حالا میخواست از دنیای رنگارنگ و پر از دخترای مستقل اینستاگرام یاد بگیره، شروع کردم به نوشتن، فلان لباس رو از فلان پیج میخرم، میز تحریر رویاهام رو از پیج فلانی میخرم و همینطور صفحه به صفحه آیدیهای پیجها رو لیست میکردم تا اینکه یهو به خودم اومدم دیدم دو سال از زندگیم به همراه دو تا کلاسور گذشت که توش فقط پر شده از آرزوها و پیجها و چیزهایی از این شکل ... بیارزش ... بیمفهوم ... فقط برای عقده گشایی ... من دارم چیکار میکنم با خودم؟؟ توی هیچ اپلیکیشنی مثل اینستاگرام غرق نشده بودم و همین بیرون اومدن ازش رو خیلی سختتر میکرد. بعد از یه مدت نوشتن سخت و طاقتفرسا شده بود نمیتونستم تحمل کنم داشتم خفه میشدم دیگه پس ذهنم رو متقاعد کردم به اسکرین شات گرفتن، به جای اینکه در مورد هر پیج شروع کنم به نوشتن طومار که کدوم لباس، کدوم وسیله و کدوم چیز رو از کدوم پیج میخوام، ذهنم رو محدود کردم به فقط اسکرین شات گرفتن، یه مقدار از حجم فشاری که روی ذهنم بود کمتر شده بود اما باز هم وقت گیر بود هر روز بین ۱۰ تا ۱۲ ساعت بیارزش رو صرف اسکرین شات گرفتن از پیجهای رویاییام میکردم توی هر ماه یه پوشه میساختم که توش ۲ تا ۳ هزار اسکرین شات جمع می شد و همشون رو توی آرشیو ذخیره میکردم برای روزی که همشون رو بخرم یا مثل اونها بشم، مثل فلان بلاگری که اسکرین شاتش رو گرفتم برم خارج، مثلا بیساری برم فلان رشته، مثل بهمانی برم پارتی و هزار و یک چیز دیگه، یه دور باطل و تکراری که برای سالها عمرم رو توی مشتش گرفت
بعد از سه، چهار سال توی اینستاگرام بودن به سختی تونستم وسواس و اعتیادی که بهش داشتم رو رها کنم میپرسین چطوری؟ به سختی، هر بار اسکرین شاتهام رو جمع میکردم و میگفتم این سری دیگه آخریش هست دیگه جمع نمیکنم از فردا دیگه سمت اینستاگرام نمیرم، پاکش میکردم، یه ماه، دو ماه، بعد دوباره میرفتم سمتش و دوباره این چرخه تکرار میشد به مدت سه تا چهار سال تا اینکه بالاخره یهو به خودم اومدم دیدم شش ماه سمتش نرفتم!!!
اما این بار یه آشوب دیگه گریبانگیر من شد، توی تلگرام با چیزی آشنا شدم که اوضاع رو برام پیچیدهتر کرد، من خیلی وقت بود که خودم رو متقاعد کرده بودم از کانالها و گروههای تلگرامی فاصله بگیرم و اسکرین شاتی نگیرم ولی این بار با کانالهایی تحت عنوان کانال پکیجهای رایگان آشنا شدم، باورم نمیشد کانالهایی بودن که پکیجهای میلیونی اینستاگرام رو به رایگان میذاشتن و این شروع دوباره وسواس های من بود!! یه کانال برای خودم ساختم و شروع کردم به فوروارد کردن تموم پکیجهایی که میخواستم ببینم دهها هزار پکیج مختلف که وقتی بهشون فکر میکنم دیوونه میشم به مدت یکسال تمام وقتم دوباره صرف جمع کردن چیزهایی شد که هیچ ارزشی ندارن!!!
حالا میرسیم به بخش نهایی وسواسهای من، بعد از پرداختن به وسواسهایی که در سطح هر اپلیکیشن دارم پوسته خارجی وسواسم ساختار کلی گوشی هست که ذره به ذره هر اپلیکیشن رو کنترل میکنم و دادهها رو حذف میکنم تا گوشیم به جای این وضعیت:
توی چنین وضعیتی باشه:
اگر هر اپلیکیشن پیامرسان یا شبکه اجتماعی روی گوشیم نصب باشه ذهنم وضعیتش ده برابر بدتر میشه، از تموم دادهها باید بکاپ گرفته بشه، محتوایی که روی حسابم هست باید یه جایی ذخیره بشه، از چتهای مهم باید بکآپ داشته باشم و صدها وسواس جزئی دیگه که بررسی هر کدوم نیاز به یک پست جداگانه داره اما تا اینجای کار صرفا مختصری از وضعیتی که توش هستم رو توضیح دادم شاید یک روز درمانی براش بوجود بیاد و من هم بتونم به آرامش برسم.
برای آرامش ذهنم و اینکه ذهنم رو در وضعیت باثباتی نگه دارم اونو متقاعد کردم که فقط یک یا دو اپلیکیشن کاربردی نصب باشه روی گوشی، به عنوان مثال اگر میخوام با اینستاگرام کار کنم باید تلگرام، واتساپ و روبیکا حذف باشه وگرنه ذهنم بیش از حد شلوغ میشه و کشش نداره، اگر برنامه ادیت ویدیو میخوام مثلا اگر با ویوا ویدیو کار میکنم پس اسنپ چت، ویدیو کات، پیکس آرت و لایت روم رو حذف کنم مغزم آشوب میشه اگر همشون همزمان روی گوشی نصب باشن، صفحهای مثل گوشی بالا برای من یعنی یه مرگ حتمی!! دیگه برنامههایی مثل پینترست یا رادیو جوان رو که اصلا نصب نمیکنم مگر در مواقعی که واقعا الزامی باشه، خیلی جهنمی هست نه؟(:
من حتی نمیدونم اسم بیماری من واقعا وسواس فکری عملی هست یا شاید یه اسم دیگه اما چیزی که من میدونم اینه که چه در مورد وسایل شخصیام و چه در مورد اطلاعات توی گوشی همشون یک وجه مشترک با هم داشتن و اون این بود که در همه موارد ترس از دست دادن یک سری اطلاعات یا وسایل باارزش باعث میشه همشون رو به صورت متمرکز در یکجا نگه دارم، به عنوان مثال توی این موضوع یه هارد تهیه کردم و تموم پکیج های تلگرامی که دانلود کردم، پیجاای اینستاگرامی که اسکرین شات گرفتم، فیلمها، کلیپها ،اطلاعات باارزش، ویسهای زندگینامهام، چتهای افراد مهم زندگیم و همه و همه رو توی یک هارد ذخیره کردم هرچند خودمم نمیدونم این کار چه سودی برام داره!!!
یکی از بدترین چیزهایی که در این بین تجربه میکنم راهکارهایی هست که بقیه بهم ارائه میدن، حرفهای طعنه آمیز یا چیزهایی از این دست که شرایط روحی ام رو بدتر از قبل میکنه به عنوان مثال بهم میگن:
"اوه مای گاد هانی خب خودتو متقاعد کن که دیگه انجامش ندی!!!! اتفاقا من هم یه وسواس جزئی داشتم همینطوری روی ذهنم کار کردم با مثبتاندیشی و تونستم بهش غالب بشم"
واقعا نمیدونم به این آدما چی بگم؟؟ شما فکر میکنین تو تمام این سالها با خودم کلنجار نرفتم؟؟ چی فکر میکنین پیش خودتون؟؟؟ وسواس فکری عملی درست مثل یه بیماریه، درست مثل سرطانی که گسترش پیدا میکنه اما براش هیچ درمانی نیست اگر هم باشه در توان یه آدم فقیر نیست!
پست شماره ۲۰ / ۲۵۴۴ کلمه
تاریخ ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
سایت ویرگول