گاهی وقتها که با علی حرف میزنم بهم میگه تو نباید اینطور عکسهای قشنگ بگیری و به بقیه نشون بدی چون کسی درک نمیکنه توی چه شرایطی هستی، مغز انسان و عقلش ارتباط مستقیم به چیزهایی که میبینه داره!! وقتی تو یه عکس رنگی و خوشگل با لباسهای قشنگ تو یه خونه قشنگ از خودت بگیری و بگی من خوشحال نیستم یا اذیت میشم مردم اینو باور نمیکنن چون مغز انسان جاهل فقط اون لباسهای قشنگ و اون خونه قشنگ رو میبینه و با خودش میگه من اگه اینها رو داشتم قطعا خیلی خوشحال بودم پس این دختره خیلی بهونهگیر یا زیادهخواه هست!! میگه تو باید یه تصویر زشت و سیاه و تاریک نشون بدی تا مغز اونها بتونه درک کنه چی میکشی!!! اما چیزی که بارها بهش گفتم رو اینجا میگم ... من نمیتونم! نمیتونم چون حقیقت این نیست ... حقیقت اینه که من از بیرون خیلی رنگی و خوشبخت و گوگولی به نظر میرسم با یه خونه خوب و یه اتاق خوب و وسایل رنگی رنگی!!
میخواستم این بخش رو به عنوانی بخشی از وسواسهام طبقهبندی کنم اما با خودم گفتم دیگه خیلی داره طولانی میشه همون چند تا پست مشخص میکنه که وسواس من تا کجا پیش میره!! تک تک وسایلهام از اکسسوری و لوازم آرایشی و لوازم مراقبت پوست تا هر چیز دیگهای به همون ترتیبی که توی سلسله مقالات وسواسی گفته شده بود چیده و عکاسی میشه و این وضعیت همچنان ادامه پیدا میکنه!! برای همین تصمیم گرفتم با این سری عکسها یک حقیقت دیگه از زندگیم رو فاش کنم
یکی از خصوصیات اخلاقی مخفی پدرم اخلاق انتخاب کردن یا معامله کردن بود، اینطوری بود که اگر ما چیزی ازش میخواستیم یا باید قید یک چیز دیگه رو میزدیم یا باید بهش چیزی میدادیم مثلا یک سال علی یه ایکسباکس برای بازی میخواست در نتیجه بخشی از پولی که جمع کرده بود به بابا داد تا برای خرید ایکس باکس بذاره و باقی پول رو پدرم بده فقط در این صورت راضی به خریدش شد!! یا مثلا اگر میخواستی یه دست لباس بخری و قیمت یک ست کامل شامل شال و مانتو و شلوار میشد ۱ میلیون تومن، اون بهت ۵۰۰ هزار تومن میداد و باقیش رو باید خودت میذاشتی یا اینکه قید چیزی که میخواستی رو میزدی!! و جالبتر از همه اینه که تمام اینها رو ما در طی سالها با ایما و اشاره و غر زدن پشت سرمون با مادرم فهمیدیم!! یعنی سیستم تربیتی پاداش و جزایی بر مبنای غرولند یا اخم و تخم کردن که بر اساس اون باید میفهمیدیم که چه خاکی تو سرمون بریزیم!! خب چرا مثل آدم نمیگی دوست ندارم پول بدم؟ چون اینطوری دیگه نمیتونی مظلوم نمایی کنی و بگی من که همه چیز در اختیارشون گذاشتم اما اینها بچههای آشغال و ناخلفی هستن نه؟؟؟
براساس همین قانون نانوشته انتخاب، زمانی که میخواستم برای خودم چیزی بگیرم باید انتخاب میکردم، مثلا
لباس تو خونه یا لباس بیرون؟
مانتو شلوار اداری یا لباس لش و اسپرت؟
عینک یا اکسسوری؟
شال یا مقنعه؟
کیف یا کفش؟
و همینطور کلی "یا" های دیگه!!
در نتیجه وقتی میخواستم پول اندکی که دارم رو خرج کنم باید انتخاب میکردم، هم لباس خونه نداشتم، هم لباس بیرون، نمیتونستم ده تا تیپ مختلف رو بگیرم و هرسری انتخاب کنم که چیو با چی ست کنم و چه استایلی بزنم؟ همیشه باید چیزی انتخاب میکردم که با بودجه محدودم سازگار باشه پس یه دونه کیف، یه دونه کفش معمولی، یه دونه کفش مهمونی پاشنه دار، یه شال، یه مقنعه، یه عینک و از هر چیزی یکی یکی طی چندین سال میگرفتم، تنها چیزی که ازش چندتا خریدم مانتو شلوار بود که اونم با کلی گریه و خواهش و تمنا ممکن شد
حالا که انتخابم لباس بود چون باور داشتم "لباس از دور بیشتر از جزئیات ریزی مثل اکسسوری به چشم میان پس بهتره اول لباس بگیرم شاید اینطوری تونستم یه پسر پولدار و مرفه نشین پیدا کنم که منو به چشم یه بچه داهاتی نبینه و عاشقم بشه و از این زندگی نجات کنم" (خیلی فیلم ترکیوار بود نه) در نتیجه فرصت کمتری برای خرید اکسسوری داشتم، من هیچوقت توی عمرم گوشواره ننداختم، هیچوقت دستبند نداشتم، هیچوقت انگشترهای خوشگل و رنگ و وارنگ نداشتم هیچوقت گردنبند ننداختم یا گلسر یا عینک یا امثال اینها چون من همیشه انتخاب کردم که لباس رو به اکسسوری ترجیح بدم
سعی میکردم بیشتر صرفهجویی کنم، کافه نرم چیزی نخورم، چیزی برای خودم نخوام تا یه پولی باقی بمونه که بتونم اکسسوری بگیرم حداقل یه دونه گوشواره، یه دونه دستبند، یه دونه انگشتر و از هر چیزی یه دونه داشته باشم!! چون ما همیشه باید انتخاب میکردیم دیگه مگه نه؟ برای ما حتی یه کافه رفتن ساده هم یه گناه بزرگ بود اصلا چه معنی میده یه دختر بره کافه؟
با وجود همه اینها من قدردان چیزی که دارم هستم من برای خیلی از محدودیتهای زندگیم خوشحالم چون بهم جنگیدن رو یاد دادن اما از یه جایی به بعد آدم خیلی خسته میشه که باید برای کوچکترین نیازهاش هم صد بار دعوا کنه و غرولند بشنوه و اخم و تخم ببینه!! بعد از این همه سال جنگیدن زندگی من هنوز در سطح جنگیدن برای نیازهای اولیهام گیر کرده، این زندگی برای من مثل زندگی یه گیاه هست، هر روز مثل آب راکد هستم، همه چیز بعد سالها دیگه تکراری و بیهوده به نظر میرسه، همه چیز خسته کننده هست، هیچ تجربه جدیدی نیست، دلم نمیخواد ازدواج تجربه زندگیم باشه چون میدونم لایقش نیستم، چون میدونم از آدمی مثل من توی یه خونواده بیمار و مریض یه همسر و مادر خوب به دست نمیاد!! من مثل دوستهام نمیتونم چشمم رو روی تروماهام ببندم و برم ازدواج کنم و شیش ماه بعدش حامله بشم و طوری رفتار کنم انگار همه چیز گل و بلبله!
این دقیقا همون جایی هست که کل زندگی من شکل میگیره، پدر و مادر من دقیقا با همین باور من رو بزرگ کردن که ما نذاشتیم بچمون یه شب گرسنه بخوابه یا بدون کفش راه بره یا لباس نداشته باشه پس ما بهترین پدر و مادر دنیاییم اما اینطور نیست!!! من بارها به پدر و مادرهای قشر فقیر و متوسط هشدار میدم که وقتی نمیتونین آینده بچتون رو تضمین کنین و بستری برای شکوفایی استعدادش محیا کنین اینقدر خودخواه نباشین که اون طفل معصوم رو به این دنیا بیارین اما حماقت انسان پایانی نداره چون اونها با همون طرز فکر پدر و مادرم میگن "ما بچمون رو مثل تو وقیح و بی چشم و رو تربیت نمیکنیم اون یاد میگیره قدردان هرچیزی که داره باشه!" اتفاقا پدر و مادر من هم تا سالها از من راضی بودن چون من مثل احمقها هیچوقت چیزی ازشون نخواستم و درست مثل یه توله سگ مطیع و قلاده به گردن قدردان هر تفالهای که اونها جلوم میانداختن بودم!! گاهی وقتا به حرف داداشم پی میبرم که با سن کمش بهم میگه "به نسل بشر نباید امیدوار باشی، حرف زدن برای مغز نادون انسان کافی نیست، تو باید بتونی مغزت رو به اونها متصل کنی تا تمام رنج و ناامیدی که تحمل کردی رو بچشن" لطفا وقتی توان مالی ندارین فرزندی به دنیا نیارین!!
من میخواستم یه آدم موفق بشم تا یه تریبون برای صحبت داشته باشم که به همه از این داستانها بگم اما وقتی آدم زیر صفر باشه سختیهاش هم ارزشی ندارن، اینو بارها از آدمهای انرژی مثبتی که با غرور و تحقیر منو قضاوت کردن شنیدم که میگفتن "اول تو زندگیت موفق شو بعد شروع کن به گفتن سختیهات" یا وقتی میگفتم از زندگیم سیر شدم میگفتن "خب برو توی تظاهرات بمیر تا حداقل مردنت یه نفعی داشته باش" بیشعوری انتهایی نداره مگه نه؟
پ.ن: فکر میکنم از عکسها مشخصه که چقدر عاشق عکاسی هستم خصوصا شاخه عکاسی تبلیغاتی از محصولات!! چه رویای قشنگی بود تصور کار کردن با شرکتهای بزرگ و عکاسی محصولات و قراردادهای کاری بزرگ توی تهران!!
پست شماره ۴۸ / ۱۳۱۸ کلمه
تاریخ ۸ دی ۱۴۰۲
سایت ویرگول