
خوش اومدین به خونهی شاه شاهان، سلطان بزرگ و والا مقام آقای ترقوئی عزیز!!! شخصی که همیشه تو خونهاش همه چیز واسه بچههاش محیا بوده و هرگز این مردِ نجیب کمترین سختی به بچههاش نداده!!
هرجایی که میشینیم پدرم از این صحبت میکنه که چقدر همه چیز برای ما آماده هست و ما کمترین سختی در طول زندگیمون نکشیدیم، اون لحظهها خیلی دوست دارم بزنم تو دهنش و یادآوری کنم تک تک شبهایی که بخاطر اون تا صبح زجه زدم و آرزوی مرگ کردم اما باز سکوت میکنم، اما حالا اینجام تا فریادم رو سر بدم، برام مهم نیست چند نفر قراره بیان برای من روضه نصیحت بخونن من هرگز از حرفام پشیمون نخواهم شد و امیدوارم یه روز آدمها بفهمن من چی کشیدم توی زندگیم!!! دلیل اینکه پدرم فکر میکنه یک زندگی بهشتی برای ما ساخته کاملا روشنه، متاسفانه توی سیستان بلوچستان زن و بچههایی هستن که حتی برای یک لقمه نونی که در روز از دست شوهره میگیرن، قبلش یک فصل کتک میخورن و فحش میشنون برای همین هم پدرم باور داره که بسیاااار پدر فوق العادهای هست چون مثل بقیه برای هر لقمهای که به ما میده مارو کتک نمیزنه و ناسزا نمیگه اما مشکل همین جاست، جنگ روحی_روانی که پدرم به راه میاندازه صد برابر دردناکتر از ضربههای شلاق هست ای کاش پدرم من رو جسمی و فیزیکی کتک میزد تا حداقل یک نشونهای داشتم که به این مردم نشون بدم چه بلایی داره سرم میاد ولی چون تمام شلاقهای پدرم به روح و فکر من و مادرم هست برای همینم همه از بیرون میگن "واااای بلا به دور خاک بر سرت بشه بد پدرت رو میگی!!! خدا همچین دختری رو نصیب نکنه، پدر بیچارهاش چقدر زحمت کشیده اینو بزرگ کرده که حالا این بشه" خبر ندارن که پدر من باور داره درست کردن بچه کار فقط ۵ دقیقهاس که آبش رو بریزه و بچه بعدی رو درست کنه، خبر ندارن که پدر من باور داره "زن فقط به درد گاییدن و زاییدن میخوره" خیلی دوست دارم تک تک اون بیشرفهایی که منو نصیحت میکنن یک ماه با پدرم زندگی میکردن یا میتونستن به ذهن من وصل بشن و تمام زجرهایی که من کشیدم رو بچشن تا ببینم باز هم میان دهنشون رو باز کنن یا نه؟ امان از زخمهای روحم که وقتی باز میشه چیزی جز چرک و خون و خشم ازش بیرون نمیاد!!
حقیقت اینه بچهها، مغزم درحال انفجار هست، قبلا برای هر مقالهای که مینوشتم مدتها فکر میکردم و مثل یک سریال از قبل مشخص میکردم که ابتدا از چی و سپس از چی صحبت کنم تا فردی که صفحه من رو میخونه بتونه قدم به قدم با احساسات من همراه بشه ولی الان به قدری ذهنم آشفتهاس که حتی خودمم نمیدونم چیو باید اول توضیح بدم و چی رو بعد از اون بذارم، به بزرگی خودتون این آشفتگی رو ببخشید من فقط دارم سعی میکنم تمام حرص و عقدهام رو اینجا ثبت کنم

ظهر از خواب بیدار شدم، از اون جایی که شب تا صبح بیدارم و متاسفانه هیچوقت نتونستم یک زندگی نرمال مثل یک انسان عادی داشته باشم برای همین هم صبح تا ظهر خوابم و در واقع روز من از بعد از ظهر شروع میشه، نشستم کنار مادرم که باهاش چایی بخورم، بابا رفته بود بیرون طبق معمول هر روز ۱۰ صبح با دوستای معتادش میره دنبال عشق و حال و ۵ عصر برمیگرده و به هیچکس هم جواب پس نمیده که کجا میره چون اون یک "نر" هست و لای پاهاش یه درازی آویزونه پس دنیا دور اون میچرخه!!! داشتم با مامان چایی میخوردم که یهو بغضش ترکید، بدون اینکه من بخوام شروع کرد به تعریف که صبح از بابا خواسته چیزی برای خوردن بگیره اما اون سرش داد زده که "چه خبره میدونی همه چیز چقدر گرون شده؟ ندارم خانوووم ندارم، چقدر باید بگیرم و بریزم توی حلق شما؟؟" مادرم ادامه داد "ای کاش برای خودم میخواستم ای کاش چیزی بود که فقط خودم بخورم، خب جواب تولههات رو چی بدم؟ هیچی برای خوردن توی خونه نیست یخچال خالیه بیوجدان!!! خوبه که مثل زنهای مردم هدیه و طلا ازت نخواستم، یکبار نشد توام مثل مردهای دیگه یه چیزی دستت بگیری و بیاری خونه بگی زن اینو برای تو گرفتم"
بهش گفتم عیب نداره مامان، همون ته مونده غذاهای یک هفته پیش رو میخوریم، رفتم یخچال خراب رو باز کردم و دیدم یکم خورشت قورمه سبزی بدون گوشت باقی مونده با یکم برنج همون رو گرم کردم و برای اینکه هیچی کنار این غذاهای بو گرفته نبود که بتونم باهاش غذا رو بخورم نه ماستی بود نه دوغی در نتیجه یکم از کشکهای آمادهای که برای درست کردن "کشک زابلی" گرفته بودم رو همینطوری ریختم توی نعلبکی و گذاشتم کنار هم تا فقط یه جوری معدهام رو ساکت کنم فقط یه آشغالی توش بریزم تا خفه بشه!

۲ روز از اون زمان گذشته، باز هم هیچی برای خوردن نیست پدر عزیزم خودش هر روز ۱۰ صبح بیرون میشه تا ۵ عصر و اصلا فکر نمیکنه که خب ۳ نفر توی این خونه هستن چی کوفت کنن؟ دوباره رو انداختم به مادرم، گفتم مامان میشه یکم رشته آشی با همین قورمه سبزیها بریزی؟ سعی کن یه جوری شبیه آش بشه منم یکم از همین کشکها رو رقیق میکنم تا بریزم روی اونها و بخورمش، آشی که شبیه آش نیست، فقط یکم سبزی و رشته آشی و چند دونه لوبیا لا به لاش پیدا میشد اما مهم نبود همین که شکمم سیر بشه کافی بود

چند روزی هم با آش سپری کردیم تا اینکه دوباره یک بعد از ظهری از خواب بیدار شدم و باز هم هیچی توی یخچال نبود، خوب یادمه توی یخچال یه پنیر کپک زده، یکم آبگوشتِ بدون گوشت و یه مربای آلبالو بود عملا یخچال خالی بود دلم میخواست اون لحظه بزنم زیر گریه و زنگ بزنم بهش بگم "حرومزاده تو که عرضه حتی سیر کردن شکم تولههات رو نداشتی پس چرا مارو پس انداختی؟ شما بلوچهای کثیف فقط مثل خر به کیرتون افتخار میکنین و فقط بلدین توله پس بندازین ولی حتی عرضه سیر کردن شکمش رو ندارین" بغضم رو قورت دادم، از مادرم پرسیدم خودت چی خوردی؟ گفت یه لقمه نون خشک رو با چایی خوردم، گفتم بذار بگردم توی یخچال ببینم چی هست، بالای پلوپز داخل یخچال یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده از چند روز قبلش بود و یه تیکه کوچیک گوشت سینه هم تونستم ته دیگ پیدا کنم همه اینها رو با یکم سس کچاپ که ته یخچال پیدا کردم قاطی کردم و آوردم بخورم

توی شهر ما پر هست از سوپرمارکتهای آنچنانی و کلی خوراکیهای خوشمزه که آدم فکرشم نمیکنه ولی ما هیچوقت اجازه خرید از اونها رو نداریم، تنها جایی که حق داریم خرید کنیم مغازه سرکوچه هست که اسم صاحبش جواد هست، مغازهای که حتی تابلو هم نداره، اوضاع داخل مغازه حسابی داغونه و خیلی اوقات توش موش و عنکبوت و چیزهای دیگه پیدا میشه، برای همین هم عکسش رو یواشکی گرفتم چون مطمئن بودم امکان نداره باور کنین چنین مغازهای اصلا وجود داشته باشه، اما داره!!! بهداشت هم کاری نمیکنه چون اینجا همه با هم آشنا و فامیل هستن!!

دلیل اینکه پدرم اصرار داره حتما از "مغازه جواد" خرید کنیم بخاطر اینه که جواد قرض میده در نتیجه ما در طول ماه خرید میکنیم و آخر ماه پدرم ۹۰ درصد حقوقش رو به بهانه قرض جواد به زیر میزنه و دائم منت میذاره که ما زیاد از جواد خرید میکنیم و دیگه خیلی داریم پررو میشیم، مادرم از قرضی خرید کردن بیزاره، متنفررره با تک تک سلولهای بدنش، هزاران بار سر این قضیه دعوا کرده، قهر کرده، خواهش کرده، التماس کرده ولی فایدهای نداره، "نرود میخ آهنین در سنگ" تو گوش آدم بیشعور هر چقدرم بخونی بازم حرف خودش رو میزنه بالاخره مادر منم تسلیم شد، مادرم همیشه آرزو داشت حقوق بابام هرچقدرم هست همون رو سر ماه برن یه مغازهای اندازه کل ماه خرید کنن و دیگه به عنوان یک زن نگرانی از بابت کمبود مواد غذایی نداشته باشه ولی پدرم دقیقا برعکسه، دوست داره مثل گداها زندگی کنه، دوست داره با گدایی زندگی کنه، از اون طرف این زندگی قرضی باعث میشه آخر ماه پدرم کل حقوقش رو به زیر بزنه و هربار مادر بدبختم ازش ميپرسه "یعنی این ماه هیچی نمونده آقا؟" اون با خشم جواب میده که "هه نه اینکه بچههات میذارن چیزی توی دست من بمونه؟ چپ و راست فقط میرن خرید میکنن حیرونم که فقط قرض جواد رو پس بدم بعد تازه پولم میخوای زن؟" چی بگم؟ شما خودتون به این مغازه نگاه بندازین این مغازه چی داره که آدم بخواد ازش زیاد خرید کنه؟

مدتی بود که دیگه سمت مغازه جواد نرفته بودم ولی دستم از دلم کنده شد، الان دیگه ۲ هفته میشد که بابای بیغیرت من حتی ذرهای برای خونه خرید نکرده بود و عملا هیچی برای خوردن نداشتیم، خدایا این درد رو من به کی بگم؟ کی باورش میشه که آقای بازنشسته بانکی اونقدر خسیس و اونقدر بیغیرت هست که ۲ هفته هست زن و بچهاش با روزی یک وعده غذا اونم با آش و املت و تخم مرغ آبپز دارن روزگار میگذرونن؟ میدونستم که سر مامان غرغر میکنه بخاطر خرید از مغازه ولی بیخیالش شدم و رفتم سمت مغازه جواد، یک بسته خمیر پیتزا، یک پنیر پیتزا، یک نودل و یک بسته ناگت خریدم معمولا خیلی کم پیش میاد جواد از این چیزها بیاره چون میگه "مردم فقیرن کسی اینها رو نمیخره" شاید ماهی یکبار همچین چیزی رو شارژ کنه منم که از گرسنگی داشتم تلف میشدم با اشتها اینها رو خریدم، وقتی ازش پرسیدم مجموع خرید چقدر شده؟ گفت "۵۳۰ هزار تومن!!" زیر لب گفتم "آقا کلی غرغر میکنه سر این قیمت" گفت "بابات؟ نههه دروغ نگو زهره خانوم بابات مرد نجیب و آرومی هست هیچوقت واسه بچههاش کم و کاستی نمیذاره" بهش گفتم، "میدونی آقا جواد چند بار پیش اومده که ازش خواهش کردم مثلا بابا میری مغازه یه پاکت شیر با خودت بگیری، میاد مغازهات بعد پررو پررو برمیگرده خونه میگه نداشت، تموم کرده بود، فرداش که خودم میام مغازهات میبینم هنوز ۵ تا پاکت شیر توی یخچالت هست!!" پوزخند میزنه و میگه چی بگم دیگه!! گفتم هیچی نگو ولی ازش طرفداری نکن تو نمیدونی پشت دیوار هر خونهای چی میگذره!!

اومدم خونه و اولین کارم درست کردن یک چیزی برای شکم بیچارهام بود که داشت میسوخت، بسته نودل رو با اینکه از نودل متنفرم ولی توی آب جوش گذاشتم و روش هم یکم پنیر پیتزا ریختم تا با بخار آب جوش ذوب بشه، متاسفانه ما فر یا مایکرویو یا حتی یه توستر ساده نداریم که بتونم توی اونها بذارم که پنیر آب بشه مجبورم همین شکلی بخورم ولی لااقل وجود پنیر باعث میشه خوردن یه نودل بیمزه قابل تحملتر بشه چون عاشق پنیر پیتزا هستم

از اونجایی که وعدههای ما در روز فقط یک وعده غذایی هست و عملا چیزی برای خوردن نداریم همون یک وعده رو تقسیم میکنم تا هر دو ساعت بتونم یه چیزی برای خوردن داشته باشم، فردای روزی که خرید کردم داداشم رفت با پول کارگریاش برامون ساندویچ خرید، بابام که با دوستاش بیرون بود پی عیش و نوش و ما هم همون ساندویچ ارزون رو خوردیم اینقدر بخاطر خریدن پنیر پیتزا ذوق داشتم که دلم میخواست با هر چیزی پنیر قاطی کنم برای همین یه ذره از پنیر رو روی اجاق گاز ذوب کردم و بعد با لقمههای ساندویچم مخلوط کردم، خدای من مزه بهشت میداد!!!

اما مادر عزیزم طبق معمول اجازه نداد این لقمه راحت از گلوم پایین بره در حالی که سر سینی چایی نشسته بود یادآوری کرد که باباجانم چقدر دلخور شده و سر مادرم غرغر کرده و گفته "تو به بچههات درس یاد میدی که برن از مغازه جواد خریدهای آنچنانی بکنن تا جیب من خالی بمونه!!!" گفتم مامان چی میگی تو؟؟ ۵۰۰ هزار تومن خرید آنچنانی هست؟ بخدا اگه بخوای یه تاپاله عن رو از یکی بخری الان بیشتر از ۵۰۰ هزار تومن میشه، من که چیزی نخریدم ۴ تا چیز میز بیارزش خریدم که لااقل از گرسنگی تلف نشم، مامان یه نگاه بنداز بدنم داره از گرسنگی از هم میپاشه، مغزم دیگه کار نمیکنه نمیتونم حتی به خودم توی آیینه نگاه کنم، شوهرت همه جا میگه همه چی براشون فراهمه، همه چیز چیه مامان؟ همه چیز کجاست؟ یه نگاه بنداز به زندگی من، داره ۳۰ سالم میشه هنوز درگیر اینم که مثل انسانهای اولیه فقط شکمم رو سیر کنم، توام تنها ناراحتیت اینه که شوهرت تورو مقصر خریدهای من میدونه و میگه تو اونارو پند میدی که برن خرید کنن، چه اهمیتی داره اون مردک چی فکر میکنه؟ بره بمیره ایشالا... ساکت شد اما این اولین بار نیست که همچین بحثی رو داریم این کار همیشگی ماست، اگر از خونه بیرون میشم، اگر چیزی برای خودم میخرم اگر کاری میکنم که خلاف میل پدرم باشه به جای اینکه بیاد رک و راست تو چشمام نگاه کنه و حرفشو بگه میره اونقدر توی گوش مادرم غرغر میکنه و هی میگه همش تقصیر توعه، تو اینارو بد تربیت کردی، تو اینارو پند دادی که آبروی منو ببرن و هزار تا چیز دیگه که مادرم مثل یه کورهی در حال انفجار میاد عقدههاشو سر من خالی میکنه ... افسوس که درک نمیکنین من چی میگم!! باید توی همچین شرایطی زندگی کرده باشین که بفهمین این فرسودگی روانی اثرش صد برابرِ شلاق و کتک خوردن هست

تصور کن توی خونهات یه بسته سوپ، ته مونده ماکارونی و یکم پنیر پیتزا باشه، نتیجهاش میشه این، سوپ مرغ رو درست کردم و برای اینکه بتونم باهاش سیر بشم ماکارونیهایی که هیچکس بهش لب نمیزد و همه دیگه حالت تهوع گرفته بودن از خوردنش رو من به غذام اضافه کردم تا دور ریخته نشه و برای اینکه بتونم این مخلوط سمی رو بخورم یکم پنیر پیتزا هم باهاش قاطی کردم تا به عشق همون پنیر پیتزا کل این سوپ ماکارونی رو بخورم و سیر بشم

این دیگه کار همیشگی من شده بود که از بس چیزی توی خونه نبود همیشه ماکارونیها رو با سوپها قاطی میکردم و میخوردم، اگر شانس میآوردم و چیزی مثل ماست یا پنیر پیتزا توی خونه بود که خوردنش رو آسونتر کنه چه بهتر اگر نبود باید از زور گرسنگی به هر قیمتی بود اینها رو میخوردم تا بیشتر از این وزن از دست ندم، میترسم آخرش از سوءتغذیه بمیرم

شاید درک نکنین من چی میگم اما تصور کنین یه روز که پدرتون با کلی غرغر رفته فقط یک عدد تن ماهی خریده و صد بار سر مادرتون غر زده که "میفهمی این تن ماهیها دونهای ۱۰۰ هزار تومن شده؟ چه خبره بچههات همش تن ماهی میخورن؟ خب یکمم غذای غیر گوشتی بهشون بده، مگه مردم هر روز هر روز گوشت میخورن؟؟" و بعد از پشت سر گذاشتن تمام این منتها تو اومدی یه ذره برنج گرم کنی تا با همون تن ماهی بخوری و یهو یه لکه سیاه بین برنجها میبینی


برش میداری، با دقت نگاش میکنی، میگی نه بابا شاید اشتباه دیدم، با گوشیات زوم میکنی و عکس میگیری و بله دست و پای حشره رو میبینی، برنجها رو حشرهها برداشتن چرا؟ چون توی خونه سیستم تهویه وجود نداره، بیشتر از ۱۰ ساله که مادرم التماس میکنه که "تو رو خدا برای آشپزخونه یه سیستم تهویه راه بنداز همه چیز توی این خونه حشره میزنه" ولی انگار نه انگار این مرد یک باشه میگه و رد میشه و اگر هم خیلی پاپیچش بشی شروع به غرغر میکنه که تو میفهمی بچههات چقدر خرج رو سر من انداختن؟ از کجا بیارم که بخوام برات پنکه و کولر بخرم؟ دست آخر هم مادرم میاد پیش من درد دل میکنه انگار من روانشناسش هستم میاد میگه "خوبه مثل زنهای مردم طلا و لباس ازش نخواستم طوری میگه پنکه رو برای تو بخرم انگار قراره من با خودم تو گور ببرم" یک دلیل دیگهاش هم که برنج و چیزهای دیگه رو حشرهها برمیدارن همونطور که بالاتر دیدین مغازه داغونی هست که ازش جنس رو میخریم دیگه حتی نیاز به گفتن هم نداره ولی فکر میکنین این برنجها رو دور ریختیم؟ زکی ... چشمام رو بستم و برای مادر و برادرم کشیدم و خودمم با بغضی که داشت خفهام میکرد این برنجها رو کوفت کردم چون میدونستم اگر اینو نخورم هیچ چیز دیگهای برای خوردن نداریم!!! ولی حداقل به اونها چیزی نگفتم، گناه داشتن فهمیدن اینکه غذاشون پر از حشره هست هیچ فایدهای براشون نداشت هرچی ندونن براشون بهتره🙂

میدونم تا اینجا سوالتون چیه!!! اینکه خب خود این ارباب چی توی خونه زهرمار میکنه؟ باید خدمتتون بگم مادامی که هر ۱۵ روز یکبار بعد از روزها التماس و خواهش میره یک دونه مرغ میخره و طبق میل آقا که فقط آبگوشت دوست داره براش درست میکنیم اونم افتخار میده و یه چیزی با ما میخوره، روزهایی هم که چیزی تو خونه نیست خودش با دوستاش میره بیرون و یکبار هم تعریف نمیکنه اونجا چی میخوره اما وقتی میاد دیگه گرسنه نیست و جالب اینجاست که جلوی همه میگه من که بدون زن و بچم هیچی نمیخورم!!! چه مرد نازنین و مهربانی باورتون میشه؟؟

وقتهایی که بالاخره دو هفتهای یک دونه مرغ میخره ما باید اون مرغ رو تقسیم بندی کنیم تا بتونیم لااقل یک هفته با اون مرغ دووم بیاریم و یک هفتهی دیگهاش رو هم به امان خدا زنده باشیم، برای اینکار هرکس توی خونه یک سهم مشخص داره مثلا من همیشه یک تیکه سینه مرغ سهمم میشه، به طور قراردادی بخش رون و چند جای دیگهاش مال آقا هست و دو تا سینه برای من و برادرم و مادر بینوای منم پای مرغ یا امثال اینها رو میخوره!!! گاهی وقتا مثل عکس بالا مرغ رو فقط با پیاز میذاریم بپزه چون هیچ ادویه یا چیز دیگهای برای پخت و پز نداریم و مجبوریم همینطوری سفید فقط با پیاز و بوی بد مرغ که هنوز بهش باقی مونده اون رو بخوریم
راستش رو بخواین آرزو به دلم مونده که یه روز اونقدر پولدار باشم که کلی گوشت و مرغ و خوراکیهای خوشمزه اندازه یک ماه بخرم و هر روز هر چیزی رو که دوست داشتم بدون ترس از اینکه آیا سهم من میشه یا نه با خیال آسوده بخورم!!! ولی تا زمانی که تو زندان این مرد زندگی میکنم اینها چیزی جز یک خیال باطل نیست، آخرش هم تنها راه نجات من فقط مرگ هست هیچکس به فکر من نیست مادرم فقط دلش میخواد منم باهاش توی این زندان بپوسم، برادرم با اینکه بزرگ شده ولی هیچ غلطی نمیکنه و من براش ذرهای اهمیت ندارم فقط با دوستاش میره بیرون و قهوه خونه و انگار نه انگار که یک خواهر کنج این خونه داره که تمام آرزوش اینه یک ماه دور از این خونواده سمی زندگی کنه

بهار و تابستون زمان صفای پدر و مادر منه چون ارزونترین میوهای که توی زابل کشت میشه یعنی هندونه و خربزه میاد روی کار و پدرم تمام وعدههای روز رو با غذای خوشمزهای به اسم "نون و هندونه" از سرش باز میکنه و براش اهمیتی نداره که یکی مثل من نمیتونه نون و هندونه بخوره مهم فقط اینه که شکم بیصاحاب خودش سیر بشه وقتی هم شکایت می کنم و میگم هیچی تو خونه نیست طبق معمول شروع میکنه به گله کردن و تو گوش مادرم غرغر کردن که این همه میره خرید میکنه دخترت بعد میگه هیچی تو خونه نیست!!! از نظر سلطان ماهی ۵۰۰ هزار تومن خرید از مغازه جواد یعنی نهایت آزادی و لذت زندگی که منه بیشعور قدر نمیدونم!!!

تصور کن با میوه بخوای نون بخوری!!! چطور ممکنه آخه؟؟ خدایا چطور ممکنه؟ اگه پدرم کارگری می بود که روزی ۸ ساعت سرکار میره میگفتم خب چشمم کور، دندهام نرم باید بسوزم و بسازم چون پدرم داره زحمت میکشه برامون ولی پدرم یه تنه لش بیخاصیت هست که نه تنها برای این زندگی نکبت باری که واسمون ساخته شرمنده نیست بلکه پررو پررو هم میگه "مردم همینم ندارن و ما اونقدر بچههای پرتوقعی هستیم که قدر این زندگی رو نمیدونیم" چطور ممکنه یک انسان اینقدر بیغیرت باشه!!

آخه نگاش کنین، پدرم حتی برای خریدن میوه هم دست و دلباز نیست به جای اینکه بره یه میوه درست حسابی بخره عمدا میره ارزونترین میوهها رو انتخاب میکنه تهش یه هندونه سفید و بیمزه داریم که باید همونم با نون بخوریم تا سیر بشیم، خدا میدونه سر نوشتن این متن اشکم سرازیر میشه و دلم میخواد پدر و مادرم بمیرن تا منم یک نفس راحت بکشم، همینم باعث میشه تحمل این زندگی برام سخت بشه، اگر بابام مردی بود که تلاش میکرد شرایط رو بهتر کنه میگفتم خب داره زحمت میکشه این چند سالِ سخت رو بالاخره پشت سر میذاریم و بالاخره روزی میرسه که ما هم بتونیم روزای خوشی رو ببینیم ولی حقیقت اینه که پدر من حتی ذرهای برای بهتر شدن شرایط عمل نمیکنه اون فقط یک بیخاصیته که از ۱۰ صبح تا ۵ عصر با رفیقاش میره عیش و نوش و شب هم بین ۷ تا ۱۰ شب دوباره به بهانه اینکه میره مغازه جواد با رفیقاش میره گشت میزنه و آخر شب هم مثل یک مهمون میاد میخوابه و روز بعد دوباره همین چرخه تکرار میشه، پس کی قراره اوضاع بهتر بشه؟؟ کی قراره شرایط بهتر بشه؟؟ چطور میشه به مرد بیغیرت و بیعرضهای مثل پدر من که فکر میکنه همین زندگی بهترین زندگی ممکن هست اینو فهموند که نخیر این بهترین زندگی نیست تویی که بیغیرتی و فکر میکنی مردم همینم ندارن، به والله سرنوشت کارگرها از ما بهتر هست!!

من عاشق انبه هستم از بچگی عاشقش بودم همیشه آرزو داشتم چندین و چند تا صندوق انبه بخرم که بتونم روزی ۱۰ تا انبه بخورم اونقدر بخورم و بخورم که دیگه هیچوقت حسرت انبه روی دلم نمونه، وقتی بچه بودم میگفتم صبور باش زهره بزرگ میشی پولدار میشی بعد میری واسه خودت همه اینارو میخری، نمیدونستم حتی وقتی که بزرگ بشم هم ته جیبم بیشتر از ۱۰۰ هزار تومن نخواهد بود، پدرم راست میگه، قَسَمش راسته که میگه "من برای بچههام همه چی میخرم و دریغ نمیکنم" ولی حقیقت اینه که از همه چیز فقط یکبار در سال خرید میکنه تصور کنین تابستون رسیده انبهها در اومدن اما توی کل تابستون ما فقط هندونه و خربزه خوردیم و فقط یک بار، تاکید میکنم فقط یک بار توی کل تابستون پدرم ۳ تا انبه خرید، باورتون میشه؟ ۳ تا انبه برای ۴ نفر چطوری قرار بود تقسیم کنیم؟ مایی که هممون تشنه و شیفته انبه بودیم، برای خودش نخریده بود چون انبه گرونه زورش میاد پول بده در نتیجه همیشه وقتی قراره یه غذای گرون یا یه میوه گرون بخره واسه خودش نمیخره و میره با اخم و تَخم یه گوشه خونه میشینه که ما بفهمیم ناراحته!!! به هرحال با هر بدبختی بود اون انبه رو خوردیم ولی من سیر نشدم، من بیشتر میخواستم، خدا لعنتت کنه بابا کاش لااقل برای شکممون دریغ نداشتی خدا الهی از روی زمین محوت کنه بابا بخدا دیگه نمیدونم تا چند سالگی باید این عذاب رو تحمل کنم، یادمه کل تابستون به خودم وعده میدادم که این هفته بابا میخره، این هفته بابا انبه میخره تابستون تموم شد و ما به جز اون یکبار لعنتی دیگه هیچوقت مزه انبه رو نچشیدیم، تموم تابستونها همین بود

یه روز بیدار شدم و دیدم مامانم با هر زوری بوده کلی توی گوشش خونده که "این بدبختها چیزی برای خوردن ندارن، بدنشون نیاز داره، میرن بیرون میبینن همه میوه خریدن دلشون میخواد تو رو خدا یکم میوههای تابستونی براشون بخر" و آقا لطف کرده یک کیلو گیلاس خریده که ما مزهی یک میوه دیگه به جز هندونه و خربزه رو بچشیم، به مادرم همیشه میگفتم که "بخدا اگر هندونه و خربزه ارزون نبود همونم نمیخرید این بیشرفِ زنازاده!!!" اینم از تمام تابستون لذت بخش ما ... حالا تصور کن بخوای برای یک شهرستانی چنین صحنهای رو تعریف کنی با خودش فکر میکنه "آخی چقدر باباش مظلومه که صبح تا شب برای اینها تلاش میکنه ولی این قدر نشناسها قدرش رو نمیدونن" خبر نداره که پدرم مارو توی قفس کرده و مثل بردههای زنجیر شدهاش به هر سمتی میکشونه و برای هر لقمه نونی که جلوی ما تف میکنه هزار بار منت میذاره، گاهی وقتها که بهم حمله عصبی دست میده با خودم فکر میکنم دور تا دور خونه نفت بریزم و خودم رو با این زن و مرد به آتیش بکشم تا لااقل داداشم بعد از من بتونه یک زندگی داشته باشه ... دیگه نمیدونم به کجا باید فرار کنم دیگه حتی نایی برای فرار و جنگیدن برام نمونده تموم بدنم داره از هم میپاشه دیگه جز اشک هیچی ندارم به کی شکایت کنم؟ از کی شکایت کنم؟ کی طرف من رو میگیره؟

یک روزِ دیگه از بیرون برگشتم خونه و دیدم مامان با ذوق اومده جلو و بهم نشون میده که واسم پیتزا درست کرده، پیتزایی که با ته موندهی خیارشورِ یکسال پیش که توی فریزر نگه داشته بود و مخلوط گوجه فرنگی و تخم مرغ آبپز و پنیر پیتزا درست شده بود، باورتون میشه؟ مامانم هرچی دم دستش بوده رو با هم قاطی کرده بود و روی خمیر پیتزا گذاشته بود و روش هم یکم پنیر ریخته بود مزهی وحشتناکی میداد ولی با این وجود خوردمش چون دلم نمیخواست مامان رو ناراحت کنم و جدا از اون انتخاب دیگهای نداشتم یخچال طبق معمول خالی و بدون غذا بود پس چشمم رو روی مزه بدش بستم و خوردمش، دلم برای مادرمم میسوزه زن بیچاره سعی میکنه مارو خوشحال کنه ولی چیکار میشه کرد؟ تصور کن مجبوری دور از چشم شوهرت حتی خیارشور رو از یکسال پیش توی فریزر نگه داری، خیارشوری که وقتی توی فریزر میمونه آبش گرفته میشه و یه حالت پلاستیکی و خیلی بدمزه میگیره که حتی خوردنش رو سخت میکنه ولی مامان خوب میدونست که اگر به بابام بگه برو یه شیشه خیارشور بگیر دوباره غرغراش شروع میشه که "خانوووم تو میدونی یه شیشه خیارشور چقدره؟ پس بگو تو این بچهها رو پند و نصیحت میدی که برن چیزای گرون بخرن که به من ضرر بزنن و منو زیر بار قرض ببرن" ای خدا پس کی قراره عدالت اجرا بشه؟ اصلا میبینی اینارو؟؟

فردای اون روز از مامانم خواهش کردم که فقط با دو قلم مواد برای من پیتزا درست کنه فقط خمیر و پنیر پیتزا رو با هم ترکیب کنه، گفت "واا زهره مگه اینطوری هم خورده میشه؟" گفتم درسته میدونم خوردنش سخته مزه نمیده ولی اینطوری بهتره ارزونتر هم هست، گفت باشه، نتیجه این شد که میبینین، یه هواپز قدیمی داشتیم که سال ۹۰ با کلی دعوا و سر و صدا و قهر و آشتی بالاخره بابام خریده بودش همون رو که مادرم توی ۷ تا کارتن بسته بندی کرده بود بالاخره از کارتن درش آورد و با احتیاط پیتزا رو توی اون پخت و بعدشم داد دست من تا بخورم!
بهش نگاه میکردم که چقدر حساسه که مبادا به هواپز آسیبی برسه، با خودم فکر میکردم این هواپزها رو مردم میذارن توی آشپزخونه و هر روز ازش استفاده میکنن ولی ما از بس بیپول و بدبختیم اونو توی ۱۰ تا کارتن بسته بندی میکنیم و سالی یکبار برای چیزهای خیلی خاص اونم با احتیاط کامل که مبادا خدشهای بهش وارد بشه ازش استفاده میکنیم، راستش خیلی دلم میسوزه برای این ندید بدید بودنمون، چیزهایی که مردم خیلی راحت استفادهاش میکنن و دور می اندازن ما رو ببین با چه خساستی استفاده میکنیم افسوس ... به هرحال پیتزای خیلی خوشمزهای نشده بود اما از پیتزای روز قبل به مراتب خیلی خیلی خوشمزهتر بود

یک روز دیگه، دوباره هیچی توی خونه نداشتیم، رفتم توی یخچال بگردم ببینم چی پیدا میشه تا توی این معده بیصاحاب بریزم بلکه خفه بشه و یه قوطی ته یخچال دیدم که توش سویا پخته شده و ادویه زده داشتیم، مامان این رو درست کرده بود تا بعدا بتونه باهاش پیراشکی درست کنه برامون، پیراشکیهایی که جز دونههای برنج و زرشک و عدس یا سویا هیچی برای پر کردنش وجود نداشت و اگر شانس میآوردیم مامان یه تیکه گوشتی که سهم خودم و خودش بود رو میگذشت ازشون و چرخشون میکرد تا پیراشکیها یکم مزه بگیره ولی الان اونقدر گرسنه بودم که نمیتونستم منتظر پیراشکی باشم میدونستم که بابای بیغیرت من به این سادگی نمیره خمیر پیراشکی بخره و ما قرار نیست به این راحتی همچین چیزی بخوریم منم که داشتم از گرسنگی تلف میشدم نشستم پای سفره و همون سویای خالی رو با نون خوردم و اشک ریختم به حال خودم!!! یادمه مادرم از بچگی از این اوضاع متنفر بود همیشه میگفت "دوست داره غذای یک هفته یا حتی کل ماه از قبل آماده باشه" یعنی اول ماه که میشه گوشت و برنج و روغن و مواد کل ماه توی خونه باشه که اون هر روز غصهی اینو نخوره که ای وای حالا "امروز چی بخوریم" و "فردا چی بخوریم" ولی بابام برعکس، عاشق همین شیوهی زندگی گداصفتی بود دوست داشت از هر چیزی یکی بگیریم، وای که یک روز مامانم با کلی دعوا کارت بابام رو بعد از سالها اجازه داشت برداره و رفت ۳ تا مرغ خرید تقریبا تا ۳ ماه پدرم غر میزد سرش که "تو چقدر گشنه گدایی که عین ندید بدیدها رفتی ۳ تا مرغ خریدی" و مادر بیزبون منم که خداروشکر هیچوقت عرضه نداشت تو دهنش بزنه و بگه "اتفاقا این تویی که گداصفت و بدبختی وگرنه خونوادههای اصیل اول ماه میرن خرید کل ماهشون رو میکنن و برمیگردن که دیگه هر روز غصه غذا رو نخورن" همیشه از این میترسیدم که مثل مادرم یه توسری خورِ بیزبون باشم!

قول میدم که این آخرین غذایی باشه که میبینین، میخواستم توی دو تا پست بذارم ولی دیدم ارزش نداره برای همین همشون رو یکجا پست کردم، برای ۲،۳ ماه ما هر روز با غذاهای آماده زندگی میکردیم، مدتی بود که پدرم بین دوستاش یک رستوران کوچیکی پیدا کرده بود که غذای آماده میفروخت و طبق معمول بابام مدتها با رفیقاش عشق و حالش رو کرده بود و حالا صدقه سرش برای ما هم چند پرس غذا گرفته بود، از همونجا کم کم جا افتاد که هر روز بهش پیام بدیم و خواهش کنیم که "بابا میشه لطفا برامون از همون غذاها بخری؟" بخاطر اینکه حاضر نبود گوشت یا هیچ چیز دیگهای بخره و ما از گرسنگی تلف میشدیم پس به همین غذا هم رضایت میدادیم، این غذا رو از اون جهت میخرید که ارزونتر بود و در واقع یک پرس کامل نبود، بلکه یک نیم پرس با قیمت ۶۰ تا ۷۰ هزار تومن بود که ۳ پرس غذا میشد ۲۰۰ هزار تومن، حالا به این غذای نیم پرسی یک نگاه بندازین، یکم برنج، یک تیکه گوجه و ۳ تا تیکهی کوچیک از جوجه کباب، تصور کنین بعد از ظهر این غذا رو باید میخوردیم و برای شب دیگه هیچی نداشتیم، اگر بهش میگفتی واسه شب هم بگیر اونوقت شروع به غرغر میکرد پس یا باید از همین غذای کوچیک برای شب هم پسانداز میکردی و کمتر میخوردی یا باید شب رو گرسنگی میکشیدی، اما تمام ماجرا این نبود!!!
بهتون که گفتم پدرم همیشه یکی کمتر از تعداد میگیره، مثلا اگر قراره شیرموز بخوریم به جای ۴ تا شیرموز میره ۳ تا میخره و بعد چشم میدوزه به شیرموز من یا مامان که ببینه کدوم یکی بهش تعارف میزنیم تا بخوره، اینجا هم همینطور، بابام همش ۳ تا پرس میخرید و بعد که ساعت ۵ و ۶ برمیگشت خونه میرفت توی آشپزخونه و دو لقمهای که مثلا من یا مامان برای شبمون نگه داشتیم رو برمیداشت میخورد، مامان بارها بهش میگفت ۴ تا بگیر آقا و اون میگفت نمیخواااد من که خوراکی ندارم نمیخورم!!! تا اینکه یک روز مامان زد زیر گریه ... زن بیچاره بدتر از من برای شکمش هم باید زجه بزنه چقدر غمانگیزه!!! شروع کرد به بحث که ۴ تا زهرماری بگیر حتی اگه تو نخوری بالاخره این تولههات گرسنه میشن میخورنش، چه بسا که خودتم گرسنه میشی از اینکه دائم چشمت به دست من یا زهره باشه که ببینی کِی از ما لقمهای باقی میمونه یک پرس اضافهتر بخر تا ما هم با آرامش همین لقمه رو درد کنیم!!! شاید با خودتون بگین که خب درست شد دیگه ولی زهی خیال باطل، درسته تا یک هفته بابام ۴ تا نیم پرس میخرید ولی دوباره از هفته بعد همون روال قبلی تکرار شد، فایدهای نداشت این مرد عوض نمیشد مگر اینکه بمیره تا ما بتونیم نفسی راست کنیم ولی مرگ کجا و پدر من کجا؟؟ خونواده پدری من تا ۱۰۰ سالگی زنده هستن بابای من توی ۶۰ سالگی تازه انگار ۱۸ سالش شده این مرد حتی نمیدونه مرگ یعنی چی!!! اون منو خاک میکنه ولی خودش از زندگی دست نمیکشه




در نهایت این هم خوراکیهایی بود که در طول سال ۴۰۳ تونستم یکبار مزشون رو بچشم، یکبار پیتزا خوردم، یکبار شیرموز خوردم، یکبار موچی گرفتم و یکبار ژله مایع خوردم، ای کاش میتونستم لااقل هفتهای یکبار از اینها بخرم ولی پول من حتی برای خرید بسته اینترنت هم کافی نیست چه برسه برای شکم که آخرین دغدغهام میشه، بارها شده از کنار فست فودیها یا از کنار میوه فروشها رد میشم و کلی خوراکیهای خوشمزه میبینم اما هرسری با خودم میگم خدایا کِی؟ کِی قراره منم اینها رو واسه خونه خودم بخرم؟ صبور باش زهره بالاخره نوبت تو هم میرسه اما کِی؟ وقتی ۹۰ سالم بشه؟ وقتی دیگه دندونی نداشته باشم که بتونم چیزی بخورم؟؟
خدا ذلیلت کنه بابا، همه جا میری میگی من واسه بچههام بهترین زندگی رو فراهم کردم، اونایی هم که بیخبر از زندگی ما هستن چپ و راست پتکی برداشتن که بزنن تو سر ما که "چرا باباتون رو اذیت میکنین بنده خدا همه کار واستون میکنه" ماهایی که زیر سلطهات داریم جر میخوریم نمیریم پیش این و اون گلایه کنیم ولی تو کاری کردی که کل شهر مارو به چشم دو تا مرفه بیدرد و بیعرضه نگاه میکنن الهی این دنیا و اون دنیا جهنمت باشه بابا ... الهی به بدترین شکل ممکن مرگ رو تجربه کنی اگه خدایی وجود داره امیدوارم تقاص همه این روزها رو ازت بگیره که جوونیم رو نابود کردی هیچوقت نمیبخشمت بابا!!! مرگت پر از درد باشه الهی 💔
پست شماره ۱۲۴ / ۵۶۹۶ کلمه
تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
سایت ویرگول