داستان "ملاقات با یک احمق"، داستان یک شب پر از اعصاب خوردی و مغز خط خطی بود بخاطر آدمهای ناچیز و کم عقلی که میخوان با فریاد موفقیتشون آدم رو خفه کنن!! طی سالهای اخیر یکی از دلایلی که باعث شده بیزار بشم از آشنایی با هرچی آدم جدید هست دقیقا همین نقطه هست!!
و بعد از اینکه با صبر و حوصله تک به تک جواب میدی تازه شروع میکنن به نصیحت کردن که ای بابا به درآمد نرسیدی هنوز؟؟ ببین گلم خودت کم کاری کردی، پیج بزن فلان کن، پیج بزن بیسار کن، نمیدونم نقاشی بکش بفروش، فلان کارو یاد بگیر پول پارو کن و بعد باید بشینی دونه به دونه توضیح بدی که بله تک تک اون ایدههایی که مغز نابغه شما در اختیار بنده میذاره رو خودم تک به تک امتحانش کردم و همشون به بن بست رسیده چرا که بعد از سالها تلاش به این فهم و درک رسیدم که نمیشه بدون هیچ سرمایه و با دست خالی شروع کرد و حالا چطور میتونم این موضوع رو تو مغز مدرن اما پوسیده کسایی فرو کنم که به لطف موفقیت ناچیزی که خودشون بدست آوردن میخوان نسخه موفقیتشون رو برای همه بپیچن و انرژی مثبتشون رو فرو کنن تو حلق طرف مقابل!! یهو به خودم میام و میبینم ساعتها عمر باارزش من صرف بحث و گفتگو و تلاش برای اثبات خودم به کسانی میشه که صرفا اون طرف گوشی نشستن و از هر سن و سالی شروع کردن به ردیف کردن داستانهای اساطیری موفقیتشون و در نهایت وقتی میبینن کسی اونها رو ستایش نمیکنه و بالا نمیبره طرف مقابل رو متهم به کم کاری و تنبلی میکنن!!
به هر حال "ملاقات با یک احمق" توی یک شب پر از خشم نوشته شد و قرار نبود هرگز بخش دومی داشته باشه!! ولی به نظر میرسه بدک نیست گاهی تجربیات تلخی که داشتم رو اینجا ثبت نگه دارم برای دسترسی آسونتر توی مراحل آینده!!! پارت اول ملاقات با یک احمق (با یک عدد علامت تعجب!) داستان کسی بود که گویا توی اینستاگرام پیجها رو بالا میآورد و میفروخت و همین باعث شده بود شروع کنه به تحقیر و توهین به من و متهم کردن به اینکه آره تو تنبلی میکنی وگرنه یه عالمه کار توی دنیا ریخته هست!!!
حالا توی پارت دوم ملاقات با یک احمق (با دو عدد علامت تعجب!!) داستان ما یک داستان خیلی کوتاه هست و چیز خاصی نیست اما اشاره بهش برای من الزامی هست، توی یک گروه تلگرامی بحث از ایدههای درآمدزا شد و من یکی از ایدههام یا بهتر بگم آرزوهام این بود که یه "رستوران کرهای" توی شهر کوچیکم باز کنم هرچند غذاهای کرهای برای ما عجیب غریب هستن ولی بعضی خوراکیها مثل "دوکبوکی پنیری" یا "بابل تی" یا "موچی" چیزهایی هستن که خیلی از نوجوونها عاشقش هستن و بزرگترها هم قطعا عاشقشون خواهند شد به هر حال دوستان صاحب نظر گفتن نه این ایده توی شهرهای کوچیک جواب نیست چون قشر کمی رو در بر میگیره و من بهشون گفتم زمانی که شما یه مغازه سیسمونی باز میکنی هم قشر خیلی کمی رو در بر میگیره یعنی فقط خانومهای باردار که هر خانوم هم فوقش یک یا دو بار حامله میشه اما همین درصد به ظاهر کم خرج کل مغازه رو در میاره پس نباید با این دید نگاه کرد چون از بیخ و بنیان غلط هست!!!
بحث مرتبط با مقاله از اینجا شروع شد، در جواب کسی که گفت این ایده جواب نیست من شروع کردم به توضیح دادن ایدههام و گفتم وقتی آدم پول شروع کاری رو داشته باشه هر ایدهای حتی همونهایی که در ظاهر ناچیز یا بیارزش جلوه میکنن میتونن خیلی خوب و پولساز باشن!! و در پایان گفتم که یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم این هست که بتونم "نویسنده کتاب" و "مستندساز" بشم این دو کار یکی از بزرگترین خواستههای قلبی من هستن اینکه بعد از مرگم اثری از خودم به جا بذارم برای نسلهای آینده!!
همیشه احساس کردم رسالتم خیلی بیشتر از یه معلم یا دکتر شدن هست رسالت من مبارزه کردن، جنگیدن و تغییر دادن هست نه صرفا بخشی از یک سیستم بودن و کار کردن در ازای پول!! دلم میخواد روزی که میمیرم کسانی باشن که برای بهبودی دنیا تلاش کنن و جنگنده باشن نه صرفا مطیع و فرمانبردار!! دلم میخواد تو ذهن نسلهای آینده باقی بمونم چرا که آدمی تا وقتی زنده هست که کسانی باشن تا اون رو بخاطر بیارن!!
به هرحال من حرفم رو زدم و از این جا به بعد هست که داستان جالب اما تکراری من شروع میشه:
نمیدونم توی متن دیگه چی بگم چون عکس خودش گویای همه چیز هست!!! برای همین بارها با خودم کلنجار میرم تا حداقل "بیوگرافی کاری" خودم رو اینجا ثبت کنم تا هر وقت یکی خواست برای من بالای منبر بره و موعظه کنه اول بهش لینک بدم بگم برو اول این مقاله رو بخون بعد اگه دیدی کاری هست که من انجامش ندادم بعد بیا برام موعظه کن باشه؟؟ البته نمیتونم اونها رو مقصر بدونم، حق دارن، میخوان انرژی مثبت باشن، میخوان انگیزه بدن، ولی گاهی وقتا انگیزه دادن مثل نمک روی زخم پاشیدن هست!!
مثل این میمونه که به یه نفر تجاوز شده و ما بهش بگیم اوکی مثبت اندیش باش به این فکر کن که حداقل حالشو بردی از دید مثبت نیمه پر لیوان رو ببین دقیقا همینقدر طعنه آمیز و زجرآور هست!!
به هرحال این دختر خانوم شروع کردن به نصیحت کردن من که حالا که به نویسندگی علاقه دارم یه کاغذ و قلم بردارم و شروع کنم به نوشتن یا مستند بسازم توی اینستا بذارم، خب بعد وقتی میگم اینکار رو قبلا انجام دادم و نتیجه نداده حرصتون میگیره و برچسب منفی نگر بودن میزنین!!!
بذارین فقط یکی رو مثال بزنم براتون:
بعضی استعدادها و علایق در گذر زمان و با تکرار و تمرین بدست میان اما برخی دیگه طوری هست که از زمانی که خودتو شناختی متوجه میشی توی وجودت داری و "نویسنده" شدن دقیقا توی وجود من به همین شکل بود!! از دوران راهنمایی و دبیرستان شروع کردم به نوشتن طرز فکرم، نگرشهام، دیدگاههام و عقایدم، خاطرات روزهای مختلف زندگیم رو مینوشتم و کم کم احساس کردم چقدر به نوشتن علاقه دارم!!
چه روزهایی بودن ... عشق من به نوشتن تنها پناه تموم مشکلات و افسردگیهای نوجوونیم شده بود و من زیر سایه دست نوشتههام احساس آرامش میکردم اما به لطف خانوادهام فقط تحقیر میگرفتم و میخندیدن و تمسخر میکردن که نوشتن و نویسندگی برای هیچکس نون و آب نمیشه توام بذارش کنار، منم دختر مطیعی بودم، حرف گوش کن، سر به زیر، بدون سر و صدا، اطاعت کردم و کنار گذاشتم و فراموشش کردم تا اینکه بعد از کنکور توی ۱۹ سالگیم برای فراموش کردن غصه کنکورم رفتم توی یه آموزشگاه کامپیوتر پاره وقت کار کردم و همونجا تونستم کار با Word رو یاد بگیرم و به طرز عجیبی اونقدر کار با این برنامه برام جالب و هیجان انگیز بود که دلم نمیخواست یه لحظه هم تایپ کردن رو رها کنم در نتیجه وقتی دیدم جزوه آموزشگاه کامپیوتری که توش کار میکنم ناقص هست با مدیر صحبت کردم و خواستم من جزوه رو بنویسم و کارم رو شروع کردم به مدت ۸ ماه تمام شب و روز وقتم رو صرف تایپ کردن فی البداهه یک کتاب آموزش Word کردم و وقتی تمام شد حدود ۲۰۰ صفحه آموزش داشتم که هوش از سر مدیرم برد!!!
وارد جزئیات نمیشم چون این پست در رابطه با داستان نویسنده شدن من نیست اما مدیر از این هنر من که در ابتدا قرار بود یه جزوه کوچیک باشه و حالا ۲۰۰ صفحه شده بود با ترکیب تصاویر و توضیح مفصل بخش به بخش هر سربرگ توی برنامه ورد، خیلی خوشش اومد و بهم گفت تصمیم داره این رو به صورت یک کتاب چاپ کنه در نتیجه منی که ۸ ماه عمرم رو پاش گذاشته بودم ازش خواستم حداقل اسم من رو هم به عنوان یکی از نویسندگان کنار اسم خودشون قرار بدن و اونجا بود که همه چیز مشخص شد و ما به مشکل خوردیم و در نهایت من نسخه اصلی کتابی که نوشته بودم رو برداشتم و از اون آموزشگاه جدا شدم
بعد از اون سعی کردم خودم چاپش کنم، سعی کردم پیگیر کتاب بشم و ببینم خودم میتونم از پس چاپش بر بیام یا نه!! توی سال ۹۶ هیچ دانشی از روند چاپ کتاب نداشتم، به هیچ راهنما و مشاوری هم دسترسی نداشتم توی شهرمون هیچ ناشر و کتاب فروشی نبود در نتیجه توی اینترنت سرچ کردم و اسم یه انتشاراتی به نام "نبشته" رو پیدا کردم در اون زمان نمیدونستم که بخش زیادی از ارزش یک کتاب در این هست که توسط چه انتشاراتی چاپ بشه!! انتشاراتی هستن که فقط یک سری کتاب بی ارزش چاپ میکنن و انتشاراتی هم هستن که چاپ شدن کتابت توسط اونها میتونه تا ابد یک افتخار باقی بمونه!!!
به هر حال شماره انتشاراتی رو برداشتم و بهشون زنگ زدم اونها هم زیاد با جزئیات نگفتن صرفا در مورد روند کار برام توضیح دادن و اینکه چطور کارهای مربوط به مراحل تایپ، دیزاین و چاپ کتاب رو همه رو خودشون انجام میدن، اون زمان هیچ تصوری از چاپ یک کتاب نداشتم نمیدونستم سودش چیه؟ ارزش و اعتبارش چیه؟ چه فرصتی برای من داره؟ یه جورایی کاملا ناآگاه بودم و مثل یه غار تاریک بود برام که هیچی از راه و روشش نمیدونستم حتی از انتشاراتی هم که پرسیدم آیا حداقل اعتباری توی رزومه یا مدرک تحصیلیم داره؟ گفتن از اون جایی که کتاب نامرتبط با مدرک تحصیلی هست نمیتونه به عنوان یک اعتبار برای مقاطع تحصیلی بالاتر شناخته بشه!! از اون طرف هزینه چاپش برای ۱۰ جلد کتاب ۱ میلیون تومن بود یعنی صرفا میتونستم کتاب رو ثبت و چاپ کنم و این ۱۰ عدد چیزی نبود که به چشم بازاریابی و فروش بشه بهش نگاه کرد پس نه ارزش معنوی و نه ارزش مادی برای من نداشت فقط و فقط میدونستم میخوام این کتاب رو چاپ کنم و به هر قیمتی شده یه کاری انجام بدم!!
باورم این بود که هر کاری هر چقدرم بیارزش یا بیاهمیت انجام بشه خیلی بهتر از اینه که آدم دست روی دست بذاره و هیچ کاری نکنه و صرفا تماشا کنه و ناله کنه که آره راهی نیست!! گمان میکنم اون زمان از مثبت اندیشی زیادی برخوردار بودم!!
با کلی ذوق و شوق منتظر شب موندم تا با پدر و مادرم صحبت کنم، پدرم با اینکه توی جامعه یه مرد تو سری خور و ترسو هست اما توی خونه تموم عقدههاش رو تخلیه میکرد و همین باعث میشد نتونیم مستقیم با خود سلطان صحبت کنیم، سلسله مراتب توی خونه ما به این صورت هست که همیشه اول موضوع رو به مادر میگیم و در صورتی که ایشون فرصت رو مناسب ببینن اونوقت میتونیم همون موضوع رو به پدر بگیم
وقتی قضیه رو به مادرم گفت تمسخر کرد و گفت تو حتی عرضه نکردی یه لیسانس بگیری اونوقت کتاب چاپ کنی؟ مگه شهر هرته که هر بیسوادی بلند شه بیاد کتاب چاپ کنه؟ تایید استاد میخواد، مهر فلانی رو میخواد و هزار تا تحقیر دیگه، شنیدن اینها از یک مادر فرهیخته و به ظاهر فرهنگی و معلم خیلی سخت هست بماند که در پس ذهنم همیشه یه حسی بهم میگفت مادرم از رشد من میترسه از اینکه من مرزهایی رو کنار بزنم که اون هرگز نتونسته ازشون رد بشه مثلا من بتونم یه خونه مستقل و مجردی بگیرم و از خانواده جدا بشم کاری که اون هرگز نتونسته انجام بده!!! اما نمیخوام در مورد این مسائل اینجا حرف بزنم
به هر حال به حرفهای مادرم توجهی نکردم و شب موضوع رو به پدرم گفتم و هرگز یادم نمیره همونطوری که سرش توی گوشی بود فقط سرش رو تکون داد و گفت :"آها" و من بعد از اون هرگز در مورد این موضوع حرف نزدم و اون هم هرگز نپرسید که حتی به ظاهر ببینه من چی نوشتم!!!
در نتیجه حتی به اندازه یک میلیون تومن پول برای چاپ ۱۰ جلد کتاب و ثبت کتاب در دسترس نبود چه برسه به اینکه بخوام تیراژ بالا ازش چاپ کنم و بفروشم مطمئنا میگین خودت میرفتی کار میکردی در نتیجه باید خدمتتون عرض کنم که توی اون زمان بنده کار میکردم!! اما چه کاری؟؟ اگر خاطرتون باشه بالاتر گفتم من توی آموزشگاه کامپیوتر به عنوان منشی شروع کردم و بعدا مدرس آموزشگاه شدم برای حقوق ماهی ۲۰۰ هزار تومن!!! این در حالی بود که فقط ثبت کتاب ۱ میلیون تومن بود و من با اون ۲۰۰ هزار تومن خرج کل زندگیمم میدادم و پولی باقی نمیموند که بخواد صرف خواستههای دیگهام بشه!!!
من خیلی خیلی خلاصه این موضوع رو بیان کردم و هیچ کدوم از شرایط بالا رو که نسبتا مفصل توضیح دادم توی عکس به زبون نیاوردم اما مطمئن بودم طرف مقابل ول کن ماجرا نیست پس در ادامه برام نوشت ...
بعله ... نه اینکه به عقل ناقص من نرسیده بود?
میدونین دنبال این و اون راه افتادن و التماس کردن خودش چقدر شهامت میخواد که هر سری غرورت رو بگیری پشت سرت و بری پیش هر ناشری خواهش کنی؟ با این وجود بله بنده به دو سه نفری که توی اینترنت شناختم پیام دادم، شرایطم رو توضیح دادم و ازشون کمک خواستم اما چی گفتن؟؟ کتاب آموزش word یه کتاب ساده هست که دهها نسخه آموزش ازش وجود داره و چیز خاصی نیست که کسی بخواد روش سرمایه گذاری کنه و در ضمن هیچکس اینجا حاضر نمیشه مفتی چاپ کنه و سودش رو بعدا بگیره!! چاپ یک کتاب فقط مرحله اولش هست بعد باید روی بازاریابی و تبلیغات اون کتاب کار بشه تا فروش بره چه بسا هزاران کتاب هستن که چاپ شدن ولی دارن یه گوشه خاک میخورن چون نه تبلیغاتی داشتن نه کسی اونها رو شناخته!!!
دست آخر هم تا ثابت نکنن خیلی بیشتر میدونن دست بردار نیستن!! برای همین هم دیگه بحث با این آدمهای بیخود رو ادامه ندادم و به همین جا بسنده کردم!! فقط خدا میدونه چقدر خستهام از دست تموم این آدمها و راه و چاههای مسخرشون که فکر میکنن علامه دهر هستن و خیلی بهتر و بیشتر از بقیه میدونن!!! آره گلم میشه آنلاین پخشش کرد توی سایت هایی مثل "کتابراه" میتونی کتابت رو آنلاین منتشر کنی اما بعدش چی؟؟ میدونی چند تا کتاب آموزش word به صورت کاملا رایگان توی کتابراه وجود داره؟؟ کافیه بری یه سرچ بزنی تا ببینی چون خودم با اجازه شما خیلی سال پیش به دنبال انتشار آنلاین کتابم بودم و پیگیرش شدم اما وقتی شرایط رو بسنجی متوجه میشی که هیچ فایدهای نداره!! انتشار آنلاین اون کتاب صرفا مثل گذاشتن پست توی پیج اینستاگرام میمونه تو رو پولدار نمیکنه اگر قراره پول در بیاری یا اسم و رسمی بهم بزنی باید در کنار انتشار به دنبال تبلیغات و بازاریابی هم باشی و بااجازه شما باید بگم با جیب خالی نمیشه!!
فرض کنین خودتون نویسنده کتاب "آموزش word" هستین و حالا به انتشار فیزیکی نرسیدین پس میخواین به صورت آنلاین توی کتابراه منتشر کنین حالا چی میشه؟؟ کافیه ببینین که چند تا کتاب رایگان word توی سرچ کتابراه وجود داره پس یا شما هم باید کتابت رو مجانی منتشر کنی که این یعنی فقط یه نمایش توانایی وگرنه هیچ سود دیگهای نداره!! یا باید روش هزینه بذاری و به صورت پولی منتشر کنی که در اون صورت هیچکس حاضر نمیشه پولی بخره مگر به یک شرط!!! اون شرط چیه؟؟ وقتی از یک محصول هم یک نسخه رایگان هست هم یک نسخه پولی که اتفاقا نسخه رایگانش دیزاین و ظاهر شکیلتری داره (چون بنده چیدمان و دیزاین جلد و سرصفحه بلد نیستم و اینا همشون مهارتهای منحصر به فردی هستن که با پول خرج کردن به دست میان) در نتیجه بین نسخه رایگان و پولی قطعا نسخه رایگان رو ترجیح میدم مگر اینکه تبلیغات و بازاریابی اون نسخه پولی از قبل روی ناخودآگاه من کار شده باشه و باعث بشه من ترغیب بشم تا نسخه پولی رو بخرم چطوری؟ مثلا تو حوزه آموزش رزین صدها آموزش رایگان ایرانی و خارجی توی اینستاگرام و یوتیوب وجود داره که واقعا از صفر صفر هستن و خیلی عالی توضیح میدن اما جمعیت زیادی از مردم ترجیح میدن پول بدن و هزینه کنن و از یک مدرس بخرن چرا؟ چون اونجا مطمئن هستن آموزشها به ترتیب و با جواب دادن تک تک سوالاتشون هست!! همچنین به مدرس دسترسی دارن تا در صورت مشکل راهنمایی بگیرن!! در نتیجه ایجاد یک سری پارامترهای خاص که باعث تفاوت بین آموزش رایگان و پولی میشه مخاطب رو ترغیب میکنه تا ترجیح بده از جیبش پول خرج کنه اما رایگان استفاده نکنه!!
دقیقا بازاریابی یه همچین چیزی هست، شما یک نیاز و یک الزام رو در ذهن مخاطب به وجود بیاری و اون نیاز رو با محصول خودت برطرف کنی تا اون ترغیب بشه خرید کنه!!
در نتیجه در حالی که متاسفانه همه فکر میکنن من هیچی بلد نیستم و اونها خوب بلد هستن و بهم راه حل ارائه میدن اما برعکس تصورتون من بارها تلاش کردم، رو انداختم، خواهش کردم، کارهایی انجام دادم که مطمئنم ۹۰ درصد حتی حاضر به انجامش نیستن اما در آخر اینجام!! در حالی که یه بلاگر مثل "شیما یوسفوند" که به لطف پدر جان توی ۱۸ سالگی استخدام یک شرکت شد و یه پیج زد و خودشو بالا کشید الان توی ۲۰ سالگی کتاب چاپ کرده و خودشو دختر مستقل و دختر خودساخته خطاب میکنه!!! افسوس ...
پست شماره ۲۵ / ۲۸۸۷ کلمه
تاریخ ۲ شهریور ۱۴۰۲
سایت ویرگول