زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۲۴ دقیقه·۹ ماه پیش

سرگذشت من در ۵ سال/ جواب یک کامنت

منبع عکس vectorloo.com
منبع عکس vectorloo.com

از اون‌جایی که نفسم بند اومد تا تونستم تمام کامنت‌های این چند وقت اخیر رو جواب بدم خواستم کارم رو تمام و کمال به اتمام برسونم و اون یکی دو تا کامنتی که هنوز جوابی بهشون نداده بودم از دستم در نره!! اینجا تصمیم دارم اون کامنت یا کامنت‌هایی که نیاز به توضیحات مفصل‌تری نسبت به بقیه داشتن رو جواب بدم شاید که سوال بقیه هم باشه و باز تا چند ماه آینده احتمالا نمی‌تونم به این‌ها رسیدگی کنم پس فرصت رو غنیمت شمردم

سعی کردم تا جایی که می‌تونم اعلان‌ها رو چک کنم، اما اگر کامنتی بوده که جواب ندادم یا از دستم در رفته من معذرت می‌خوام می‌تونین دوباره بپرسین چون ممکنه ندیده باشم
پست مربوط به فنی‌حرفه‌ای زابل
پست مربوط به فنی‌حرفه‌ای زابل

مشغول بررسی اعلانات صفحه بودم که به کامنتی توی این پست رسیدم و بازش کردم و متوجه شدم ‌که دوستی در خصوص این مسئله که من گفتم توی هر شاخه‌ و مهارتی من یه مدرک گرفتم صحبت کردن که کامنتشون به این صورت بود:

•《سلام.
حتما می‌دانید مدرک و مهارت دو چیز کاملا متفاوتند. شما می‌توانید مدرک ICDL داشته باشید اما مهارت کار با کامپیوتر را نداشته باشید. من چندین سال است تهران زندگی می‌کنم و با برخی کارفرمایان در ارتباط هستم. شاید باور نکنید در همین کشوری که بسیاری بیکار و در جستجوی کار هستند، کارفرمایان هم در جستجوی آدم با مهارت هستند! یکی از آنها تعریف می‌کرد که در به در دنبال متخصص آزمایشگاه هستیم اما کسی که مهارت داشته باشد را پیدا نمی‌کنیم. البته می‌دانم که این فضا در شهرستان‌ها بخصوص اگر کوچک هم باشند به کل متفاوت است. برای همین گاهی لازم می‌شود آدم دلش را بزند به دریا و مهاجرت کند به یک شهر بزرگ و کجا بهتر از تهران؟》•

حالا داستان من رو بشنوین:

افسوس که اگر ۵ سال پیش اینجا رو پیدا می‌کردم می‌تونستم توی هر مرحله از زندگیم حداقل تلاش‌هام رو به تصویر بکشم ولی الان من ۱۹۹ مرحله رو رد کردم و یک سیلی از کارهای انجام داده و آزمون‌های پاس شده در دانشگاه زندگی دارم که نمی‌دونم چطوری توی یک مقاله به زبون بیارم اما سعی می‌کنم خلاصه‌ای از وقایع رو مطرح کنم:

بنده از ۱۸ سالگیم کار می‌کردم توی آموزشگاه کامپیوتر و همونجا مدرک ICDL رو گرفتم و در ازای شهریه براشون کار کردم چون پدرم اعتقادی به کامپیوتر یاد گرفتن یه دختر نداشتن و اگر ازش پول شهریه رو می‌خواستم درسته که پرداخت می‌کردن اما با کلی غرغر و طعنه که دیگه طاقت شنیدنش رو نداشتم البته پدرم به کار کردن دختر هم اعتقادی نداشتن و اینطوری نبود که بگم دارم میرم کار پاره وقت و ایشون با خوشحالی منو بدرقه کنه بلکه چندین هفته سر این قضیه ناراحتی داشتیم و بعد هم فقط به این خاطر که رئیسم یک خانوم بود اجازه داد وگرنه کار کردن پیش آقایون جرم محسوب میشه و کلا غیر از پزشک شدن و شوهر کردن هر کاری برای یک دختر غیر ضروری هست، خلاصه به مدت ۸ ماه براشون کار کردم با حقوق ماهی ۱۰۰ هزار تومن در سال ۱۳۹۶ و در کنارش جزوه آموزشگاه رو که به صورت دستی نوشته شده بود با اجازه خود صاحب آموزشگاه تغییر دادم و شروع به تایپ کردم در حالی که هیچ پیش زمینه قبلی نداشتم، کتاب‌های کامپیوتر رو مطالعه می‌کردم و شیوه تایپ و تصویر نگاری یک کتابِ آموزش مبانی کامپیوتر رو یاد می‌گرفتم و در طول ۸ ماهی که اونجا بودم در نهایت به اندازه ۳۰۰ صفحه نوشتم و مدیر آموزشگاه از تعجب شاخ درآورد، حالا همون زنی که فکر می‌کرد من قراره یه جزوه بی‌سر و ته بهش بدم تصمیم گرفت این رو چاپ کنه و من بهش گفتم تمام زحمتش از من بوده ولی من پولی ندارم لااقل پولش رو شما میدی برای خودت چاپ کنی اسم منم به عنوان نویسنده همکار بزن اما ایشون از سرش باز کرد من اما پرو بودم توی اینترنت گشتم تا ببینم مراحل ثبت و چاپ کتاب چطوری هست و آیا امتیازی برای من داره یا نه؟ یک ناشر از اینترنت پیدا کردم "آقای ابراهیمی" از نشر "نبشته" من هیچ تصوری از چاپ کتاب یا اینکه چه چیزهایی توش مهم هست نداشتم اما آقای ابراهیمی مرد خوش صحبتی بودن و با صبر و حوصله توضیح دادن که حداقل با یک میلیون تومن می‌تونم کتاب رو ثبت و ۱۰۰ نسخه ازش دریافت کنم توی اون زمان برای من همین بس که به بقیه بگم توی ۱۹ سالگیم یه کتاب چاپ کردم خودش یه موفقیت بزرگ بود و برام پول یا فروش اهمیتی نداشت فقط می‌خواستم ببینم اسمم به عنوان نویسنده کنج یه کتاب هست اما خودم که پولی نداشتم حقوقم ۱۰۰ هزار تومن بود و باید ۱۰ ماه بدون هیچ خرجی (خرج آرایشگاه و اصلاح صورت، خرج قاعدگی، خرج‌های ریز زندگیم) حمالی می‌کردم که شاید اونوقت بتونم کتاب رو چاپ کنم برای همین دوباره غرورم رو زمین انداختم و به پدرم گفتم حداقل یک میلیون نیاز دارم برای ثبت کتابم ایشون سکوت کرد و مادرم به سخره گفت تو حتی دیپلم نگرفتی کتاب میخوای چیکار؟ در نتیجه دفتر این رویای کوچیک تو همون زمان بسته شد به خودم گفتم عیب نداره این راه بسته شد میرم سراغ یه راه دیگه بالاخره به پول می‌رسم و وقتی رسیدم کتابم رو چاپ می‌کنم تو اون زمان من یک تایپیست حرفه‌ای شده بودم طوری که کلیدها رو چشم بسته فشار می‌دادم و جزوه رو به صورت نیمه تصویری با تصاویر شفاف که تمام مراحل آموزش رو توضیح بده درآوردم (نسخه دیجیتالی کتاب رو هنوز بعد این همه سال دارم) تا اواسط سال ۱۳۹۷ اونجا کار کردم و بعد بیرون اومدم

یه مدت توی سایت‌های فری‌لنسینگ دنبال شغل تایپیست می‌گشتم اما همه اونهایی که من باهاشون آشنا می‌شدم وقتی می‌فهمیدن از سیستان بلوچستان هستم ترجیح می‌دادن یه دختر تهرانی براشون کار کنه یا گاهی مدرک تحصیلیم رو می‌پرسیدن و وقتی می‌گفتم دیپلم هستم رد می‌کردن، در نهایت یک نفر بهم پیام داد توی تلگرام (توی یک گروه من رو دید که دنبال کار تایپیست هستم) از من شغل، مدرک، محل زندگیم رو پرسید و وقتی فهمید بیکار، دیپلم و سیستان هستم شوکه شد ولی ادامه داد و گفت یه کار خیلی راحت برام داره کافیه یه فایل صوتی دو ساعته رو گوش بدم و به فایل ورد تبدیل کنم، کار راحتی به نظر می‌رسید گفت برای هر فایل فقط ۱۵ هزار تومن پرداخت می‌کنه توی سال ۱۳۹۷ و منم چون هیچکس دور و برم همچین کاری نکرده بود و اطلاعی نداشتم قبول کردم اما وقتی واردش شدم فهمیدم اونقدر که فکرشو می‌کنی آسون نبوده، گویا یک خانم چینی به اسم "یان" در ایران فلسفه منطق می‌خونده و این آقا واسطه این خانم بوده چون سر کلاس‌های دانشگاه باید سریع نُت برداری کرد و ایشون هم توی نوشتن سریع نبودن برای همین ویس‌ها رو ضبط و ارسال می‌کردن تا من به ورد تبدیل کنم و خدای من هر فایلی با اون همه اصطلاحات فلسفه منطق وحشتناکی که داشت حدود ۵ ساعت زمان می‌برد برای چقدر؟ برای ۱۵ هزار تومن!!! سه ماه باقی مونده به عید سال رو هر روز ۱۰ ساعت کار می‌کردم برای ۳۰ هزار تومن اما همین که عید سال ۱۳۹۸ رسید من از این کار بیرون اومدم بعدها فهمیدم تایپیست‌های حرفه‌ای برای این کار همون زمان ۶۰ تا ۷۰ هزار تومن گفته بودن!!!

بعد از اون رفتم فنی حرفه‌ای چون توی آموزشگاه‌ها شهریه زیاد بود و پولم به اونجا نمی‌رسید رشته‌های پرطرفدار مثل آرایشگری یا خیاطی یا کامپیوتر رو به آموزشگاه‌های آزاد می‌سپرن تا بتونن درآمد داشته باشن و رشته‌های فرعی یا کم طرفدار رو به فنی‌حرفه‌ای، بابام انتظار داشت یا درس بخونم دکتر بشم یا بشینم خونه شوهر بیاد به همین دلیل برای هر سری بیرون شدن از خونه منت دو دنیا رو تحمل می‌کردم چون یه دختر نباید زیاد بره بیرون وگرنه خراب میشه و کسی اونو نمی‌خواد، از اون طرف اینجا سیستم حمل و نقل هم نداره یا باید کرایه تاکسی بدی یا باید پیاده ۵ کیلومتر راه بری، اوایل از پدرم پول کرایه تاکسی می‌خواستم اما دو روز بعدش مادرم به گوشم می‌رسوند که آقا خسته شده میگه "چقدر پول بدم مگه سر گنج نشستم؟" بعدش می‌گفتم صبح منو برسون باز دو روز بعد نق میزد که "سر صبح منو بیدار می‌کنه نمی‌ذاره بخوابم"، در نهایت خود بدبختم ۶ صبح راه می‌اوفتادم که ۴۰ دقیقه تا یک ساعت بعدش برسم به آموزشگاه و خامه دوزی، گلدوزی، سوزن‌دوزی و نقاشی روی سفال، کارآفرینی و هزار مهارت پولساز یاد گرفتم اما یاد گرفتن کارهای عملی علاوه بر شهریه به مواد اولیه هم نیاز داره مخصوصا برای نقاشی روی سفال که باید پول رنگ و قلمو می‌دادم و هر سری تمام می‌شد باید دوباره شارژ می‌کردم اما پدر عزیزم همچنان غر میزد که "مگه سر گنج نشستم؟ می‌دونی یه قوطی رنگ چقدر میشه؟" نمی‌خوام اون بحث رو باز کنم که چطور یواشکی با بدبختی وسایلش رو می‌خریدم یه وقتایی ۲۰،۳۰ هزار تومن از سر ترحم بهم می‌داد و می‌گفت ظهر با تاکسی برگرد اینطوری دل خودشو آروم می‌کرد که حداقل پول یک سر کرایه رو بهم داده، اما منه بدبخت همون پول رو نگه می‌داشتم که وسیله بخرم که بابا غر نزنه بگه چقدر خرجش کنم ولی متاسفانه بعد از اینم باز غر زده بود چون منو دیده بود که پیاده میام و باز با مامان گفته بود "این همه پول به دخترت میدم که با تاکسی برگرده ولی خودش اونقدر بدبخت و حقیره که پیاده میاد!!" می‌خواستم یکبار برای همیشه بزنم تو دهنش و جوابش رو بدم اما طبق معمول مامان قسمم می‌داد می‌گفت "اگر بابات بفهمه بهت گفتم کلی سرم دعوا می‌کنه" و منم مجبور به سکوت بودم با کلی خشم توی وجودم، آره ما اینطوری زندگی کردیم اونوقت همه میگن "وااای ببین چه چیزایی داری که ما نداریم!!" خبر ندارن که برای هر تیکه‌ای که خریده شده صدهزار بار التماس و خواهش و یواشکی پول تاکسی و پول آرایشگاه جمع شده، یه وقتایی سیبیل داشتم اندازه اصغر آقا، تا چند ماه سعی می‌کردم خیلی جایی آفتابی نشم اما پولام رو جمع کنم که بتونم چیزی بخرم اوف حتی یادآوریش عذابم میده نمی‌دونم دلخوش بودم به چی؟ شاید فکر می‌کردم آینده بهتر میشه اما اگر می‌دونستم قراره به اینجا برسم همون زمان خودکشی می‌کردم گاهی با خودم میگم کاش از اون دخترای پسر باز بودم از اونا که هر شب تو تخت خواب یکی میرن و پول می‌چاپن شاید اونطوری می‌تونستم یه پولی جمع کنم از این خونه برم گاهی از خودم می‌پرسم آیا واقعا من راه درست رو رفتم که فکر می‌کردم من برای آینده‌ام از راه درستی دارم تلاش می‌کنم و عاقبتم بهتر میشه؟ نمی‌دونم جوابش چیه!! من از رنج‌هام ناراحت نیستم از این ناراحتم که این رنج‌ها تهش به باخت رسید و من امروز همون دختری‌ام که هنوز خونه باباشه و صدقه سر باباش داره زندگی می‌کنه و همه میگن "وای زشته آدم نباید بد خونوادش رو بگه نباید رازهای خونوادت رو کسی بفهمه ما هم خیلی سختی کشیدیم مثل تو ناله نکردیم" جمله آخرشون واقعا عالیه😂🤏 یعنی ۲۵ سال سکوت و تظاهر به داشتن یه خونواده عالی برای من کافی نیست؟ همین که یک‌ ساله تلاش می‌کنم نشون بدم حداقل بعضی چیزا تقصیر محیط و خونواده‌ هست شدم آدم بده!! بگذریم ...

برسیم به عشق من به "هنر" وای خدای من هنر یه معجزه‌اس هنر یه خداست، باورتون نمیشه هربار که قلمو رو روی سطح می‌کشیدم و رنگ رو پخش می‌کردم احساس می‌کردم دارم با روحم پرواز می‌کنم اما هر بار همین برادری که امروز جونم براش در میره میومد توی اتاق در رو باز می‌کرد و با خنده می‌رفت پیش مامانش می‌گفت "مامان مامان ببین زهره باز رنگ‌هاش رو پخش کرده این خنگ خدا رو نگاه کن فکر کرده با این وسایل می‌تونه پولدار بشه یا شوهر پیدا کنه" و بلند میزد زیر خنده، یه مدت عاشق عکاسی تبلیغاتی (عکاسی از محصولات و غذاها) بودم و با همون دوربین گوشی سعی می‌کردم یه زیر انداز بندازم و احساس کنم توی یه آتلیه حرفه‌ای هستم و با عشق عکس بگیرم اما علی جان باز میومد یه پوزخند تمسخرآمیز می‌زد و با طعنه می‌گفت "آخی بمیرم برات اینقدر توی زندگیت غذا ندیدی که همیشه باید از بشقاب غذات عکس بگیری؟ طفلک بیچاره!" بعدش هم اون و مادرم بلند می‌خندیدن، امروز اما برادرم میگه "من بچه بودم خجالت بکش که این چیزا رو عقده کردی" قشنگه نه؟ بچه بود!!! خب اون بچه بود مادرم چی؟ پدرم چی؟ میگن "خب اونا هم نمی‌دونستن کی به اونا هنر یاد داده بود که بفهمن هنر برای تو چه معنایی داره؟" چقدر قشنگ همه خودشون رو مبرا می‌کنن، پس آسیب‌هایی که روح و روان من دیده چی؟؟ دقیقا زندگی همینه هروقت کسی کار بدی در حقتون می‌کنه همون زمان بزنین توی دهنش و جوابش رو بدین چون ده سال بعد دیگه ارزش نداره، زخمایی که علی و مادرم به روح من زدن هنوزم می‌سوزه اما اون زمان یه دختر توسری‌خور بودم و جوابی نداشتم و امروز که جوابی دارم دیگه زمان گذشته و هیچکس حاضر نیست برای بدی‌هاش جواب پس بده به همین سادگی و سال ۹۸ با تمام تحقیرها و کلاس رفتن‌های یواشکی و پول وسایل جمع کردن‌های یواشکی گذشت

با وجود تحقیرهای خونوادم که بابام می‌گفت "دخترای مردم دکتر و مهندس شدن دختر ما هنرمند!!" مامانم می‌گفت "تو رو خدا مواظب باش فرش رو خراب نکنی نکنه رنگ بریزه روی فرش، اَه این بوی چیه اینقدر تنده؟ باز از تینر استفاده کردی؟ توی لیوان قلموت رو نزن رنگ روی لیوان می‌مونه خرابش می‌کنه" تحقیرای داداشمم که بماند همه اینا باعث شد بساط کارای هنریم رو جمعش کردم و به خودم گفتم عیب نداره زهره این راه هم بسته شد بمونه برای وقتی که خونه خودت رو گرفتی توی خونه خودت آقای خودت میشی کلاس برگزار می‌کنی و به بقیه هنر یاد میدی و آتلیه می‌زنی اما به هرحال ۲۰،۳۰ تا وسیله درست کرده بودم و یکی از هنرمندای شهرمون یه نمایشگاه عکاسی برگزار کرد که همین جرقه‌ای تو سر من شد که بخوام همین چند تا هنری که ساختم رو نمایشگاه بزنم گفتم "بابا بابا فلان دوستم نمایشگاه زده منم کلی کار هنری بلدم نمایشگاه بزنم؟ شهردار و فرماندار رو هم میگم بیان" (اینجا شهر کوچیکی هست همچین کارهایی به راحتی تو رو سر زبون ها می‌اندازه و یه اعتباری برات میاره که مثلا بعدش بتونی آموزش بدی) اما طبق معمول سکوت کرد و بعدها گفته بود "دختر جاش توی خونه‌اس نمایشگاه دیگه چیه؟ بره قاطی مردها؟؟ چشمم روشن!! بعدشم من پول برای این ادا اطوارها ندارم مگه من سر گنج نشستم؟ دخترای مردم همین که شکمشون سیره و سقف بالای سرشون هست صدبار خدا رو شکر می‌کنن ولی دختر ما هرچی بهش میدی یه چیز بیشتر می‌خواد اگر کار می‌خواد بره اصلاح صورت یاد بگیره تو همین خونه صورت در و همسایه رو اصلاح کنه پول دربیاره" این رویای نمایشگاه زدن هم به همین سادگی دفترش توی سال ۹۹ بسته شد و من باز به خودم قول دادم و گفتم عیب نداره اینم باشه برای وقتی که پولدار شدم می‌گین خودت نمایشگاه می‌زدی؟ خب من پولم کجا بود؟ تازه اون زمان قرنطینه هم بود که حتی کارگری نمی‌تونستم بکنم

دیدم ملت همه دارن پیج می‌زنن پولدار میشن همشون هم می‌گفتن ما از صفر شروع کردیم هیچی نداشتیم (ولی صفر اونا صفر نبود طرف دوربین داره سیستم فیلمبرداری و مهارت ادیت داره بعد میگه من از زیر صفر شروع کردم) گفتیم ما هم بزنیم پیج زدیم شدیم بلاگر روزمرگی شدیم کسی که هر روز از صبحونه خوردن و راه رفتن و کافه رفتن استوری می‌ذاشت اون زمان اینستاگرام پر از بلاگر خوشگل و مامانی بود که شوهر کرده بودن و عکس شوهر و زندگی و بچه‌شون رو گذاشته بودن خب ما چی داشتیم؟ هیچی نداشتیم که!! تازه مامان بابامون گفتن باید رومون رو از سیلی سرخ نگه داریم و هیچکس نفهمه ما چقدر بدبختیم همین فشار رو بیشتر می‌کرد روی مغزم، حالا فقط باید عکسای خوشگل بگیرم ولی توی این خونه خرابه و زشت چه عکسی بگیرم؟ نمی‌شد هرکاری می‌کردم نمی‌شد به زور پولام رو جمع کردم مانتو خریدم شال خریدم منت شنیدم دیوار اتاقم رو رنگ زدم منت شنیدم سعی کردم وسایل گوگولی شبیه پیج‌های کنکوری بخرم منت شنیدم نشد که بشه، چون پیج خودم و عکس خودم بود سریع فک و فامیل و دوست و آشنا پیدام کردن و می‌اومدن پیشم می‌گفتن "وای زهره جون چقدر خوشبختی خوش به حالت فلان چیزو داری" و من توی دلم اینطوری بودم که "تو یکی دیگه دست از سر کچلم بردار‌ بخدا اونو با کلی دعوا و گریه خریدم باورش نکن" اما باید سکوت می‌کردم تا رومو از سیلی سرخ نگه دارم، دو سال پیج رو بستم و سال ۴۰۰ دوباره پیج اینستاگرام زدم برای پیج‌های زابلی، رفتم پیش مغازه‌دارها رو انداختم (غرورم رو له کردم که برم پیش مردمی که بعد منو با دست نشون بدن بگن دختر فلانی اومد پیشمون التماس کرد اونوقت مردم میگن نه تو تلاش نکردی تنبلی کردی ببینم می‌تونین وارد یه مغازه بشین و ازش خواهش کنین بهتون کار بده؟) بهشون گفتم دنیا اینطوریه همه پیج میزنن ادمین می‌گیرن پیج بزنم براتون؟ گفتن ما پول نمی‌دیم خودت اگر تونستی بفروشی یه درصد پورسانت بهت می‌دیم ۴ تا پیج مختلف زدم تو بازه‌های زمانی مختلف، پیج آرایشی، پیج لباس کودک، پیج هایپرمارکت اما مردم زابل فقط می‌اومدن آدرس ازم می‌پرسیدن هیچکس حاضر نمی‌شد آنلاین بخره از شهرهای دیگه هم کسی ریسک نمی‌کرد چرا باید از یه پیج ۲ هزار نفره زابلی خرید کنن وقتی می‌تونن همون جنس رو تازه با قیمت کارخونه و خیلی کمتر از یه پیج صدکایی معروف بخرن؟؟ ۳ ماه وقت و عمرم رو برای رشد پیج لباس بچگانه و پیج آرایشی گذاشتم ولی تهش شکست بود

اواخر سال ۹۹ بود که یه پولی بهم رسید حدود یک میلیون تومن تا اون زمان من یک میلیون نداشتم حتی حقوق کارای پاره وقت و کارگری هم بین ۵۰۰ تا ۷۰۰ هزار تومن بود توی اون زمان، در نتیجه برای من پول زیادی بود و خیلی اتفاقی تبلیغ یه پیج کنکوری رو دیدم و اینو به فال نیک گرفتم و گفتم حتما نشونه خداست که من برای کنکور بخونم بهشون پیام دادم ولی من اردیبهشت ۹۹ پیام داده بودم و اینا تا دی ۹۹ خبری ازشون نشد تا اینکه همون زمان که پولی بهم رسید اینا پیام دادن گفتن بخاطر کرونا موسسه ما تعطیل بود و خلاصه من پول ۳ ماه مشاوره که می‌شد ۹۰۰ هزار تومن رو بهشون دادم که از اسفند تا زمان کنکور ۴۰۰ بهم مشاوره بدن و خدا می‌دونه اون سه ماه زندگی از من نبود انگار توی بهشت بودم من عاشق درس خوندن بودم همیشه عاشقش بودم ولی سر کنکور دیوونه شدم چون نمی‌دونستم باید کدوم کتاب و کدوم تست و کدوم بخش رو بخونم کلی کتاب بدون هیچ برنامه‌ریزی و پدر و مادرم می‌گفتن ما که خودمون خوندیم تو تنبلی می‌کنی اما زمانی که با یه استاد راهنما درس خوندم تازه فهمیدم درس خوندن اصولی یعنی چی فهمیدم مشکل از من نبود من احمق یا کودن نبودم فقط کسی نبوده که راهنماییم کنه چقدر حالم بهتر بود خیلی احساس خوبی داشتم هرچند کتاب تست نداشتم و آزمون هم نداشتم اما خیلی امیدوار شده بودم تا اینکه زمان مشاوره گذشت و ۳ ماه به پایان رسید و مشاور پولش رو می‌خواست و من نداشتم که بهش بدم پس به بابام گفتم و اون ... اون شروع به هارت و پورت کرد و یه دعوای آنچنانی به راه اومد گفت تو عرضه خوندن نداری تو اگه می‌خواستی چیزی بشی همون سال اول می‌شدی الان بعد ۵ سال من بیام ۱۰ میلیون پول بریزم به پای تو که فقط بشینی با یه مرد پشت گوشی لاس بزنی؟ گفتم مگه همیشه نمی‌خواستی "دکتر" بشم؟ خب ببین الان مطیع تو شدم با اینکه از پزشکی متنفرم اما درس می‌خونم دکتر میشم ولی پوزخند زد و رفت شکستم اونقدر شکستم که هیچی از من نموند، همون زمان با یه آقایی توی مجازی آشنا شده بودم به نام "حبیب حقدان" که ادعا کرد پزشک هست منم موضوع رو بهش گفتم و اون گفت یه خیّری پیدا کرده که حاضره ۱۵ میلیون بهم بده درس بخونم اما بعد از پزشک شدن باید ۷ سال توی بیمارستانش کار کنم، جالب نبود خیلی ریسکی بود اگر پزشکی نمی‌آوردم کی می‌خواست پول یارو رو پس بده؟ به هرکی گفتم بهم گفت این آدم خیّر نیست رسما تاجره و داره معامله می‌کنه باهات در نتیجه قبول نکردم و بعدا اون آقای دکتر هم دیگه جوابی بهم نداد آخرین بار فقط گفت من زیادی انرژی منفی هستم و حس بدی بهش میدم اما هنوز یه امید باقی مونده بود بابالنگ دراز عزیزم!!

یکی دو سالی بود که با بابالنگ‌درازم آشنا شده بودم اون یه مرد خیلی قوی بود خیلی خیلی قوی سنی نداشت همش ۲۴ سالش بود وقتی نامزدش بهش خیانت کرد و پولاش رو بالا کشید و وقتی ۳ ماه از رفتن نامزدش گذشته بود من باهاش توی تلگرام آشنا شدم و انگار من شدم مرحم زخمای این مرد قوی هرچند مشکلات خیلی زیادی داشت متاسفانه رفتن همسرش ضربه خیلی بدی بهش زده بود و اون توی یه جنون آنی با یکی دعوا کرده بود و قراردادش رو توی مغازشون بهم زده بود و اون آقا هم شکایت و درخواست دیه کرده بود بابالنگ‌دراز برای پرداخت دیه نزول کرد و در نهایت توی چاهی که با نزول کردن برای خودش کنده بود فرو رفت (این اتفاقات در طی دو سال براش افتاد) تنها کاری که از من برمی‌اومد گوش دادن بود و اون هم برای جبران شروع به حمایت مالی کرد، خیلی افسرده و غمگین بود همش می‌گفت زهره خانوم (بعدها زهره جانش شدم) من تو این دنیا امیدی ندارم ته خطم اگه پولای من می‌تونه به تو زندگی ببخشه همه چیزم مال تو، روزها کارگری می‌کرد و شب‌ها با من حرف میزد و پول این حرف زدن رو با حمایت مالی می‌داد، اما من ... منی که تا امروز یه مرد واقعی تو زندگیم ندیدم نمی‌خواستم فقط دوستش باشم می‌خواستم مال من باشه حالا که اون عشقش رو از دست داده بود و منم عشقم رو (آقای ایکس) از دست داده بودم شاید ما می‌تونستیم برای هم مرحم بشیم برای همین وقتی همه درها به در بسته خورد گفتم شوهر می‌کنم کاری که هر دختری می‌کنه کاری که اون بابای بیشرفم و اون ننه بی‌عرضم می‌خواد بالاخره تسلیم خواسته اونا شدم اما حداقل با مردی ازدواج می‌کنم که خودم انتخابش کردم و با هم از صفر می‌سازیم اما شهریور سال ۱۴۰۰ بابالنگ‌دراز ۱۰ میلیون تومن بهم داد (که مبلغ زیادی بود و با پول کارگریش اون فقط ماهی یک میلیون بهم می‌داد اونم نه همیشه) و گفت کسی رو پیدا کرده که حاضره قرض و بدهی‌هاش رو صاف کنه اما در صورتی که باهاش ازدواج کنه و بعد از ازدواج صلاح نیست با من حرف بزنه و رفت به همین سادگی گویا اتمام حجت کرد و رفت هرچند شکسته بود هرچند حالش خیلی بد بود گفت ببخشید که تو رو علاف خودم کردم گفت من دیگه مرد نیستم من از مردونگی فقط نر بودنش رو دارم که اونم تقدیم یکی دیگه میشه امیدوارم یه مرد واقعی پیدا کنی و خوشبخت بشی!! باورتون نمیشه اون لحظه چه حالی بودم دیوونه شدم هزاران سوال بی‌پاسخ داشتم که جوابی براش نبود، آخه چطور؟ چطور می‌تونین ازدواج کنین و گذشته طرف براتون مهم نباشه؟ چطور می‌تونین اینقدر بی‌شرف باشین؟ فقط چون خطبه عقد بین من و اون نبود تمام سال‌هایی که باهاش بودم پوچ شد ولی حالا اون زنیکه آشغالی که باهاش ازدواج کرده فقط بخاطر یه خطبه عقد شده زن اول!! حالا شوهر من رو تصاحب کرده و شده همه چیزش!! من حتی زمانی که از بابالنگ‌دراز خواستم وارد رابطه بشیم بهش گفتم که دلم پیش یک نفری بوده که من رو نخواسته تا بدونه چی توی زندگیم گذشته اونوقت این دخترای آشغال خدایا چطور از هم‌جنس‌هام بیزار نباشم!! من همون روز مُردم اما باید باهاش چشم تو چشم می‌شدم باید می‌دیدم این آدم کیه؟ باید پیداش می‌کردم حتی اگه امروز مال یکی دیگه شده باشه، اسم و فامیلش رو می‌دونستم حاضر بودم برم تهران و دونه به دونه در خونه‌ها رو بزنم تا پیداش کنم حاضر بودم همه عمرم رو توی حسرت دیدنش سر کنم تا بالاخره بهش برسم الهی دورش بگردم چطور ممکنه بره؟ اون قول داد، قرار بود جفتمون با کمک هم از غم عشق گذر کنیم اما حالا نبود حالا یه دختر دوهزاری اونو از من گرفته بود البته حقم داشت اگر شما هم می‌دیدن که این مرد چقدر خاصه قول میدم همتون عاشقش می‌شدین هرچند اخلاق‌های بدی هم داشت اما خوبی‌هاش آخ از خوبی‌هاش من می‌تونم یه کتاب در وصفش بگم، گاهی میگم شاید خدا خوبش رو خواسته هرچی باشه من لایق همچین مردی نبودم

حالا من ۱۰ میلیون داشتم چیزی که توی عمرم ندیده بودم و همین بهم جسارت داد که یکبار دیگه بشینم جلوی بابام و درخواست جدیدم رو بهش بگم نشستم جلوش و گفتم "تصمیم گرفتم برم تهران دنبال کار این شهر آینده‌ای نداره بابا صد سال دیگه هم کارگری کنم حتی شکمم سیر نمیشه بابا میای با هم بریم؟" اونم شروع به سر و صدا کرد و گفت همین مونده که بری حمالی تهرانیا رو کنی(ویس بابای نازنینم رو به عنوان مدرک دارم برای روزی که بخواد مثل تمام ظلم‌هایی که در حقم کرده انکارش کنه) منم جوابشو دادم و کتکش رو خوردم اما از اونجایی که پوست کلفت‌تر از این حرف‌ها بودم با همون ۱۰ میلیون برای خودم و داداش نابینام بلیط گرفتم اومدم تهران چون بابام این بار بدجور غرورم رو شکست بدجور داغونم کرد بسه دیگه خسته شدم از این خونواده خسته شدم می‌خوام بابالنگ‌درازم بیاد منو ببره نمی‌خوامشون این خونواده اگر بهشت خداست من این بهشت رو نمی‌خوام ترجیح میدم توی جهنم انتخابی خودم بسوزم تا بهشتی که یکی دیگه برام انتخاب کرده حتی اگه بابالنگ‌دراز زن گرفته من حاضرم زن دومش بشم ولی پیش اینا برنگردم اومدیم تهران و یکی دو شب توی هتل موندیم اما پولم داشت ته می‌کشید و یکی از دوستای مجازیم که تو عمرم اونو ندیده بودم(تازه یک هفته بود از طریق تلگرام آشنا شدیم) منو دعوت کرد به خونش و چند روزی هم اونجا موندم اما هرجایی برای کار رفتم منو رد کردن، بعضیا دختر خوشگل و ناناز می‌خواستن نه یه سیاه سوخته با دماغ گنده و پوست چروکیده، همون چیزایی که سعی کردم به بابای داهاتیم بفهمونم که اینا لازمه این جامعه هست لازمه خوشبختی منه که احساس ‌کنم یه زنم نه یه تیکه آشغال اما می‌گفت دختر خوبه خودش خوشگل باشه نه این که با صد تا عمل خوشگل بشه بعدش هم می‌رفت کلیپ‌هایی که ملت با ترزیق ژل یا بوتاکس بهشون آسیب رسیده رو جمع می‌کرد تا منو بترسونه، هرجایی می‌رفتیم یا باید مدرک خوب داشته باشی یا قیافه خوب نهایتا به فروشندگی و کارهای بازاری رو آوردیم ولی همین که طرف می‌فهمید از سیستان اومدم و جای خواب ندارم و پدر و مادرمم باهام نیستن می‌ترسیدن و این ترس رو توی نگاهشون می‌دیدم احساس می‌کردن من ممکنه براشون دردسر بشم یه عده دیگه هم کمک می‌کردن اما یه چیزی در قبالش می‌خواستن مثلا طرف می‌گفت من یه باشگاه دارم ساعت ۱ شب تعطیل می‌کنم نگهبان و اینا هم نداره می‌تونی بیای تو باشگاه من بخوابی حموم هم داره با هم راحت باشیم!! (با هم راحت باشیم؟) آدم عاقل تا تهش رو می‌تونه بفهمه برای همین بعد از یه هفته با جیب خالی دوباره برگشتم همون زندانی که برام تدارک دیدن

حالا شما بگین دقیقا با یه گوشی توی دستم اونم یه گوشی زوار در رفته‌ای که به زور یه اپلیکیشن رو باز می‌کنه و صدبار هنگ می‌کنه در حالی که فقط ۱۰۰ هزار تومن توی جیبم هست و تو خونه‌ای زندگی می‌کنم که حتی حق خروج ازش با قوانین و مقررات هست و فقط ساعت ۹ تا ۱۱ صبح و ۳ تا ۵ عصر می‌تونی بیرون باشی ولی من اونقدر سرکش و وحشی هستم که هربار تا بعد از تاریکی هوا بیرون می‌مونم و غرغرهاشون رو گوش میدم اما با این وضع چطوری می‌تونم مثل اون دخترای مستقل نمای خودساخته اینستاگرامی بشم؟ آیا کاری مونده که من نکرده باشم؟ آیا راهی هست که من نرفته باشم؟ می‌دونین حتی نصف چالش‌هایی که توی هر مرحله داشتم رو ننوشتم که طولانی نشه و با وجود کلی بدبختی هربار به خودم گفتم عیب نداره امیدوار باش امیدوار باش اما امید تا کجا؟ احساس کسی رو دارم که هر بار بهش تجاوز شده گفته عیب نداره دوباره بلند میشم و باز دوباره بهش تجاوز شده و باز بلند شده و باز همین چرخه تکرار شده اما هر ننه قمری از بیرون منو می‌بینه میگه وای عزیزم تقصیر خودته ببین منم تو خونواده محدودی بودم ولی من جنگیدم تو خودت مقصری و من دلم می‌خواد اون لحظه به اون آدم تجاوز بشه بعد بهش بگم وای عزیزم تو خودت مقصری اگر می‌خواستی می‌تونستی نجات پیدا کنی اما خودت نخواستی!!

تمام حرف‌هام تمام کارهام با سند و مدرک توی یه آرشیو ۲۵۶ گیگابایتی موجود هست برای روزی که از این زندان بیام بیرون و مستند خودم رو بسازم و تمام اون دخترای مستقل و خودساخته نمای اینستاگرامی رو له ‌کنم پس فکر نکنین اینا رو از خودم درآوردم، به غیر از غرولند‌های بابام که مثل خاله‌ زنک‌ها پشت سرم حرف می‌زنه برای بقیه چیزها مدرک دارم

از حدود ۲ هزار کلمه به بالا هربار مطلبی نوشتم گوشی کاملا هنگ می‌کنه و گاهی نصف مطالبی که توی پیش نویس می‌نویسم ذخیره نمیشه، برای شما هم همینطوره؟

پست شماره ۷۴ / ۴۸۵۰ کلمه

تاریخ ۲۹ بهمن ۱۴۰۲

سایت ویرگول

چاپ کتابهنرمندکارهای هنری برای درآمد زاییمهارت‌های فردیآموزش
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید