نکته: برای رعایت حق سازنده عکسها رو طوری برش زدم که پیج سازنده این عکسها مشخص باشه تا ازش حمایت بشه و اثر بدون نام سازنده اینجا منتشر نشه
هدف اولم از جمع کردن این عکسها این بود که بتونم مثل ده سال قبل وقتی ۱۵،۱۶ ساله بودم دوباره از قوه تخیلم کمک بگیرم و یک داستان خیالی سرهم کنم اما توی پست قبلی تلاشم رو کردم و مغزم کشش نداره در نتیجه تصمیم گرفتم به جای ساختن یه داستان جدید از این پستهای اینستاگرامی و تصویرسازیهاشون در جهت معرفی تخیلاتی که توی سن ۱۵،۱۶ سالگی داشتم استفاده کنم
دیدن خارجیهایی که این قبیل تصاویر تخیلی رو درست میکنن البته که نمیدونم با چی یا چطوری اینها رو میسازن اما باعث شد بخشی از خاطرات فراموش شدهام رو به یاد بیارم که چطور یه زمانی من با دیدن انیمیشن سریالی "آواتار" و کارتون خارجی "W.I.T.C.H" که ۵ تا دختر دبیرستانی بودن و هر کدوم یه قدرت ماورایی داشتن خودم رو توی دنیای اونها غرق میکردم و دائم تصور میکردم یه روز من هم قراره یه قدرت ماورایی بدست بیارم
وقتی ۱۶ سالم بود توی سال ۹۳ هنوز به اینترنت پرسرعت دسترسی نداشتم و تنها منبع من به جهان ماهواره بود که با زیر و رو کردن شبکههاش یه شبکه ایتالیایی پیدا کرده بودم که کارتون پخش میکرد و من خیلی وقت بود دیگه کارتون نمیدیدم شاید دو سه سالی بود ترک کرده بودم و فقط گاهی کنار برادرم مینشستم و یه انیمیشن یا کارتون باب اسفنجی میدیدم اما به جز اون هیچ علاقهای به کارتون و انیمیشن نداشتم تا اینکه اتفاقی توی این شبکه ایتالیایی با کارتون ویچ آشنا شدم و به طرز عجیبی مجذوب این کارتون شدم، قبل از اون کارتون آواتار رو دیده بودم که داستان پسری با قدرتهای کنترل آب و باد و خاک و آتش بود اما این کارتون برای من یه تفاوت بزرگ داشت، اینجا شخصیتهای اصلیش دختر بودن، دخترهایی که با هم یه تیم قوی و شکستناپذیر بودن و هر کدوم یه قدرت ماورایی داشتن
بعد از اون هر روز از مدرسه برمیگشتم و با ذوق و شوق تکالیفم رو انجام میدادم تا غروب بتونم کارتون ویچ رو نگاه کنم از همه بیشتر عاشق "گردنبند خاص" و جادویی ویچ شده بودم و همش آرزو میکردم "خدایا کی بشه منم یه دونه از این گردنبندها بتونم داشته باشم یه گردنبند خاص و جادویی!!" در کنارش خیالپردازیهام هم قدرت گرفته بودن، تصور دنیایی که من توی این تیم دخترونه هستم و از طریق دروازهای که این گردنبند اون رو باز میکنه وارد یه دنیای جادویی میشم که توش با آدم بدها میجنگیم و بعد از کلی سختی پیروز میشیم
وقتی یه چیزی رو دوس داری اونقدر توی سرت بزرگش میکنی و ازش یه خدا میسازی که خودت هم متوجهش نیستی، من عاشق این کارتون شده بودم بخاطر اون گردنبند جادویی، بخاطر قدرتهای ماورالطبیعه شخصیتهاش و همین علاقه باعث شده بود عاشق تک تک سکانسها و صحنهها و حتی تیپ و استایل شخصیتهای کارتونی بشم این علاقه به قدری شدید بود که حتی به زبان ایتالیایی علاقهمند شدم و سعی میکردم با دقت زیاد صحبتهاشون رو گوش بدم و تکرارش کنم با اینکه هیچ آموزشی ندیده بودم و حتی نمیدونستم چی میگن اما سعی میکردم ذهنم رو باز نگه دارم و روی حالاتشون دقت کنم مثلا میدیدم وقتی به هم میرسن و میخوان احوالپرسی کنن یه جور کلمه خاص رو میگن و من هم همون رو تکرار میکردم
اگر خونواده سالمی داشتم شاید همین علاقه رو غنیمت میشمردن و من رو برای یادگیری زبان ایتالیایی میفرستادن اما پدرم دائم با تحقیر میگفت "این چه کاریه؟ خرس گنده شده عوض اینکه آشپزی یاد بگیره که فردا خونه شوهر بتونه شکمش رو سیر کنه تازه داره کارتون نگاه میکنه؟ مگه بچهاس؟؟ هه نگا میگه ایتالیایی بلد شدم اگه قرار بوده هرکس با نیم ساعت کارتون دیدن ایتالیایی بلد باشه که همه علامه دهر میشدن، دخترای مردم هزار تا کار انجام میدن کارای خونه بلدن آشپزی بلدن دختر ما چی؟" و مادر نازنین من اونقدر عاشق من بود و میخواست من دوست و دشمن خودم رو بشناسم که تمام این حرفها رو به من منتقل میکرد، حرفهایی که امروز حتی مطمئن نیستم آیا همشون حرف بابام بود یا این وسط مسطها مامانم حرفای دل خودشم قاطیش کرده بود، مشکل اصلی اما همین اخلاق بد پدر نازنینم هست که مثل یه خاله زنک هیچوقت اونقدر شهامت نداره تو چشمات نگاه و انتقاد کنه تو کل زندگیم بابام فقط پشت پرده به نخست وزیر (مادرم) دستوراتش رو میده تا اون به گوش تو برسونه حیف...
نکته: اگر عقل امروزم رو داشتم قطعا نمیگفتم این رویاپردازیها کاملا مضر هست یا کاملا مفید، اما میگفتم نهایتا هفتهای یکبار بهتره آدم اینطوری تو این دنیای خیالیش غرق بشه و بیشتر تمرکزش بر این باشه که این دنیای خیالیش رو به نحوی به نمایش بذاره یعنی با تصویرسازی یا نقاشی و طراحی محتویات مغزش رو نشون بده یا این علاقه باعث بشه دنبال یه چیز واقعی رو بگیره مثل علاقهای که به زبان ایتالیایی یا طراحی لباس در من ایجاد شد که دقیقا از طریق همین کارتون بود
کنترل آب یکی از موضوعات بسیار بسیار محبوب من بود بیشتر از خاک و آتش و هر عنصر دیگهای عاشق آب بودم و هر روز خصوصا شبها قبل خواب اونم توی اون دوران که گوشی و اینترنتی نبود من ساعات زیادی رو صرف رویاپردازی با قدرتهام میکردم و اونقدر رویا میبافتم تا بتونم بخوابم
آب به من احساس آرامش و رهایی میداد، مثل یه پرنده احساس پرواز و آزادی داشتم هر شب چشمهام رو میبستم و زهرهای رو تصور میکردم که توی دنیای خیالی خودش (قلمرو ابرها) داره برای خودش حکمفرمایی میکنه و با نیروی شفابخشش به مردم کمک میکنه و علیه ظالمان میجنگه و از حق و حقیقت دفاع میکنه و به مظلومها کمک میکنه
یکی از قدرتهای فرعی که با قدرت آب بدست میاد توانایی ساختن یخ هست شاید همین انعطافپذیری آب در تغییر حالت دادنش بود که باعث میشد نسبت به خاک و آتش و باد بیشتر جذب این عنصر شگفتانگیز بشم، خدای من این پستهای اینستاگرامی دقیقا انگار از تخیلات من نشأت گرفته گویا سازنده این تصاویر هم تخیلاتی مشابه من داشته و شروع کرده به ساختن این تصاویر شگفتانگیز، اون هاله یخی که پشت سر این شخصیت زن ایجاد شده، قدرت، ثبات و برتری که بهش داده شده، تسلطی که روی قدرتش داره و کنترلی که میتونه در هر ثانیه با قدرتش تو رو پودر کنه میخواستم همچین شخصیت ترسناکی در برابر تمام اون بچه دبیرستانیهای آشغالی که منو مسخره میکردن داشته باشم طوری که التماسم کنن و ازم طلب بخشش کنن بخاطر اینکه همیشه تحقیرم کردن!! (اون زمان نفرت خیلی زیادی از همکلاسیهام داشتم چون تفریحشون مسخره کردن من بخاطر سیاه بودنم یا دماغ بزرگم یا موهای فرفریم بود و خونوادم عقیده دارن هرکس این دختره رو ببره که ازش استفاده کنه خودش هم خرجشو میده صاحبش یکی دیگهاس ما فقط امانت داریم تا اینو دست صاحب اصلیش برسونیم)
شبهایی که روز بدی داشتم یا ناراحت و خشمگین بودم یکی از قدرتهام رو انتخاب میکردم و توی سرم یه جنگ خیالی بین خیر و شر به راه میانداختم و وقتی عصبانی میشدم رنگ چشمهام تغییر میکرد تا از من یه شخصیت ترسناک بسازه و من از قدرتهام برای اینکه اونها رو به سزای عملشون برسونم استفاده میکردم و خدای من چقدر حس خوب و سبکبالی داشتم اصلا نمیتونم توصیفش کنم برای من طوری بود انگار اون دنیا کاملا واقعی هست و بخش زیادی از انرژی و خشمی که در دنیای واقعی سرکوبش میکردم توی اون دنیای خیالی ارضا میشد
یکی دیگه از قدرتهای مورد علاقهام خاک بود هرچند به اندازه آب عاشقش نبودم و زیاد باهاش رویاپردازی نمیکردم اما به هرحال باید به هر چهار عنصر تسلط پیدا میکردم نه؟؟
اون زمان این رویاپردازیها اصلا چیز بدی به نظر نمیرسید، به من احساس خاص بودن و خفن بودن میداد یه جور احساس شعف و غرور از اینکه من چه قوه تخیل قدرتمندی دارم که میتونم خودم رو توی داستان کارتونها یا فیلمها و سریالها تصور کنم و داستانسرایی کنم و به جای داستان اونها داستان خودم رو بنویسم، در اون زمان من به خودم افتخار میکردم که مثل دوستام دنبال دوستپسر بازی نمیرم و به جای اون کار بیهوده دارم قوه تخیل خودمو تقویت میکنم
اما امروز نمیدونم واقعا کار درستی بوده؟ آیا واقعا کار اونها اشتباه بود و کار من درست بود؟ حقیقتا اون دخترهایی که در اون زمان دوستپسر داشتن بعدا خیلی راحتتر تونستن تن به ازدواج بدن اما من؟ متاسفانه انگار من ذهنم یه چند سال از جسمم بچهتر بود زمانی که بقیه توی ۱۶،۱۷ سالگی دنبال دوس پسر بودن من تازه عین یه بچه ۱۰،۱۲ ساله با کارتونها رویا میساختم و توی ۲۰ سالگی وقتی اونها ازدواج کردن و زندگی ساختن من تازه تونستم از اون رویاها بیرون بیام در نتیجه نمیدونم کی واقعا ضرر کرد و کدوم کار واقعا درست بود، امروز واژههای "درست"و "غلط" اون مفهوم ساده خودشون رو از دست دادن چون به وضوح دیدم چیزی که یه زمانی اون رو غلط میپنداشتم و فکر میکردم به دوستام آسیب میزنه و من چقدر باهوشم که مثل اونا سمت پسرا نمیرم امروز بهشون کمک کرده بهتر با آقایون ارتباط بگیرن در حالی که من اندر خم یک کوچهام هنوز ...
و اما آتش ... این تصویر یکی از اون زاویههایی هست که من دقیقا خودم رو توش تصور میکردم ده سال پیش، دختری که پر از قدرت هست و با قدرتهای ماوراییاش داره آتیش رو کنترل میکنه
صحنهای که من از زمین فاصله گرفتم در حالی که قدرتم دور و بر من یک هاله قوی ایجاد کرده چه آب باشه چه آتش یکی از محبوبترین تخیلات من بود و وقتی دیدم این پیج چنین صحنهای ساخته واقعا شوکه شدم چون این یه سکانس توی کارتون ویچ بود و اون کارتون مشهوری نبود و فکر نمیکردم کسی توی مغزش به اندازه من دیوونه باشه!! البته شاید کار اون دیوونگی نیست هرچی باشه اون یه راهی برای تخلیهاش پیدا کنه از طریق هنر و مثل من زندانی تخیلاتش نشده
چیزی که امروز با مرور ده سال پیش برای من جالبه اینه که اون زمان که مشغول تخیلاتم بودم در حقیقت تصور میکردم تمام دوستام و همکلاسیهام و فامیل دارن من رو تماشا میکنن گویا این سکانسهایی که من با نهایت قدرت توی هوا معلق هستم درحالی که آب یا آتش به دورم میچرخن یا زمانی که من یه گلوله آتیش هستم و انگار از چشمام خون میباره و تموم بدنم مثل یه ذغال گداخته شده اونها با ترس به من نگاه میکنن و بعد از این توی رفتارشون با زهره دقت میکنن و دیگه حرفی نمیزنن که زهره رو دلخور یا ناراحت کنه!! امروز که میتونم یه مقدار خودم رو آنالیز کنم و چرایی رفتارهام رو تشخیص بدم میتونم یه توضیح نسبتا منطقی براش پیدا کنم هرچند هنوز هم نمیشه صد در صد بهش تکیه کرد چون هیچکسی نمیتونه خودش مشکلات خودش رو ببینه همیشه باید یک شخص ثالث به ماجرا نگاه کنه و نظر بده، به عبارتی حتی اگر روانشناس هم بشم باز هم "کوزهگر از کوزه شکسته آب میخوره" اما اون توضیح نسبتا منطقی اینه من توی پاکی و معصومیت بچگیم گیر کرده بودم و نمیخواستم آدم بدی باشم و دل هیچکس رو نمیخواستم بشکنم و برای همین وقتی بقیه منو مسخره میکردن یا سر به سرم میذاشتن من با اینکه ناراحت میشدم یا میرنجیدم اما فقط توی خودم میریختم و دوست داشتم از بیرون یه دختر مهربون و دل پاک جلوه کنم اما این احساسات خشم و نفرت کجا میرفتن پس؟ خب این احساسات هیچ خروجی نداشتن چون من نه هنری بلد بودم نه ورزشی نه هیچ چیزی که معمولا برای خروج احساسات بد به کار میره، من فقط میرفتم مدرسه درس میخوندم و برمیگشتم خونه و تمام!! خشم و نفرت و حسادت و احساسات منفی کجاست؟ انکار!!! زهره هیچ حس پلیدی توی وجودش نداره در نتیجه اینطوری خروجی میگرفت متاسفانه امروز هم توی نوجوونها این عارضه رو میبینم که هنوز توی بچگی گیر افتادن و نمیتونن جواب کسی رو بدن یا از حقشون دفاع کنن چون نمیخوان آدم بدی باشن یا دل بشکنن
اگر کسی رو میشناسین که مثل من اینقدر عاشق یک کارتون یا فیلم خاص هست سعی نکنین اونو دورش کنین بلکه باید نرم نرمک اونو دورش کنین، به جای اینکه از مضراتش یهویی بگین سعی کنین روی علاقهاش مانور بدین و تشویقش کنین که مثل این پیجها تصویر سازی کنه یا به هر طریقی یک چیزی که از اون فیلم یا کارتون الهام گرفته رو توی دنیای واقعی رو دنبال کنه و اینطوری کم کم وارد دنیای واقعی میشه وقتی ببینه میتونه خودش چیزی خلق بکنه از تصورات و احساسات درونیش اونوقت هست که به جای یک مصرف کننده و صرفا یک بیننده تبدیل به یک خالق میشه
پست شماره ۶۵ / ۲۱۷۰ کلمه
تاریخ ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
سایت ویرگول