امروز میخوام در خصوص خانوادهای متشکل از زن و مرد ۶۰ سالهای که تنها و بدون فرزند دارن زندگی میکنن حرف بزنم، خونوادهای که مرد قبلا کارگر بوده اما بدون بیمه و الان که ناتوان شده و سکته کرده هیچکس حاضر نیست جوابگو باشه این خونواده هیچ فرزندی ندارن یعنی هر کاری کردن بچهدار نشدن و چون همون زمان هم کارگر بودن و پول درمانهای آنچنانی رو نداشتن سپردن به اراده خدا و نتونستن بچه بیارن به همین خاطر امروز توی ۶۰ سالگی هیچکس نیست که هوای اونها رو داشته باشه وقتی زنگ زدیم کمیته امداد گفتن "به ما ربطی نداره ما بودجه نداریم" بعدها یکی از کارمندهای اونجا بهم گفت "اولویت کمیته امداد حمایت از خونوادههایی هست که بچه به دنیا میارن برای همین از این خونواده حمایت نکرده" خب بیانصاف تقصیر این آدمها چیه که خدا به انسانهای بیلیاقتِ خسیس و بیماری مثل پدر و مادر من بچه میده اما به این زن و شوهر بینوا نمیده؟ حالا شما بگین راه حل این خونواده چیه؟ این خونواده حاصل توهمات من نیستن بلکه وجود خارجی دارن من حاضرم هرکاری برای کمک به اونها بکنم اما تا اینجا کاری جز نوشتن این مقاله ازم برنمیاد، هر سند و مدرکی که لازم باشه ارائه میدم از شماره تماس و کارت ملی و آدرس محل زندگی گرفته تا حتی ملاقات حضوری اگر کسی خواست تشریف بیاره میتونه خونه بنده بمونه و بریم دیدن این انسانها و وضعیتشون رو از نزدیک ببینین
اجازه بدین قبلش این رو توضیح بدم که توی زابل (سیستان بلوچستان) تا دلتون بخواد آدم فقیر و بیپول درست مثل همین عزیزان هست اگر بخوام لیست کنم تا فردا تموم نمیشه اول از همه هم فامیل و همسایههای خودم اما این خونواده فرق داره من برای آدمهای بدبختِ دور و برم کاری نکردم چون با وجود فقر و بدبختی اما باز یک روزنه نوری تو زندگی هر کدومشون هست یکی خونوادهاش هستن، یکی کمیته امداد وصل هست، یکی یه خیّر حمایتش میکنه اما این خونواده انگار ته خط فقر و بیکسی هستن انگار تمام روزنههای نور بسته شده هر چقدر دنبال یه راهی میگردم که حداقل همون بستههای غذایی معیشتی کمیته امداد یا حداقل یه ماهیانه کمکی به دست بیارن تا یکم دلخوش بشن به زندگی فایدهای نداره هیچی پیدا نمیشه وضعیت خیلی وخیم هست طوری که حتی حاضرم خودم براشون گدایی کنم اکثر خونوادهها هرچقدر هم وضع بدی دارن بالاخره یه بچهای، یه کس و کاری کنارشون هست شاید با هم قهر باشن شاید از هم متنفر باشن اما بالاخره یکی رو دارن، در عین حال بعضیا کمیته امداد یا بهزیستی هم عضو هستن و سهمیه دریافت میکنن شده حتی یک سبد کالا یا نهایتا پونصد هزار تومن پول، زیاد هم نباشه ولی از هیچی بهتره اما این خونواده انگار اصلا توی این دنیا نیست تنها پولی که میگیرن یارانه هست و با ته مونده غذای همسایههاشون زندگی میکنن حسرت یه دست لباس تمیز هم که بماند، چند وقت پیش بهم میگفت "کفشم سوراخ شده حتی نمیتونم تا بیمارستان برم با این خجالت که انگشتای پاهام از کفش میزنه بیرون یکی از همسایهها گفته بهت کفش میدم ولی هنوز چیزی نیاورده روم نمیشه برم پرو ازش طلب کنم زهره جان!!" با گریه گفت "قرض نونوایی شده ۳ میلیون تومن بخدا فقط نون خشک میخوریم از سه وعده فقط یه وعده میخوریم ولی باز هم میبینم چند ماه قرض روی هم جمع میشه سر به فلک میکشه چه خاکی به سرم بریزم زهره؟" چی بگم بهشون؟ منی که خودم کارگرم دستم به جایی بند نیست اومدم به بابام گفتم طبق معمول اخم کرد و گفت "من اگر کسی رو میشناختم برای کمک اول به خواهر برادر خودم کمک میکردم" راست میگه به هرحال خواهر برادرش مهمترن ولی باز هم تیری توی تاریکی زدم گفتم شاید دلش به رحم بیاد اما اینو میدونم بابام حتی اگر قدرت کمک به من رو داشته باشه هم اینکار رو نمیکنه کارهای من از نظرش پوچ و بیارزشه!! زهره هر کاری بکنه باعث خجالته لکه ننگه انگار من رو از بغل صد تا مرد بیرون کشیده که اینقدر ازم خجالت میکشه!!!
بریم ببینیم زندگی این مرد و زن رو، تصاویر بالا نمای بیرونی خونشون هست، این خونه یه باریکه هست یه راهرو دراز که تبدیل به خونه شده یه سرپناه کاه گلی که از پدر و مادر زنه براش باقی مونده و امروز وراث میخوان اون رو از همینجا هم بیرون کنن وضعیت خونه به شدت وخیم هست با این وجود وارثین به پولش نیاز دارن اونها هم کارگر هستن و میخوان برای زندگیشون کاری بکنن و هر بار زنگ میزنن این زن با گریه و التماس ازشون وقت میخواد و میگه "تو رو خدا صبر کنین شاید خدا جون منو بگیره که تموم بشه این داستان!!" تصور کنین خواهر و برادرت منتظر مرگت باشن چقدر این زندگی سخت میشه؟ چقدر فشار روانی روی مغز آدم آوار میشه؟ هرچند نمیتونم به اونها هم خرده بگیرم وضعیت زندگی برای اونها هم سخت هست شرایط طوری هست که نه میشه به اونها ایراد گرفت نه اینها!! هر دو طرف مظلوم و بدبختن چه میشه کرد؟
توی اون مدتی که داخل شهر اینور اونور میرفتم تا شاید یک نفر پیدا بشه بهشون کمک بکنه به موضوع خیلی جالبی برخوردم، آدرس محل زندگی این خونواده توی خیابونی به اسم "باقری" هست این خیابون توی شهر زابل که شمال تا جنوبش با پای پیاده فقط یک ساعت راه هست خیابون مهمی محسوب میشه چون توی مرکز شهر واقع شده در نتیجه داشتن یک خونه توی خیابون باقری یعنی شما جای گرون قیمتی هستین برای همین هرجایی که برای درخواست کمک رفتم همین که بهشون گفتم "آدرس خونهاش خیابون باقری هست" گفتن "اووووه اینکه مرکز شهره مطمئنی فقیره؟" داستان این بنده خداها شده داستان اون مرد گدایی که چون یه دست لباس نو توی تنش دیدن میگن این خیلی پولداره بابا فیلم بازی میکنه!!! حتی اگر این خونواده فیلم بازی کنن وضعیت زندگیشون که فیلم بازی نمیکنه تو یه آلونک کوچیک در حالی که از سقف آب بارون چیکه میکنه و فرش زیر پاشون یه موکت سوراخ سوراخ شده هست شما تصور میکنین میلیاردها پول دارن ولی دروغ میگن؟ خب کسی دروغ میگه و تظاهر میکنه که هدفی داشته باشه بخواد یه چیزی بدست بیاره این بینواها ده ساله توی این وضعیت هستن ولی دم نزدن تازه یک ساله که من باهاشون آشنا شدم و خودم بدون اصرار اونها رفتم اینور اونور درخواست کمک دادم یعنی حتی دنبال گدایی هم نبودن که بخوان هدف و منظوری داشته باشن ولی افسوس که قبول نکردن فقط بخاطر آدرس محل زندگی باورتون میشه؟
اگر محل زندگیشون سوالِ شما هم هست باید بگم دقت کنین که این خونه از پدر و مادر این زن براش باقی مونده این زن امروز ۶۰ سالش هست یعنی خونه حداقل برای یک قرن پیش هست بماند که اون زمان قیمت خونه و وضعیت مالی پدر و مادرش فرق داشته و تونسته بودن توی این شهر کوچیک یه آلونکی توی مرکز شهر بخرن اما حالا که وضعیت خونه خودش گویای همه چیزه بماند که خواهر و برادرها و بچههاشون هم منتظرن این بینواها زودتر بمیرن تا بتونن خونه رو بفروشن چون به پولش نیاز دارن اما متاسفانه چشم مردم شهر من فقط گیر میکنه روی آدرس، همین که میفهمن کجاست میگن نه بابا اینا که فقیر نیستن!!! بریم ببینیم وضعیت زندگی این افراد ثروتمند رو ...
سیستم لوله کشی داخل خونه وجود نداره برای همین زن مجبور هست توی سرما و گرما ظروف و لباسها و هر چیزی رو بیرون با دستش بشوره میتونین چنین چیزی رو تصور کنین؟ توی سرما باید برین سر حیاط که یه ذره ظرف رو بشورین، اگر لباس چرکی دارین باز باید برین سر حیاط با یه آب باریکهای که از شیر میاد لباسهاتون رو بشورین بماند که حتی آب گرم وجود نداره آبگرمکن خونه خراب هست چون توی زابل گازکشی وجود نداره ۲۰ ساله که نمایندگان عزیز این شهر با وعده گازرسانی میرن روی کار و هیچ خبری نیست و بعد از ۲۰ سال تازه یک سال شده که شروع کردن به کندن زمینِ خونهها برای گازکشی اما اینکار رو هر خونوادهای با پول خودش باید انجام بده این خونواده بینوا هم پول گازکشی داخل خونه رو نداره البته فعلا از گاز خبری نیست فقط باید لولههای مخصوص رو قرار بدن که کلی پول و بنایی نیاز داره، در نتیجه آبگرمکن با کپسول گاز کار میکنه اما آبگرمکن خراب شده و این بنده خداها نه ماشینی دارن نه با پای پیاده میتونن برن دنبال تعمیرکار بگردن چون با قلب سکتهای هر دو قدم باید ده دقیقه یه گوشه وایسن تا نفسشون بند نیاد تازه حتی اگر کسی رو پیدا هم کنن باز پول تعمیر رو ندارن بنابراین حتی برای حموم رفتن هم از آب گرم خبری نیست مجبور میشن ماهی یکبار برن خونه همسایه و خودشون رو بشورن باورتون میشه؟
این هم وضعیت داخل خونه هست همه چیز دست به دست هم داده تا این زن و شوهرش رو از پای دربیاره، در حالی که خودم خونوادههایی رو میشناسم که از کمیته امداد منزل و وسایل خونه میگیرن اما این زن و مرد هیچ امیدی ندارن دیوار و سقف در حال فروپاشی هست هر گوشه رو نگاه کنین پینه کاری شده انگار روی یه زخم بزرگ یه چسب زخم کوچیک زدن که روشو بپوشونه وقتی بارون میاد از سقف آب چیکه میکنه همه دیوارها پر از ترک و سوراخ شده، توی تابستون از هر روزنهای حشرات و سوسک و حتی موشها اضافه میشن به زندگیشون، چند وقت قبل توی بغلم گریه میکرد و میگفت لای رخت خوابها موش بیرون پرید مجبور شدم یه تله موش قدیمی پیدا کنم همونو با یکم خوراکی دور و بر بذارم شاید پیداش بشه! توی این دوره زمونه همچنان از تله موشهای صد سال پیش استفاده میکنه چون پول خرید چسب موش رو ندارن، فقر دقیقا چنین چیزی هست اینکه مجبوری حتی از کوچکترین یا ضروریترین یا ابتداییترین چیزهایی که نیاز داری چشم پوشی کنی تا شاید پول کمتری مصرف بشه
تصور کنین چند روز دیگه عید هست همه میرن دیدن خونوادههاشون، میرن دیدن پدر و مادر یا پدربزرگ و مادربزرگشون اما این زن و مرد؟ اینها هیچکس رو ندارن، هیچ صدای بچهای توی این خونه شنیده نمیشه، هیچکس به دیدن این خونواده نمیاد هیچ لباس نو و تازهای خریده نمیشه چند وقت پیش به قدری تنهایی بهشون فشار آورده بود که به منه غریبهای که فقط توی کلاس گلدوزی منو دیده بود زنگ زد و گفت "تو رو خدا یه سر بیا پیشم خیلی دلم گرفته" میتونین تصور کنین که تنهایی چقدر باید بهت فشار بیاره که به یه غریبه زنگ بزنی ازش خواهش کنی بیاد؟ میگه زنگ زدم به خواهرزادههام و بهشون گفتم "اگه خالتون بمیره یه حالی ازش نمیپرسین؟" میگن "خاله میدونی چرا پیش تو نمیایم؟ چون تو خیلی انرژی منفی هستی همش از درد و غصههات میگی ما هم خودمون درد و غم زیاد داریم!!!" باورتون میشه؟ دقیقا به همین خاطر از انرژی مثبت متنفر شدم منی که یه زمانی بزرگترین طرفدارش بودم چیزهایی دیدم از افراطگران این باور که بیزار شدم، تصور کنین این زن بیچاره تنها کاری که یکم دلش رو سبک میکرد این بود که یه ذره از مشکلاتش درد دل کنه با کسانی که اونها رو خونواده خودش میدونه درسته هیچ کمکی بهش نمیکنن اما همین رو هم ازش گرفتن چرا؟ چون هیچکس انرژی منفی دوست نداره، چه دنیای بیرحمی شده انگار مثل یوسف باید با چاه درد دل کرد چون هیچ انسانی پشت کسی دیگه نیست
باورتون نمیشه این خونواده چقدر شریف هستن با وجود این وضعیت حتی حاضر به دست دراز کردن جلوی بقیه نبودن گفت اگر تونستی به مردم بگو میتونم لحاف بدوزم برای جهیزیه شاید کسی خواست گفت "زهره بخدا کمر و دستام کشش نداره ولی نمیخوام گدایی کنم هنوز قدرتی توی دستم هست کار میکنم لحاف بلدم، کشک و آچار بلدم، این کلاس گلدوزی که با هم رفتیم هم یه چیزهایی ازش یادم میاد شاید بتونم بدوزم!!" یعنی اینقدر شریف هستن که حاضر نیستن پول مفت بگیرن
اولین باری که این زن رو دیدم توی کلاس گلدوزی اواخر سال ۱۴۰۱ بود که داشت یه گوشه گلدوزی میکرد اما مشخص بود که هی لِگ میزنه نمیتونه خودش رو به کلاس برسونه منم عمدا رفتم نزدیکش تا بهش کمک کنم و اونم شروع کرد از زندگیش بهم گفت وقتی اینا رو گفت و متوجه شدم تا حالا از کسی کمک نخواسته و وضعیت بدی داره بهش گفتم توی همون کلاس برای بقیه تعریف کنه شاید کسی کمکی بکنه، توی اون کلاس ۱۵ نفره حداقل ۱۰ تا خانوم بعد از شنیدن داستان زندگیش دلشون سوخت و گفتن "ما پیگیر کارت هستیم ما بهت کمک میکنیم" اما یکی دو ماهی که از اتمام کلاس گذشت هرکس رفت پی زندگی خودش تا اینکه خودم با پرویی دنبالشون رفتم و بهشون زنگ زدم و پیگیر شدم چون بعضیا گفته بودن یه آشنایی دارن شاید بتونن کاری بکنن اما طبق معمول از سرشون باز کردن و گفتن "زهره جان اصلا از کجا معلوم راست میگه؟ شاید هم فقیر نیست داره ادا در میاره که پول بگیره" (: به همین خاطر بود که شخصا اومدم خونهاش تا از خونه زندگیش عکس و فیلم بگیرم و بفرستم برای بقیه اما با وجود فرستادن عکس و فیلمها از زندگی این بنده خدا توی گروه رفع اشکال مرتبط با همون کلاس گلدوزی باز هم دوستان دیدن و رد شدن و هیچکس تاکید میکنم هیچکس از اون ۱۰ نفر نزدیک نیومد!!!
جدا از وضعیت زندگی این عزیزان یکی از دلایلی که این مقاله رو نوشتم بخاطر دوستان مثبت اندیشم هست که هر بار اسم سختی میاد اونها تصورشون از سختی فقط سختیهای زندگی شخصی خودشون هست فکر میکنن چون خودشون از سختی گذر کردن بقیه هم میتونن گذر کنن پس اگر گذر نمیکنن چون خودشون تنبل و بیعرضه هستن!! خدا میدونه الان چقدر دوست دارم عزیزان مثبت اندیش و انگیزشی رو ببینم و ازشون بپرسم توصیهشون در برابر این شرایط زندگی و خونواده چیه؟ همون کسانی که میگن توی هر شرایطی آدم باید امیدوار باشه و ادامه بده میشه لطف کنن بگن این خونواده دقیقا باید چیکار کنه؟ من حتی توی یه پیج سیستانی هم این فیلمها (عکس از روی فیلم اصلی گرفته شده) رو به اشتراک گذاشتم تا شاید به گوش کسی برسه و کمکی بکنه ولی برای هیچکس مهم نیست ولی در عوض تلگرام و اینستاگرام پر شده از پیجهای انگیزشی و آدمهای مثبت اندیش که تا حرف از سختی میزنی میخوان گوش عالم رو از مثبت اندیشی تهوع آورشون پر کنن وقتی هم میخوای بهشون بفهمونی که مثبت اندیشی به تنهایی کفاف هیچی رو نمیده و بعضی شرایط هست که فرمول اونها جواب نمیده شروع به هارت و پورت میکنن!! باورم نمیشه یه روزگاری از بس ملت توی نوحه و غم پروری غرق بودن سعی کردیم فرهنگ شادی و مثبت اندیش بودن رو جا بندازیم گفتیم یه ذره آدم مثبت اندیش باشه، یه ذره شاد باشه، یه ذره امیدوار باشه بد نیست!! تصور نمیکردیم روزی برسه که مردم از اینور بوم بیوفتن!!! انگار که افراط و تفریط بخشی از ذات انسان هست
گویا انسان همیشه یا در حال افراط هست یا در حال تفریط!!!
بالاتر هم ذکر کردم این خونواده رو نمیشناسم اما توی کلاس گلدوزی این زن مظلوم اومده بود گلدوزی یاد بگیره تا شاید بتونه برای بقیه گلدوزی کنه و پولی در بیاره متاسفانه حافظهاش یاری نمیده و دوختها رو فراموش میکنه باید یه گوشی یا فلشی داشته باشه که بتونه فیلمها رو هر روز ببینه تا یادش بیاد ولی نه گوشی داره نه دستگاهی که بتونه اون فلش رو پخش بکنه!!
امیدوارم رنج و سختی که این خونواده میکشه بتونه مثال خوبی برای اون دسته از عزیزان افراطی باشه که توی دریای انرژی مثبت و انگیزشی غرق شدن و اصلا حاضر نیستن حتی برای لحظهای تصور کنن که وجود دارن کسانی که با وجود همه سختیها و چالشها تلاش میکنن ولی زندگی باهاشون یار نیست و به در بسته میخورن، همچنین روزگاری به خودم میگفتم من تا ۶۰ سالگیم ازدواج نمیکنم و مجرد میمونم اما دیدن چنین چیزهایی هست که من رو خیلی میترسونه از اینکه نتونستم ازدواج کنم و فرصتم رو از دست دادم!!!
گاهی اوقات که سعی میکنم پستها رو تند تند بنویسم تا فقط مغزم خالی بشه و شلوغی گالری گوشی کمتر بشه باعث میشه جزئیات رو کمتر به یاد بیارم و خیلیهاشون از دستم در بره، این خانوم ساکن استان سیستان بلوچستان، شهر زابل هست و بخش زیادی از پست رو بعدا توی آپدیت اضافه کردم چون اون لحظه جزئیات به خاطرم نبود و بعدا به لطف کامنت یکی از دوستان که اطلاعاتی ازم خواستن بخاطر آوردم، بماند که حقیقتا فکر نمیکردم کسی قصد کمک داشته باشه در حقیقت بیشتر هدفم از نوشتن پست حمله به اون دوستان مثبت اندیشم بود که همیشه تحقیرم کردن بخاطر نگرشم غافل از اینکه اونها درکی از شرایط زندگی توی این استان نداشتن(:
پست شماره ۱۰۰ / ۲۸۱۷ کلمه
تاریخ ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
سایت ویرگول