این عکسها همین ۲،۳ ساعت پیش گرفته شده و داغ داغ اینجا ثبتش میکنم شاید به این خاطر که بغض بدی به گلوم چنگ انداخته و دلم میخواد یا خودم بمیرم یا اون آدمای بیغیرتی که وقتی لایقش نیستن میخوابن روی هم و بچه پس میاندازن فقط با این توجیه که "خدا خودش روزی رسون هست" و من اینجا حتی شکمم سیر نیست البته بابای مهربونم وقتی اومده ۲۵۰ گرم قند برای چایی خریده تا بچهاش سختی نکشه و اتفاقا با کلی عشق بهم تقدیم کرد و گفت "بابا بخاطر تو رفتم خریدم!!" حالا اگر بگم "بخاطر من برو یه ۵ تا مرغ بگیر تا یه هفته مثل آدم غذا بخوریم و روز در میون چشممون به آسمون نباشه" اونوقت میبینین بابای مهربان چطور میره توی اخم!!
طبق معمول گرسنه شدم و در یخچال رو باز کردم تا ببینم چی برای خوردن هست منوی بزرگی جلوی روی منه و انتخاب سخته!!!
●۴ تا قابلمه بزرگ
●پنیر و خامه و خرما
●یه ساندویچ مونده
●ماست موسیر
●یه دوغ
اما همشون بدمزهان یا بهتر بگم هیچ کدوم رو نمیتونم بخورم، دلم نمیخواد بخورم دلم یه غذای بهتر و خوشمزهتر میخواد اما هیچ چیزی برای خوردن نیست برای همین تصمیم میگیرم قابلمهها رو چک کنم شاید یه چیزی توی اونها پیدا بشه
قابلمه اول شوید پلو داره، این برنجها مال دو هفته پیش هست اینقدر خورده نشده و توی یخچال مونده که فاسد شده چون چیزی نداریم که با اینا بشه خورد، بفرمایید شویدپلو کپک زده!!
قابلمه دوم برنج معمولی هست که مربوط به دو هفته پیش هست و آثار خراب شدن و گندیدگی روی برنج به راحتی مشخصه، بفرمایید برنج کپک زده!!
قابلمه سوم ماکارونی ساده داره بدون سس یا چیز دیگهای میخوام بخورم اما اینطوری ساده ساده واقعا نمیشه از گلوم پایین نمیره ترجیح میدم بیخیالش بشم
این هم قابلمه چهارم که چند تا تیکه سینه مرغ داشت اینها رو دیروز درست کرده بودیم بدون ادویه همینطوری با پیاز داغ سرخ کردیم اما من نخوردم و فقط با روغنِ ته قابلمه خودم رو سیر کردم یعنی نون و پیاز و روغن خوردم، امروز اما این گوشتها باقی مونده و میتونیم اونا رو هم بخوریم باز خوبه یک وعده دیگه جواب میده اما من الان حالم بد میشه به اینا نگاه کنم
پنیر و خرما بخورم؟ اما اینو که دیروز هم جای غذا خوردم و تازه به احتمال زیاد امشب هم باز باید پنیر و خرما بخورم چون چیز دیگهای واسه خوردن نیست ولی الان؟ بخدا دلم نمیخواد اصلا میل بهش ندارم خرما و پنیر و خامه بیشتر برای صبحانه هست نه وسط روز!!!
در نهایت چشمم میوفته به یه ساندویچ نصفهای که تو طبقه وسط هست این ساندویچ مال سه روز پیش هست و چون ساندويچ ژامبون بود و بدمزه بود نه من و نه مامان هیچکس دوسش نداشت اما من چارهای نداشتم پس برش داشتم
انگار شانس با من یار بود چون دو تیکه بال مرغ هم از پاچینی که غذای دو روز پیش بود پیدا شد خیلی خوشحال شدم چون کنارش یه ماست موسیر سالم هم پیدا کردم عجب یخچال پربرکتی داریم بالاخره شکم یکی رو سیر میکنه!!
حالا سفره قشنگم رو میچینم البته سفره که چه عرض کنم سفره خیالی هست، مامان هم ظهر چیزی نخورد معمولا با همون لقمه نون خشکی که صبح ساعت ۱۰ میخوره تا شب تحمل میکنه یا اگر ظهر ناهاری بخوره دیگه شب هیچی نداره بخوره و بابا هم با دوستاش بیرون هست و داداشمم خوابیده بود در نتیجه ناهار همینه که میبینین، از هر چیزی یه ذره از روزهای قبل باقی مونده، یه ساندویچ بدمزه، ته مونده پاچینی که با منت خریده شد، یه ماست موسیر
از ساندویچ ژامبون متنفرم خیلی بدمزهاس اما چند روز پیش برای ناهار بابام لطف کرده بود و ساندویچ خریده بود که البته شام هم خوردیمش، نصفش ناهار، نصفش شام شد یعنی کلا زندگی ما همینطوریه یک وعده در روز داریم که نصفش میکنیم برای ناهار و شام به هرحال میخواستم ژامبونها رو نگاه کنم و عکس بگیرم ازشون که اینجا ثبت کنم ولی یه چیز خیلی قشنگتر دیدم
متوجه شدم یه پشه یا مگس (هرچی که هست خیلی ریزه) رفته لای ساندویچ و توی یخچال یخ زده و من اصلا حواسم نبود داشتم با اون همه گرسنگی لقمه میدادم، بودن حشرات توی خونه و آشپزخونه و حتی غذامون اصلا چیز عجیب یا جدیدی نیست اونقدر تکرار شده که تبدیل به یک چیز کاملا نرمال و عادی شده و بابام؟ طبق معمول میگه مردم بدتر از این هم هستن صداشون درنمیاد شما پرو شدین
این نوار زرد چسبونکی رو بعد از ۶ ماه گریه و زاری و التماس خریدیم یعنی ۶ ماه بین دریایی از مگسهای ریزی که هر گوشه روی میوه، غذا، سطل زباله، اطراف گلها و هرجایی تجمع میکردن توی آشپزخونه زندگی کردیم، ۶ ماه هر لقمهای که خوردیم ذره به ذرهاش رو چک کردیم که مبادا حشرهای لاش باشه و خدا میدونه که چند بار متوجه نشدیم و با خیال راحت مگس قورت دادیم تا وقتی که اینقدر از این و اون پرسیدیم و بعد به آقا خبر دادیم و خواهش و التماس و هر روز یادآوری که بعد لطف کردن، بزرگواری کردن رفتن اینو گرفتن الان که دیگه اینقدر زیاد شدن که حتی همین هم جوابگوی اونا نیست انگار باهوش شدن اصلا نمیان سمت اینا که بهش بچسبن یا بمیرن
نگران نباشین فکر نکنین ما با مگسها تنها هستیم، خدا رو شکر اینقدر موجودات زیادی از سفره پربرکت آقای ترقوئی سیر میشن که تمامی نداره فقط موندم چرا بچههاش اینقدر نمک نشناسن که وقتی آقا یک وعده غذا جلوی سگهای دم خونش میاندازه به جای تشکر اینقدر وقیح میشن که میان گلایه کنن همین کارا رو اگه واسه سگ کرده بود براش دم تکون میداد ولی این بچهها نه!! (اینقدر این منتها رو در طول سالها از زنش شنیدم که حفظ شدم، جالبه هیچوقت خودش مستقیم غر نمیزنه دستور صادر میکنه به نخست وزیرش تا اون به ما اعلام کنه)
در نهایت اینقدر که غرغر کردم، سر مامان نق زدم که یه بسته گوشت مرغی که مونده بود رو درآورد و آبگوشت درست کرد ولی بهش گفتم نکن!!
گفتم درد من یه وعده غذا نیست مامان که بخوای مثل بچهها گولم بزنی درد من اینه که چرا؟ چرا ما باید به جایی برسیم که از سه وعده غذای یک انسان فقط یک وعده در روز میخوریم و باز هم شوهرت ادعا داره که ما زیاده خواهیم، باز هم همه میگن نه بده این حرفو نزن!!! نه شکر کن مردم همینم ندارن!! آره مردمِ دور و بر ما ندارن چون دورمون پر شده از یه مشت گدا و بدبخت ما حتی با یک نفر که از ما بالاتر باشه در ارتباط نیستیم همه آدمهای دور و بر ما بدبخت و گدا گشنه هستن خب معلومه وقتی دور آدمایی هستی که بچههاشون رو میفرستن گدایی سر چهارراه تو فکر میکنی واووو من چه پدر خوبیام که بچههام توی خونه خوابیدن، وقتی دور و بر آدمایی هستی که به جای یک وعده غذای سالم فقط سیب زمینی آبپز میکنن و با نون میخورن تو فکر میکنی که بهترین بابای دنیا هستی که بچههات صدقه سر تو میتونن گوشت بخورن!!! چرا؟ چرا ما با یه آدم حسابی در ارتباط نیستیم؟ چرا همه آدمای دور و برمون از ما بدبختترن؟ چون بابام اونقدر آدم بدبخت و حسودی هست که وقتی کسایی رو میبینه که از خودش بالاترن از حسودی منفجر میشه برای همینم نمیتونه تحملشون کنه و سریع باهاشون قطع رابطه میکنه برای همینم هست که من تا این سن حتی یه دونه خواستگار نداشتم چون شوهر تو عرضه رفت و آمد با چهارتا آدم حسابی رو نداشته مامان، دور و بر ما پر شده از یه عده معتاد قاچاقچی و زن ستیز که از نظرشون زن فقط برای "گاییدن"و "زاییدن"خلق شده!!!
گفتن این حرفها دیگه هیچ فایدهای نداره اما انگار یه جور حرص درونی طی ۲۵ سال روی هم انباشت شده، وقتی این همه سال مادرم با من درد دل کرد و من فقط گوش کردم و هیچوقت دم نزدم حالا انگار دارم تلافی میکنم که به درد دلم گوش بده و دم نزنه!! هیچی درست نمیشه نهایتش فقط میتونم غرغر کنم
هیچی برای خوردن نیست برای همین ترجیح دادم یه نسکافه شیرین درست کنم تا حداقل قند موجود توی نسکافه یکم منو سر پا نگه داره اما همین که درستش کردم و رفتم تا شیر رو توی یخچال بذارم و برگشتم دیدم یه مگس توی لیوان افتاده، میدونم تقصیر خودم بود گاهی وقتا یادم میره توی یه باغ وحش پر از حشره و حیوونات ریز لعنتی هستم
آه زندگی زیبای من (:
پنیر ویلی و خرمای گرون قیمت، اولین باری بود که این ترکیب رو میخوردم چقدر این پنیر خوشمزه بود باورم نمیشه!!! همیشه میدیدم توی اینستاگرام برای دسرها از این پنیر میگن استفاده کنین ولی من تا حالا نخورده بودمش تا اینکه مامان رفته بود خونه برادرش و وقتی برگشت گفت سر سفرهشون از اینا بوده و از اونجایی که سوپرمارکت محله ما محصولات محدود و فقیرانهای میاره مجبور شدیم دست به دامن ارباب بشیم که لطف کنن برامون از یه مغازه بزرگتر مثل افق کوروش چنین پنیر و خرمایی بگیرن که شد ۳۰۰ هزار تومن این رو با رسید خریدی که لای اینا گذاشته بود فهمیدیم، همیشه همین کارو میکنه همیشه وقتی چیزی از جای دیگه میخره رسیدش رو میذاره که کنیزهای دَربارِش بدونن چقدر خوش شانس هستن که این چیزها رو میخورن و وقتی این پنیر بعد دو روز تموم شد چون به قدری گرسنه بودیم که وعده و میان وعده به همین ترکیب روی میآوردیم مامان به حالت التماس گونهای بهش گفت "آقا میشه از این پنیر و خرما بگیری؟" و بابا با همون اخمی که دقیقا مخصوص مواقعی هست که ازش پول میخوای گفت "از این مدل مغازه جواد (مغازه سرکوچه) نداره خانوم" و خانوم گفتنش با همون لحنی بود که یعنی حد خودت رو بدون من نمیتونم ۳۰۰ تومن برای شکم خرج کنم و میدونی چیش جالبه؟ اینکه بابام توی جمع مرد خیلی خنده رویی هست و شما هیچوقت نمیتونین این روی اونو ببینین و مادرم؟ با اینکه با اون هم مشکلات زیادی دارم ولی دلم براش میسوزه دقیقا بخاطر همین صحنههاست که هیچوقت ازدواج نکردم دلم نمیخواد با مردی زندگی کنم که بخاطر یه لقمه نون هم سرم منت بذاره به والله تن فروشی شرف داره به این زندگی نکبت باری که ما داریم جالبتر اینه که وقتی من با بابام بحث میکردم همیشه تهش یا کتک بود یا بیرون شدن از خونه که حتی ویسهای خوشگلش رو دارم هرچند توی این دنیا هیچ دادگاهی برای قضاوت بین من و پدرم برگزار نمیشه اما حالا که برادرم بزرگ شده و باهاش بحث میکنه سریع به گریه میوفته و شروع میکنه یه گوشه کز کردن😂 (خندههای عصبی) خدایا چقدر اینا قشنگن سیاست رو باید از اینا یاد گرفت اگر دو روز دیگه بیوفتن روی دست من و ببرمشون خونه سالمندان هیچکس نمیفهمه من چه زجری کنار این جلادهای روح و روانم کشیدم فقط همه میبینن که من فرزند ناخلف بودم
پست شماره ۷۹ / ۱۸۷۰ کلمه
تاریخ ۱ اسفند ۱۴۰۲
سایت ویرگول