ویرگول
ورودثبت نام
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۹ دقیقه·۹ ماه پیش

پست "منتخب" و "یک‌ سالگی" صفحه من!

منبع عکس itresan.com
منبع عکس itresan.com

دقیقا یک سال پیش در ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ بود که من با ناامیدی توی گوگل سرچ زدم "جایی برای نوشتن" و یک مقاله از طرف خود ویرگول پیدا کردم و فهمیدم اینجا همون جایی هست که همیشه آرزوش رو داشتم، جایی که من می‌تونم نویسنده محتوای خودم باشم هرچند یک سری از نویسنده‌ها ادعا می‌کنن اینستاگرام یا تلگرام فضای بهتری برای نوشتن هست ولی من موافق نیستم متاسفانه بیشتر فضای اینستاگرام محتوای تصویری و ویدئویی هست و نهایتا میشه اندازه یک پاراگراف داخلش نوشت و هیچ فضایی برای عاشقان نوشتن وجود نداره اما اینجا بستری درست مشابه وبلاگ نویسی داره همون چیزی که همیشه عاشقش بودم

وبلاگ نویسی
وبلاگ نویسی

روزگاری بین سال‌های ۸۸ تا ۹۳ که هنوز نوجوون بودم و به زور با کامپیوتر قدیمی خونه و اینترنت دیال آپ می‌تونستم فقط یکی از صفحات گوگل رو بالا بیارم ساعت‌ها وقتم رو صرف خوندن وبلاگ‌های بقیه می‌کردم بیشتر درد دل‌های نوجوون‌های ۱۵ ساله اون زمان رو می‌خوندم اینکه چطور از خونواده‌شون زجر می‌کشن و اصلا کسی درکشون نمی‌کنه و خیلی از زندگی ناامید هستن واقعا خوندنش حس خیلی خیلی عجیبی برای من داشت خودم ولی اصلا بلد نبودم وبلاگ بسازم و حتی به ذهنمم خطور نکرده بود بنابراین هیچوقت وبلاگ نزدم و بعدها هم که مراحلش رو خوندم خیلی سخت و حوصله سربر به نظر می‌رسید در نتیجه بی‌خیالش شدم اما پارسال به حد وحشتناکی مغزم داشت منفجر می‌شد و اگر جایی رو برای برون ریزی پیدا نمی‌کردم دیوونه می‌شدم و چقدر خدا رو شاکرم که حداقل همین جا رو دارم تا بتونم بخشی از مغز دیوانه ام رو ثبت کنم امیدوارم یک روز آدم‌هایی که عاشقشون هستم بتونن این مقالات رو بخونن

حالا اجازه بدین وسط این ماجرا یک سوالی که بعدها که از خودم پرسیدم رو مطرح کنم: "زهره چرا خودت وبلاگ نزدی؟" متوجه شدم که من حتی یکبار بهش فکر نکرده بودم چون همیشه فکر می‌کردم وبلاگ زدن مال تهرانی‌هاست و ماها مردم شهرای فقیریم و نمی‌تونیم مثل اونها باشیم و بعد طی زنجیره سوالات خودشناسی از خودم پرسیدم "چرا باید همچین تفکری توی مغزت بوجود بیاد که هر چیز خوبی مال شهرستانی‌هاست؟ ریشه این طرز فکر از کجاست؟" و بعد با کلی کنکاش و مرور خاطرات و دغدغه‌ها و خواسته‌های اون زمانم متوجه شدم چون تو اون زمان هر چیزی از پدر و مادرم می‌خواستم جوابشون همین بود توی ناخودآگاه منم این طرز فکر شکل گرفته بود که دیگه چیزی رو طلب نکنم یا دنبالش نباشم مثلا می‌گفتم "مامان بقیه اتاق خواب و تخت خواب و کمد لباس دارن ولی من یه اتاقی دارم که وسایل همه توش هست" اونم می‌گفت "این چیزا مال بچه تهرانی‌هاست توی زابل کسی از این غلطا نمی‌کنه که برای بچش اتاق جدا درست کنه" زهره‌ی امروز اینو می‌دونه که پدر و مادر نمی‌تونن هر چیزی بچه می‌خواد براش فراهم کنن اما خیلی بهتر می‌شد اگر پدر و مادرم به جای اون جواب‌های خشن و سرد یکم ملایم‌تر رفتار کنن یا اگر یه اتاق جدا نمی‌شد بهم بدن لااقل منو قانع می‌کردن به یک کمد لباس تا نه سیخ بسوزه نه کباب، نه اونا کاملا به ساز من برقصن نه من تا سال‌ها عقده یه اتاق و کمد لباس بشه بزرگترین خلا زندگیم!! وقتی میگم مرور خاطرات و سوال پرسیدن توی زندگی شما رو به مسیر خودشناسی می‌رسونه دقیقا یه همچین چیزی منظورم هست، من تا سال‌ها متوجه نبودم که خودمم می‌تونم وبلاگ بزنم و بعدها که فهمیدم از خودم پرسیدم که چرا مغزم اون زمان تصور می‌کرد یه بچه ۱۵ ساله تهرانی می‌تونه وبلاگ بزنه اما تو نه؟ و زنجیره سوالات پشت سر هم ادامه پیدا کرد تا به سرمنشا اون طرز تفکر رسید، دقیقا شما به همین شکل می‌تونین خودتون رو بشناسین چون هر چیزی که امروز هستین با تمام آمال و آرزوها، با تمام اهداف و رویاها، با تمام خصوصیات اخلاقی خوب یا بد همشون منشا و پیدایشی دارن و با پیدا کردن اونها می‌تونین خودتون و حفره‌های وجودی و خلا‌های عاطفی‌تون رو شناسایی کنین و بهتر توی زندگی تصمیم بگیرین

به هرحال با سه روز تاخیر در هفتاد و پنجمین مقاله‌ای که دارم می‌نویسم یک سالگی صفحه‌ام رو به خودم تبریک میگم و امیدوارم بتونم چیزهای پربارتر و مفیدتری در آینده بنویسم اما فعلا تنها هدفم برون ریزی افکارم هست نه بیشتر!!! فعلا امیدوارم بتونم بخشی از خود واقعیم رو با تمام خصوصیات خوب و بدش اینجا ثبت کنم

پست منتخب من

دیگه همه می‌دونن که من اونقدر ذهن شلوغی دارم که حتی وقت نمی‌کنم تموم موضوعاتی که دغدغه ذهنم هستن رو اینجا بنویسم تا شاید یکم مغزم آسوده بشه چه برسه به اینکه بخوام صفحه اصلی رو چک کنم یا کامنت‌ها رو نگاه بندازم با این وجود به خودم قول دادم ماهی یکبار جواب تمام اعلان‌های صفحه رو بدم البته هنوز هم نتونستم جواب همه رو کامل بدم (:

مژده رسون من

کامنت محدثه و خبر منتخب شدن پستم
کامنت محدثه و خبر منتخب شدن پستم

محدثه عزیزم دختر خیلی مهربونی هست، اگه زهره ۵ سال پیش بود حقیقتا خیییلی باهاش صمیمی می‌شدم و می‌رفت توی لیست آدمای مورد علاقه‌‌ام اما الان که احساس می‌کنم یه دیوار بزرگ بین من و آدما کشیده شده و دوباره شدم همون دختره منزوی و گوشه‌گیر ۱۵ ساله که از همه آدم‌ها و از همه مهمونی‌ها و دورهمی‌ها متنفر بود و فکر نمی‌کنم شرایط ایده‌آلی برای ارتباط سازی داشته باشم با این وجود اون پست‌های منو می‌خونه و کامنت هم می‌ذاره و با اینکه من حتی یکبار متقابلا اینکار رو براش نکردم اما اون دل بزرگی داره

چرا لایک و ‌کامنت متقابل ممنوع؟

چون من به خودم قول دادم تا وقتی که بخشی بزرگی از خودم و زندگیم رو اینجا ننوشتم حداقل اینجا دیگه هیچکس رو دنبال نکنم و پستی رو لایک نکنم و کامنتی نذارم و با هیچکس مطلقا هیچکس صمیمی نشم چرا؟ چون اخلاق خودم رو می‌شناسم، وقتی با یک نفر صمیمی بشم و دنبالش کنم بعدش خوندن پست‌هاش، لایک کردنش، کامنت گذاشتن براش میشه یه وظیفه برای ذهنم و بعد هر روز چک می‌کنم نکنه پستی گذاشته و من لایکش نکردم؟ نکنه کامنتم رو جواب داده من متوجه نشدم؟ اگه منو دنبال کرده و من فالو بک نداده باشم چی؟ نکنه ناراحت بشه از دستم؟ وای برم فلان پستش رو چک کنم بخونم و کامنت بذارم، فلان جا برم لایکش کنم ناراحت نشه ببینه چه دوست خفنی داره و بعد یهو به خودم میام می‌بینم نصف وقتم از اومدن به اینجا شده خاله بازی با بقیه، فقط اینو لایک کن اونو دنبال کن که کسی دلخور نشه!! در نتیجه ترجیح میدم هیچکس منو لایک یا دنبال نکنه اگر انتظار عمل متقابل داره چون من مغزم کشش چنین فعالیتی رو نداره دقیقا توی "سایت نماشا" و "نی‌نی سایت" توی همین چرخه گیر افتاده بودم با آدمای اونجا دوست می‌شدم و بعد می‌دیدم وااای هی اینو لایک کن اونو دنبال کن تهش هیچی به هیچی!!

ایمپرشن پستم
ایمپرشن پستم

به هرحال من با دیدن کامنت محدثه بود که رفتم اون پست مرتبط رو باز کردم و به خیال خودم دنبال نشونه‌ای بودم که ثابت کنه پست من جزو منتخب‌ها رفته ولی اثری ازش نبود اما از اونجایی که خودم هیچی ندیدم و اصلا متوجه نشدم چطوری رفت چطوری اومد تصمیم گرفتم حداقل به کامنت محدثه و آمار تعامل اون پست اکتفا کنم تا نشون بده پست منو آدمای زیادی خوندن!!!

سوالات خودشناسی

در خصوص نوشتن این پست احساس می‌کنم شبیه این دخترای سوسولی شدم که زیر پوستی می‌خوان یه چیزی از خودشون رو پز بدن (پز مستقل بودن، پز شوهر پولدار، پز لباس و خوشگلی) حالا احساس می‌کنم خودمم شبیه همونا شدم دارم زیر پوستی پز میدم نه؟ اصلا چرا همچین پستی باید ثبت بشه که چیو ثابت کنه؟ می‌خوام به چی برسم با نشون دادن اینکه پست من منتخب شده؟

برای همینه که کنکاش و جستجو توی مغز برام جذابه!! مثلا از خودم سوالاتی بپرسم که باعث بشه مغزم از لایه‌های اولیه گذر کنه و عمیق‌تر به موضوع نگاه کنه سوال اینکه: برای چی همچین پستی رو ساختی؟ برای چی دنبال سند و مدرکی که اثبات کنه دست نوشته تو رفته صفحه اصلی؟ چی رو می‌خوای ثابت کنی؟؟ دنبال اثبات خودت هستی یا دنبال توجه خریدن؟

در جواب مغز همیشه یه جواب ساده و قشنگ آماده داره و بهم میگه "عزیزم من فقط خواستم شادی‌ام رو از این موضوع ثبت کنم، چه ربطی داره؟ می‌خوای روی هر چیزی برچسب بزنی که چی بشه؟" ایش!! اما شما نباید گول این جواب ساده و راحت رو بخورین چون این لایه اول مغز هست که مثل یک نمای ساختمونی قشنگ که روی تمام آجرها و مصالح زیرش رو پوشونده عمل می‌کنه و اصل ماجرا توی لایه‌های زیرین هست اما چطوری به لایه‌های زیرین برسیم؟

خب من بیشتر باهاش درگیر میشم و بیشتر ازش سوال می‌پرسم مثلا: آخه خیلیا هستن که خوانندگان بیشتری دارن و کلی از پست‌هاشون رفته صفحه اصلی ولی به اندازه تو سر و صدا نکردن، هدف تو چیه؟ می‌خواستی اینو به عنوان یه دستاورد ثبت کنی که یه روزی برداری به بقیه نشون بدی پزش رو بدی؟؟ زود باش مغز حقیقت رو بگو!!

برای راهنمایی باید بگم مغز تو لحظه اولی که اون فعل (انجام هرکاری) صورت گرفته خودش هم دقیق نمی‌تونه تجزیه تحلیل کنه چون نیت اصلی انجام این کار از یک ناخودآگاه نشأت می‌گیره که برای رسیدن به اون ناخودآگاه باید کنکاش و جستجو زیادی توی اطلاعات مغزت بکنی و از بیرون هم کلی مقاله بخونی و بتونی متوجه بشی که با چه زمینه‌ای مغزت به این نقطه رسیده که دوست داره هر چیزی رو این شکلی جمع کنه و با سند و مدرک ثابت کنه که یک توانایی رو داره!!!

متاسفانه من فعلا تا همینجا تونستم مغزم رو بشناسم و فقط می‌دونم مغزم علاقه زیادی به مدرک جمع کردن داره تا ثابت کنه فلان اتفاق در فلان تاریخ واقعا افتاده و احتمالا برای همین هم این رو ثبت کردم که بعدها یکی نگه تو دروغ میگی اما نمی‌دونم حس می‌کنم منشا اصلیش هنوز مخفیه برام!! انگار یه چیزای دیگه‌ای هم هست که مغزم بهم نمیگه

وقتی از خودشناسی حرف میزدم دقیقا منظورم همین هست وقتی میگم اتفاقات زندگیتون، محتوایی که وارد مغزتون می‌کنین و حتی گاهی یه طعنه یا یه حرفی که باعث رنجش شما میشه ممکنه در ناخودآگاهتون اثر بذاره و در دراز مدت باعث بروز رفتارهایی از شما بشه که حتی خودتون هم احساس نمی‌کنین اون رفتار عجیب هست اما در اصل حتی اگر یک رفتار سالم باشه باز هم پیدا کردن منشا اصلی و علت بروز اون رفتار به شما در کنترل و مدیریت رفتارهاتون کمک می‌کنه برای همین هست که عاشق روانشناسی هستم البته روانشناسی اصیل نه این پیج‌های اینستاگرامی بیهوده که هر چیز بیخودی رو مطرح می‌کنن اونها اصلا آموزش محسوب نمیشن شما یه کتاب روانشناسی بخونی خیلی بیشتر از چهار تا پست روانشناسی زرد یاد می‌گیری

همین دیگه(:

پست شماره ۷۵ / ۱۷۶۶ کلمه

تاریخ ۲۹ بهمن ۱۴۰۲

سایت ویرگول

پستپست منتخبمحتوای تصویریوبلاگ نویسیپدر مادر
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید